هدایت شده از جمعیت امام حسن علیه السلام
🔰#ویژه || روایت لبخند آفرینان ایران
💠 این روزها به مناسبت دومین سال برگزاری پویش ملی و بزرگ «لبخندایران🇮🇷» در دانشگاه های سراسر کشور غرفه ها و نمایشگاه هایی برپاست که حال و هوای دانشگاه های کشور را به عصاره عشق به وطن و هموطن مزین کرده است.
🔅یکی از بال های این غرفه ها به نام روایت لبخند آفرینان ایران روایت کننده فعالیت های بی منت و بی ریا دانشجویان امام حسنی و جهادگر در محلات حاشیه نشین سراسر کشور از عرصه های گوناگون خدمت است.
شمارو هم دعوت می کنیم به خواندن
تعدادی از این روایات 👇
📲 صفحهروایتلبخندآفرینانایران
.......حالخوبتدلیلدلبخندمن❤️.......
.:#لبخندایران🇮🇷 : #لبخندآفرینانایران:.
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
•••ماهمه یک خانوادهایم 🌺
🔻جـمعیت امام حـسـن علیه السلام🔻
🆘 @j_imamhasan
#بخوانیدولذتببرید || روایتلبخندآفرینایران🇮🇷
💭 روایت دوّم :
دست به دیوار گچی کشید و آنرا دنبال کرد. خاطراتی چشمک زن،
جلوی چشمش می آمدند و می رفتند.
انتهای راهرو یک پنجره 🖼 بود.
ایستاد کنار دری با یک نوشته بزرگ، رویش با چند برچسب ستاره طلایی: «کلاس الف🎊.»
از گوشه ی در، چند مروارید دید.
مرواریدهایی زیباتر از ستاره های شب✨. مرواریدهایی که هر کدام انگار شبیه یک نامه ی محبت آمیز یک عزیز باشند.
عزیزی که دوست داشتنی❤️ باشد.
قدم اول را برداشت.
ناگهان اتفاقی افتاد.
جهان، چرخید و چرخید.
صاحبْ فلک، فلک را دستور داد: خورشید، بیشتر بتابد، ماه، روشن تر شود، بلبل بلندتر بخواند.
وارد شد و طوری که صدایش، تمام کلاس و لای دفترها 📖 را بگیرد و همه ی مرواریدها را بغل کند، بلند سلام کرد.
نگذاشته و نبرداشته، صدای بزرگ و قشنگی برگشت.
برگشت و دور کلاس چرخید و رفت زیرمیز و لای دفترها، بعد از کنار تابلوی «کلاس الف🎉» گذشت و سینه به سینه ی دیوار گچی خود را رساند به نور پنجره…
آنجا که نیما می گوید؛
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را….
گَوَن ها و مشتاقان سفر را بیابید که از آن مسیرهایی که سلامش میرسد، یکی اش همینجاست...
🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن
تعدادی دیگر از این روایات 👇
📲 صفحهروایتلبخندآفرینانایران
.......حالخوبتدلیلدلبخندمن❤️.......
.:#لبخندایران🇮🇷 : #لبخندآفرینانایران:.
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
•••ماهمه یک خانوادهایم 🌺
🔻جـمعیت امام حـسـن علیه السلام🔻
🆘 @j_imamhasan
#بخوانیدولذتببرید || روایتلبخندآفرینایران🇮🇷
💭 روایت ششم :
– کلاس دوم رو کجا برگزار میکنیم؟
+ توی مسجد
– تخته مون کجاست؟
+ پشت جعبه های آن طرف، آهان خودشه .
– این پایه نداشت ؟
+ خودت جورش کن لطفا.
نگاه کردم به پشت تخته، جای میخ داشت.
پس خودش از اول پایه نداشته.
باید یک چیزی جای پایه برایش جور میکردم.
اتاق را بالا پایین کردم؛
به قول معروف چیز محکمی که پایه تخته باشد پیدا نکردم.
توی دلم گفتم: خب از صندلی های مسجد میگذاریم زیرش.
یک مشت ماژیک برداشتم، تخته را هم زیر بغلم زدم و رفتم به سمت صحن مسجد.
یک گوشه از مسجد را برای نشستن بچه ها انتخاب کردم.
مانده بود یک صندلی برای زیر تخته که کلاسمان تکمیل بشود.
مسجد چند صندلی نمازگزار داشت، ولی کوچک بودند.
تخته را که می گذاشتی رویشان لق میزد و نمیشد درست و حسابی رویش نوشت.
دوباره نگاهی به وسایل مسجد انداختم. چیزی نظرم را جلب نکرد.
«همینجوری روی زمین به دیوار تکیه اش بدهم؟ میشه ها! ولی پشت به چراغ میشویم. اگر برویم آن طرف مسجد چی؟ نورش فرق چندانی نمی کنه. »
کش مکش من و ذهنم، زمان را از دستم در آورده بود.
بچه ها رسیدند و تخته هنوز روی زمین بود. یکیشان پرسید : « خانم، بشنیم دور تخته ؟ »
بهترین ایده بود.
دور تخته حلقه زدیم و درس شروع شد…🍃
🔅شمارو دعوت می کنیم به خواندن
تعدادی دیگر از این روایات 👇
[📲 صفحهروایتلبخندآفرینانایران](j-imamhasan.ir/revayat/)
.......حالخوبتدلیللبخندمن❤️.......
.:#لبخندایران🇮🇷 : #لبخندآفرینانایران:.
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
•••ماهمه یک خانوادهایم✌️
🔻جـمعیت امام حـسـن علیه السلام🔻
@j_imamhasan