🖌 #یادداشت | منطقه قرمز (بیماران مشکوک به کرونا) || خاطرات علی مهدیان طلبه جهادگر
#روز_دوازدهم
🖌 از انتهای راهروی بیمارستان دیدم صدای آشنایی میاد. صدای سید بود. سید محمد زین العابدین. نمیدونم چطور شنیده بود من توی این بخش مشغولم. خوشحال شدم. دیدن یه رفیق طلبه، تو بیمارستان نیمه شب، خیلی جذابه.
🖌 سید رو از وقتی میشناسم که تصمیم گرفته بود بیاد حوزه علمیه و طلبه بشه. مدرک دانشگاهیش رو گرفته بود و داشت تحقیق میکرد برای آیندهاش. پیش من هم اومد مشورت بگیره. بهش گفتم برای چی میخوای بیای حوزه؟ گفت میخوام طلبه بشم برم مناطق محروم برای کمک به بچه های روستایی. اون روز با تعجب نگاهش کردم. چه هدف جالبی! یک داداش و یک خواهرش دکترن. خانوادشون همه اهل علمن. آخه این چه هدف بانمکیه انتخاب کردی!؟
💻 متن کامل خاطره: b2n.ir/492329
✊ #رزمایش_همدلی
@jahadgaran | جهادگران
🖌 #یادداشت | روزهای کرونایی بانوان جهادگر اصفهانی || یادداشت جهادگر ساجده سلطانی
#روز_دوازدهم
🖌 فکر می کردم اگر اون ها به هر دلیلی نمیتوانند در انجام این تکلیف جمعی کمک کنند من باید بیشتر کار کنم، بجای اون ها هم کار کنم… مکث می کند و می گوید : یک وقت هایی صبح ها بارون می آمد، من زود تر از همه می رسیدم پشت درب حسینیه و منتظر می ایستادم، الان خیلی دلم تنگ میشه.
🖌 غصه می خورم نه برای اینکه این بیماری تموم بشه! انشاالله که مشکل کاملا حل بشه، اما برای اون فضای همدلی و یکدستی که برعکس متاسفانه این سال های اخیر کم شده . آنقدر که همه چیز رو با ریال و دلار می سنجند، این دوماه یک محیطی برامون ایجاد شد که ریال و دلار درش دخالتی نداشت، همه چیز معنویت بود و خدا!
💻 متن کامل روایت: b2n.ir/365350
📽 #مثل_آوینی
@jahadgaran | جهادگران
🖌 #خاطره | مجموعه روایتهای«موج دوم» اتاق پیرمردها || خاطرات علی مهدیان طلبه جهادگر
#روز_دوازدهم
🖌 تازه وارد شده بودم به اون بخش، تازه میخواستم با بیمارها رفیق بشم، وارد اتاقی شدم که همه پیر مرد بودند؛ تا وارد شدم یکیشون صدا زد، آقا بیا اینجا، رفتم کنار تختش، گفت اون کتابها رو از کنار پنجره بردار بگذار کنار تخت اون آقا.
🖌 اون آقا یک پیر مرد دیگه بود که روی تخت کناری دراز کشیده بود، این یکی میخواست همه وسایل همونجایی باشند که دوست میداشت؛ گفتم«چشم». کتابها را برداشتم گذاشتم کنار تخت اون یکی، ناگهان این یکی پیرمرد چشمهایش را باز کرد و گفت: بیا اینجا جوون، رفتم کنار تختش، گفت کیسه سوند مرا خالی میکنی؟ خیلی پر شده.
🖌 یه نگاه به کیسه سوند که پر از ادرار بود کردم، اولش کمی سختم بود، تا حالا از این کارها نکرده بودم، چیزی نگفتم و رفتم ظرف آوردم و ادرار داخل کیسه را خالی کردم توی ظرف و بردم توی دستشویی خالی کردم، بوی ادرار داشت حالم را به هم میزد.
💻 متن کامل خاطره: jahadgaran.org/?p=48072
📽 #مثل_آوینی
@jahadgaran | جهادگران
🖌 #خاطره | مجموعه روایتهای«موج دوم» اتاق پیرمردها || خاطرات علی مهدیان طلبه جهادگر
#روز_دوازدهم
🖌 هنوز شوکه بودم که ناگهان یک پیر مرد افغانستانی با همسرش وارد اتاق شدند، باید بستری میشد و خانمش اصرار داشت که کنارش باشد، پیر زن توی اون اتاق کمی سختش بود، ولی آمده بود که کمک بدهد.
🖌 همه چیز داشت صحنه کلاس درسی رو برام شکل میداد؛ یک درس طلبگی جدید.
🖌 شیخ علی مهدیان! آقای طلبه! نوکری مردم باید بر بستر عشق سوار شه تا بی منت باشه تا بی غرور باشه، تا احساس نکنی کسی هستی و کاری کردی؛ تو هیچی نیستی، اگرعاشقانه پای کار بودی هیچی اذیتت نمیکرد. نه بهانه این و آن و نه خدمت به آنها.
💻 متن کامل خاطره: jahadgaran.org/?p=48097
📽 #مثل_آوینی
@jahadgaran | جهادگران