eitaa logo
بنت الهدی
433 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
799 ویدیو
36 فایل
گروه جهادی تخصصی تربیتی کودک و نوجوان 😊 شعار : امید ایمان حرکت برای ایران قوی ادمین 👇 @azizplus 📍پیام و نظرات شما را به مسئول گروه منتقل میکنم درباره ی ما 👇 http://zil.ink/jahadibentolhoda
مشاهده در ایتا
دانلود
45.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ موکب بنت الهدی به سامرا رسیده بود به رسم ادب اول رفتیم خدمت آقا و زیارت کردیم. یکی مان می‌نشست همین جا که تصویرش را با شما به اشتراک گذاستیم و بقیه میرفتند زیارت. و همین طور به نوبت اینجا حسابی با آقا درد و دل کردیم. خواستیم در مسیری که انتخاب کردیم هدایت گر ما باشند و.... و هر چه از این شهر بگوییم کم گفتیم...حال و هوای سامرا را شاید هیچ کجای دیگر نتوان یافت.اینجا مدفن پدر امام حی ماست. زیارتشان اصلا جور دیگری است همین جا بود که تربت هایی که برایتان گرفتیم روزی ما شد.
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ جری شدن کودک😡😒 جُرْةُ الْوَلَدِ عَلى والِدِهِ في صِغَرِهِ تَدْعُو إلَى الْعُقُوقِ فى كِبَرِهِ. فرمود:  جرئ شدن فرزند هنگام طفوليّت در مقابل پدر، سبب مى شود كه در بزرگى مورد نفرين و غضب پدر قرار گيرد. این که چه باید کردو چه نباید کرد تا کودک نسبت به پدر و‌مادر جری نشود آموختنی است. این نکات در سیره و‌قول ائمه علیهم‌السلام رو باید بررسی کرد و درست آموخت. در سلسله ‌وبینار های الفبای تربیت کودک همین مباحث رو به شیوه عملی صحیح یاد میگیریم. که هم‌برای پدر و مادر ها و هم برای مربی ها مناسب هست. برای شرکت در وبینار این‌هفته ظریت محدود است
18.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ رو به گنبد و بارگاه سامرا کنار ما روی کالسکه اش با چشمان زیبا به ما نگاه میکرد. رفتم جلو سلام و احوال پرسی کردم اسمش الوان بود به زیبایی چشم‌هایش. گفتم دوست داری هدیه ای به آقا بدهی با اشاره ‌گفت بله.نمیتوانست صحبت کند.گام‌ به گام که قلب اریگامی را درست میکردم برایش، برق چشمانش بیشتر میشد بعد که قلب درست شد گفتم: هدیه ای از طرف الوان به امام لبخند زد. بعد گفتم:سيأتي و انت ستکون احد جنوده فلتسعی لظهوره
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ سفرنامه‌اربعین ۷🌱 راوی ز.ش برنامه ریخته بودم که یک روز در حرم کاظمین باشیم و اولین کارت ها را آنجا پخش کنیم. وقتی خواستیم وارد حرم شویم، با عزم جدی بانو هایی چشم در چشم شدیم که به هیچ وجه اجازه ی ورود ما با آن کوله های پر وسیله را به حرم نمی دادند. نا امید نشدم، با دست اشاره کردم که صبر کند و بر کلامم راندم که :«صَبُر.» پرچم را با آن رنگ دلربا و ریشه های طلایی رویایی در آوردم و نشانشان دادم. «سین» و «میم» هم مرتب پشت سرم در آن راهروی سنگیِ سفید با میله های آهنی تکرار می کردند که:«الموکب للاطفال!» و چشم های هر سه تایمان التماس می کرد که بگذارید وسایل را داخل بیاوریم و موکب کودکانمان را راه بیندازیم. بانوهای محافظ امنیت حرم کمی هم را نگاه کردند و در دل ما سه تا هم امید جوانه زد، اما یکدفعه جوانه اش خشکید وقتی آن ها متفق القول گفتند:«لا لا! امانات امانات!» باز هم اصرار کردم ولی فایده ای نداشت . میم، دلداری ام می داد که :«بنده های خدا مجبورن. اینجا خیلی نا امنه.» و من دیگر نمیخواستم به چیزی فکر کنم. به اینکه روزهای بعد میخواهیم چه کنیم و موکب را میخواهیم از کجا شروع کنیم. وسایل را به امانات سپردیم. من، نگرانی هایم را هم جایی میان کوله چپاندم و آنها هم جا خوش کردند میان قفسه های شلوغ امانات. با دل و شانه ای سبک، از گشت حرم گذشتیم و بعد از دو سال دوری، سفره ی دلتنگیمان را پهن کردیم در حرم دو امام عزیزمان. سین میگفت:«اینجا عجیب شبیه مشهده.» و من و میم هم حرفش را تایید می کردیم. از نماز صبح جماعت حرم جا مانده بودیم. بعد از اینکه نماز صبحمان را سه تایی به جماعت خواندیم و زیارت کردیم، میم و سین را گم کردم اما نه گم کردنی که نگران کننده باشد. نفهمیدم چه شد. به خودم که آمدم، صبح شده بود و دیدم آن دو، همانجا کنار من، روی فرش های صحن کاظمین، دراز کشیده اند و شاید دارند خواب برپایی موکب را میبینند! ادامه دارد .... 🇮🇷 🌱 @jahadibentolhoda
