دو شب پیش با یکی از دوستان رفتیم پارک شهدای گمنام یا پیامبر اعظم کهنز
بعد از زیارت شهدای گمنام رفتم که کانکس و سوله ای که آقا مصطفی درست کرده بود رو نشون دوستم بدم
دیدم هیچ آثاری از آن کانکس و سوله نیست.خیلی حالم بد شده بود.
شب که برگشتم کلی به آقا مصطفی گله کردم
همین طور گریه میکردم که این همه تلاش کردی این همه خون دل خوردی
الان مردم میخوان بیان ببینن شما چطور با دست خالی تمام سرمایه زندگیت گذاشتی بیان ازتلاش تو الهام بگیرن که اونجا با خاک یکسان بشه ...؟
میگفتم و گریه میکردم.
گفتم:میدونم الان اینجایی میخوای اشک منو پاک کنی ولی نمیخوام
تو باید جلوی اونهایی که این کار رو کردن میگرفتی
نمیخوام اشکمو پاک کنی
همینطوری میگفتم دیدم فاطمه اومد داخل اتاق نشست اشکم پاک کرد
گفتم:به خودش گفتم نیاد تو رو فرستاده اشکم پاک کنی ؟
فاطمه با تعجب منو نگاه میکرد
چی میگین مامان...؟
گفتم:به بابات گفتم نمیخوام اشکمو پاک کنی هنوز حرفم تموم نشده بود تو اومدی نشستی اشکم پاک کردی
بابات تو رو فرستاد.....
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
#شهید_مصطفی_صدرزاده
@mesle_mostafa
واقعا این خدای مهربان سرپرست فرزندان شهدا چقدر توان و صبر به این بچه ها میده؟؟؟یه بچه ی ۱۳ ساله مگه چقدر توان داره ؟استخوان های پدر رو به سر و صورت بکشه 😭😭😭
خدایا
این بچه ها به همین استخوان ها هم راضی اند 😭😭😭😭
بابا باشه حتی فقط استخوان باشه😭😭😭
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa