گروه جهادی بنت الهدی
خلاصه فرداش پا شد هلک و تلک ...شال و کلاه ... عصا زنون گفت باید یه کاری کنم که خدا به دل این مربی ت
رفت مسجد پیامبر
نزدیک روضه ی مبارکه ( بین قبر و منبر پیامبر صلوات الله )
دو رکعت نماز خوند
و بعد نمازش به خدا گفت :
أَسْأَلُکَ یَا اللَّهُ یَا اللَّهُ أَنْ تَعْطِفَ عَلَیَّ قَلْبَ جَعْفَرٍ وَ تَرْزُقَنِی مِنْ عِلْمِهِ مَا أَهْتَدِی بِهِ إِلَى صِرَاطِکَ الْمُسْتَقِیمِ ...
خیلی روراست و صادقانه از خدا خواست که خدا دل این مربی رو به ایشون نرم و مهربان کنه...
#کار_خوبه_خدا_درست_کنه
حالا دیگه حال دلش فرق کرده بود ...نوری در دلش روشن و قلبش پر از محبت مربی تازه وارد شهر
بعد از چند روز دیگه صبرش تموم شد
دوباره
هلک و تلک... شال و کلاه و نعلین...عصا زنون...رفت در خونه ی مربی ...
ادامه دارد...
#داستان_واقعی
#تربیت
#علم
#نور
#خواستن
#حرکت
#استقامت
╰┈➤❀●•۰https://eitaa.com/jahadibentolhoda