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ سفرنامه‌اربعین ۸🌱 راوی: سین – باء سفر اربعین ما، یک جورهایی یک سفر خانوادگی بود. همسر میم همراهش بود،  خانواده ی همسر فرمانده هم همینطور؛ حاج خانم و حاج آقا و شیخ علی. من اما، تنها مانده بودم. قرار بود جایی، همسر فرمانده هم به ما بپیوندد و تا آن موقع، فرصت غنیمت بود که کنار فرمانده باشم و کمتر احساس تنهایی کنم. من و میم، کم تجربه ترین خانم های این سفر بودیم. برای همین موقع زیارت در کاظمین، با هم جفت شدیم. چشمم به فرمانده بود اما یک دفعه، در ورودی روضه، گمش کردم. میم زیادی خونسرد بود و این، حرصم را در می آورد. فقط می گفت:«نگران نباش حالا. پیداش میکنیم. یه جایی همین جاهاس.» و من فکر میکردم «همین جاها» یعنی دقیقا کجا؟ بالاخره بعد از کمی گشت و گذار در حرم و چشم دواندن بین انبود خانم هایی که چادرهایشان را روی سرشان کشیده بودند و روی فرش های یکی در میان چیده شده ی صحن، خوابیده بودند، فرمانده را پیدا کردیم. هر دو، دیگر حتی نای حرف زدن هم نداشتیم. نفهمیدیم چطور جایی نزدیک فرمانده پیدا کردیم و خوابیدیم. چشم که باز کردیم، آفتاب خودش را پهن کرده بود میان صحن. حاج خانم آمد پیشمان و گفت:«مردها دارن برنامه ریزی میکنن که بقیه سفر رو چطور پیش ببریم. بیاید بریم پیششون.» قرار شد اول به سامرا برویم و بعد، برای زیارت شب جمعه خودمان را برسانیم کربلا. سهم پرچمِ موکب، از کاظمین، عکسی بود که روبری گنبد و دسته جمعی انداختیم. صبحانه را از ذخیره ی کوله هایمان خوردیم و میم هم که انگار کفشش، پایش را اذیت می کرد برای خودش یک دمپایی خرید، البته بعد از کلی مشورت کردن و بالا و پایین کردن! قیمت ها حسابی نجومی بود و یک دمپایی ناقابل پلاستیکی برایش ۱۰۰هزار تومان آب خورد! می خواستیم ماشین بگیریم که یک کاروان کوچک دیگر هم همراهمان شدند. سر جمع شدیم ۱۵ نفر و یک وَنِ مسافر برِ عراقی را پر کردیم که راهی سامرا شویم. ادامه دارد.... 🇮🇷 🌱 @jahadibentolhoda
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ سفرنامه‌اربعین ۹🌱 راوی: میم – سین تا سامرا زیاد طول نکشید. همسفرهایمان هم حسابی آدم های خونگرمی از آب در آمدند. لهجه ی شیرین خراسانی داشتند و عزم راسخی در آمدن به این سفر که حسابی دلگرممان می کرد. بزرگ ِ کاروان ۶_۷ نفره شان، بانویی بود ۷۰ و اندی ساله. حسابی خوش صحبت و با نمک بود. وقتی رسیدیم سامرا از هم خداحافظی کردیم. ما رفتیم سمت موکبی که انگار بچه های حشد الشعبی سرپایش کرده بودند. غذا خوردیم و با چای عراقی و آب خنک، پذیرایی شدیم. فرمانده حتی موقع استراحت هم بیخیال بچه ها نمی شد. یک دختربچه ی عراقی را همانطور که یک قاچ باریک هندوانه در دستهای کوچکش گرفته بود و گاز میزد، کنار خودش نشانده بود و داشت با او حرف میزد. به این می گویند یک مربی بدون مرز و بدون چارچوب! امانات سامرا، زیاد سر و سامان دار به نظر نمی رسید! درواقع خبری از ساز و کار امانات نبود. همسرم گفت منتظر میماند و می ایستد کنار وسایلمان تا ما برویم زیارت. همراه سین و فرمانده، رهسپار کفشداری شدیم. با شوق کفشهایمان را دادیم به آقای کفشدار و گفتیم:«شکرا شکرا!» او هم با لبخند گفت خواهش میکنم. وقتی فهمیدم فارسی بلد است و من چقدر با اعتماد بنفس سعی کرده ام از او به زبان عراقی تشکر کنم حس کردم انگار دستم انداخته اند. نمیدانم چه شد که یک دفعه بهمان یک کیسه ی کوچک داد که تویش را از تربت سامرا پر کرده بودند. چشم های هر سه مان برق زد و سین، از آقای کفشدار پرسید::«میشه بازم بهمون از این تبرکی ها بدید؟» آقای کفشدار گفت که باید از بخش نذورات بگیریم و نشانی اش را داد. سه تایی به سمت حرم پرواز کردیم. ادامه دارد... @jahadibentolhoda
5.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر علم نور است ، که هست ، پایان یک‌دوره ی تحصیلی اش چرا اینگونه نباشد ؟! در محضر نور و علم مطلق. https://eitaa.com/joinchat/4136566866C14546a3757
عراقُ المجدِ و الاباء، عراقُ الجودِ و العطاء، بسطتَ الکَفّ بالاخاء @jahadibentolhoda
شما شمع را کی روشن میکنید ؟ وقتی سر پا و ایستاده باشد به افتاده و خوابیده که نور نمیدهند خداوند هم نورانیت را به کسانی خواهد داد که اهل قیام اند ، آن هم قیام در شب. 📚برگرفته از کتاب : مثل حبه های قند محمدرضا رنجبر ________________🕯 فرمود : تَتَجَافَىٰ جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَطَمَعًا ... شب‌ها از بستر گرم‌ونرم برمی‌خیزند و خدا را با بیم و امید صدا می‌زنند ... _________ پ.ن : تصویر موکب بنت الهدی _ المقدسه @Jahadibentolhoda 🚩