✨﷽✨
بازگشت قرض به خدا : حکایت آیت الله حائری
◇ آیتالله حائری شیرازی، امام جمعه شیراز و عضو مجلس خبرگان رهبری بودند. ایشان عالمی صاحب فضیلت و بزرگواری با کتابهای باارزش هستند. کتابهای تمثیلاتشان بسیار ارزشمند است و هر وقت خسته بودید، میتوانید آنها را بخوانید تا حالتان بهتر شود.
◇ایشان میگویند: «وقتی آقا دورۀ امامتشان در شیراز تمام شد و مادر به رحمت خدا رفته بودند، پدر به قم بازگشتند. در یک خانۀ طلبگی در قم تنها بودند. من به پدر سر میزدم. ایشان درآمدی نداشتند و اگر هم چیزی گیرشان میآمد، پاکت صلهای بود که برای سخنرانی میدادند و آن را هم هیچوقت نمیشمردند.
◇ پسرشان میگوید: من چون پسر ایشان بودم، مراقبت میکردم تا پدر بیپول نماند. گاهی اوقات سر قبای پدر میرفتم و اگر پاکتی داشت، نگاه میکردم که پول کم نباشد. یک بار که به قم رفته بودم، پدر گفتند: «من چند روز دیگر باید به مجلس خبرگان بروم. جلسه دارم. بیا حمام برویم. یک دلاک خیلی خوب دارد.» گفتم: «نه. من نمیآیم.» آقا دوباره شروع به تعریف کردند و متوجه شدم که مسئله من نیستم و ایشان دوست دارند با هم برویم. گفتم: «میآیم.»
◇ایشان میگویند که من سرِ جیب پدرم رفتم و پاکتی که آنجا بود درآوردم. دیدم یک ۵۰ هزار تومانی در پاکت است. به حمام رفتیم و دیدم نوشته که هزینۀ هر نفر ۲ هزار و ۵۰۰ تومان است. هزینۀ دو نفرمان و دلاک را همان ابتدا دادم تا پدر پول ندهد و آن پول برای خرج خودش بماند. خداحافظی کردیم و خواستیم بیاییم که گفتند: «انعام دلاکو دادی؟!» گفتم: «نه، من هزینشو دادم. دیگه انعام نمیخواد بدید که.» گفتند: «نه، انعام بده.»
◇آقا دست در جیب خود کردند و همان پاکتی که داشتند را به دلاک دادند. دلاک هم توقع نداشت؛ چون بالاخره زندگی طلبهها سخت است. او خیلی ذوق کرد و تشکر نمود. دلاک کمی آن طرفتر رفت تا به کارش برسد. به پدرم گفتم: «آقا جان، زیاد نبود؟!» گفتند: «نه بابا!» گفتم: «پنجاه هزار تومان تو پاکت بود.» گفتند: «پنجاه هزار تومان یا پنج تومان؟!» پدر حساب کرد و دید که کار منطق نداشته. دو قدم برگشت تا دلاک را صدا کند، پول را خُرد کند و به او بدهد. دوباره به عقب برگشت و گفت: «بابا ولش کن. این بندۀ خدا به این انعام دل بسته. ولش کن. دادیم دیگه.»
◇از حمام بیرون آمدیم. در گذر خان بودیم. اگر شما به گذر خان بروید، دست راستتان خیابان ارم به سمت حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) باشد و پشتتان فیضیه؛ روبهرویتان یک گذر معروفی است که طاقی دارد. به نام گذر خان. گذر معروفی است که مسجد علمای معروف در آن است. مثل مسجد آیتالله جوادی آملی در آنجا است.
◇آمدیم که با پدر رد شویم، یک آقایی با لهجۀ شیرین اصفهانی از مغازه ما را صدا کرد. ایستادیم و گفت: «حج آقا! صبر کنید! من باید یه چیزی به شما بدم.» به مغازه رفت و یک پاکت آورد. گفت: «حج آقا! این برای شماست.» حاج آقا گفت: «سهم امام نمیگیرم.» مغازهدار گفت: «آقا، این نذری شماست.» گفت: «چه نذری؟! من دیگه نه امام جمعهام، نه منبر معروفی دارم. من شما را اصلاً نمیشناسم. ماجرا چیه؟»
◇مرد گفت: «حج آقا! من دیروز پای تلویزیون بودم و شما داشتید صحبت میکردید. حرفهای شما به دلم نشسته. همون موقع به من خبر داده بودند که چون من تاجر هستم، یک باری برایم آمده و تو گمرک توقیف کرده بودند و گیر این کارهای اداری بود. اون چیزی که فرستاده بودند تو گمرک میموند، خراب میشد و از بین میرفت. شما به دلم نشسته بودید. گفتم که خدایا! این مرد داره حرفهای تو رو میزنه. کلامش حق است. اگه کلامش حقه و پیش تو جایگاهی داره، به حق این آدَم، من براش نذر میکنم. مال منو آزاد کنن و برگردد بتونم کارم رو انجام بدم. یه ساعت بعد مال منو آزاد کردند و گفتند که بیا و تحویل بگیر. دیروز من نذر شما کردم و شما باید امروز از دری مغازه من رد بشید. بعد من سرم بالا باشه و شما رو ببینم!»
◇نکتۀ تربیتی: خدا کار خودش را بلد است. به خدا شک داریم و یقین نداریم. برای همین آیۀ اول سورۀ بقره این است که ﴿لا رَیب﴾. هر کس به هر اندازه به حقایق الهی شک داشته باشد، به همان اندازه در زندگیاش جا میماند. جامانده و وامانده کسی است که زندگیاش را با شک میگرداند.
◇آقا تشکر کردند. پاکت را به من دادند و راه افتادیم. آقا که هیچ وقت صلهاش را نمیشمرد به من گفت: «بشمار.» این کار را انجام دادم و دیدم ده عدد پنجاه هزار تومانی بود! پدر گفت: «دیدی؟! ما یه پنجاه هزار تومنی دادیم، عرق پایمان خشک نشده، خدا ده برابرش را داد.»
◇ سؤال: «ما انجام میدهیم؛ پس چرا نصیب ما نمی شود؟!»
پاسخ: یقین و طلبتان فرق میکند. طلا و مطلا به هم شبیه هستند. طلای عیار هجده و چهارده به ۲۴ شبیه است باید پیش زرگر ببرید تا عیارسنجی کند.
#استاد_فروغ_نیلچی_زاده
@Nakhodabash_va_bakhodabash