eitaa logo
مجموعه جهادی حسنا (حمایت از مادران باردار)
951 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
237 ویدیو
16 فایل
گروه جهادی حسنا جهادگران حامی فرزندآوری ارتباط با ما : ادمین: @Z_bazaz تلفن تماس: 0905 689 4313 ( @jahadi_hosna01)
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای چرخ خیاطی و صدای بازی ابوالفضل در هم  آمیخته شده است... از این طرف خانه به آن طرف می‌دود و با متر و پارچه ها بازی می کند... هر روز چند ساعتی را صرف یاد گرفتن  و تمرین خیاطی می‌کند. هنوز خیلی وارد نیست، بچه ها هم  گاهی حواسش را پرت می‌کنند ولی در این سه ماهی که از زایمانش می‌گذرد به مرور یاد گرفته که چطور هم به بچه ها برسد هم کار خانه را سامان دهد و هم وقتی برای تمرین خیاطی بگذارد. چرخ خیاطی را برای سارا خریده اند تا خیاطی یادش بدهند. قرار است برای فروش لباس ها هم کمکش کنند. از این به بعد می‌تواند با فروش لباس‌هایی که خودش می‌دوزد گلیمش را راحت‌تر از آب بیرون بکشد. _ابوالفضل، مامان، مراقب قیچی باش خطرناکه! _مامان، مامان آبجی داره گریه می کنه... دخترش را بغل می‌کند تا شیرش بدهد توی این لباس صورتی چقدر خواستنی‌تر می شود. یاد شب اول بعد از زایمانش می‌افتد که این لباس را در یک پک سیسمونی زیبا و کاملاً دخترانه برایش فرستادند، به همراه یک ظرف کاچی گرم و خوشمزه و چند بسته گوشت و کله پاچه و مواد غذایی... چقدر دلش گرم شده بود به داشتن خانواده ای که نمی‌شناختشان ولی هوایش را داشتند. به آرامش این روزها فکر می‌کند، به آمدن سادات کوچکش که  تجسم تحقق وعده خدا شد و رزقش را با خودش آورد و خانه اش را پر برکت کرد... به خانم دکتر با محبتی که، علاوه بر تمام مهربانی‌هایش در روز زایمان، به همراه بقیه خیرها هزینه های بیمارستان را پرداخت کرده بود. به روزی که آرزوی ابوالفضل برآورده شد و یکی از خیرین همان ماشین بزرگی را که دوست داشت برایش فرستاد ... به برق چشمهای ابوالفضل وقتی که ماشینش را دید... اشک امانش نمی دهد اما این اشک شوق است. خدا تا کجا هوای اوی یتیم و دو بچه یتیمش را داشته است...درست همان موقع ها که او فکر می کرد تنهاست و بی کس... اگر مهدیه به مرکز بهداشت دیگری زنگ می زد که این را نمی شناخت تا خانم دکتر را معرفی کند... اگر شب زایمانش همان تنها شب کشیک دکتر نبود و مجبور بود تا صبح صبر کند... اگر دیر به بیمارستان رسیده بود یا مجبور شده بود در خانه زایمان کند ...اگر...اگر... اگر... به دست های پرخیری فکر می کند که دست های خدا شدند تا رزق او و بچه هایش را به او برسانند همان خواهر و برادر های خیرخواهی که ندیده بودشان، اما هر شب و هر روز برایشان دعا می‌کرد تا خدا احسان بی‌منت‌شان را صدها برابر برایشان جبران کند... همان‌ها که هر لبخند و شادی سید ابوالفضل و فاطمه سادات حسنه‌ای می‌شود در کارنامه اعمالشان.... دلش نیامده بود اسم دخترش را چیزی به جز فاطمه سادات بگذارد. اذان و اقامه را که در گوشش گفت، آرام برایش زمزمه کرد *تو فاطمه سادات من هستی، سپردمت دست مادرمان حضرت زهرا(س)* والحق که به معجزه زیبای خدا هیچ اسمی به اندازه فاطمه سادات برازنده‌اش نبود. صدای خنده های سید ابوالفضل خانه را پر کرده است... فاطمه سادات با لبخندی زیبا، آرام خوابیده است ... سارا با تمام وجودش گرمی آغوش خدا را حس می کند... پایان : زینب بزاز 📝پ.ن ۱: داستان براساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. 📝پ.ن ۲: اسامی شخصیت‌ها مستعار هستند. آدرس کانال در پیام رسان بله👇 https://ble.ir/giveroflife آدرس کانال در پیام‌رسان ایتا👇 https://eitaa.com/giveroflife