جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی
برخورد کرد،
به جای عذرخواهی و کمک کردن
به پیرزن
شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن،
سپس راهش را ادامه داد و رفت،
پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است،
جوان به سرعت برگشت و
شروع به جستجو نمود،
پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت!
"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد"
زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی،
پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد ...👌🏻
مرغ دِݪم بہ عشق شما پَر ڪشیده است
تا آسمان ڪربُبݪا تان پریده است
من آمدم براے شما نوکرے کنم ...
من را خُدا براے همین افریده است
#دنیای_بی_حسین_به_دردم_نمیخورد♥️
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه شب زیارتی ارباب 🌙
✨♥️#شب_جمعه
خوش بہ حاݪ حاج قاسمـ...
مآه هاست
ڪہ شب جمعہ ڪربلاست:)
یاد شهدا ذکر صلوات 🌷🍃
༻﷽༺
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله🌷
ماحاجٺ خود را فقط از #روضہ گرفتیم
جز روضہے #ارباب بجوییم ڪجا را؟
اے ڪاش مقدر بشود تا ڪه ببینیم
در یڪ #شب_جمعہ حرم #ڪربوبلا را
🌀🌷🌀
⚜ خاطرات حاج عماد ⚜
اشعه مستقیم آفتاب می گداختش. می دانست که پدر هم در زیر همین گرمای طاقت فرسا مشغول به کار است. با ارّه ای نسبتاً بزرگ به جان درختان خشک و بر زمین ریخته باغ افتاده بود. صاحب باغ که آمد از کار دست کشید و به تنه کوچک درخت پرتقال تکیه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت.
🗯 👈با این که هوا گرم است امّا خوب کار کردهای...
آفرین. در این دو ماه چهره باغ عوض شده...
می دانم کم است. می دانم. امّا چه می شود کرد. بیا بگیر. این هم دستمزد این مدّت.
🌷 #عماد_مغنیه به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد.
از باغ که بازگشت مستقیم رفت پیش روحانی روستا و گفت:
🗯 👈می دانم کم است. امّا با خودم عهد بسته بودم همه دستمزدم را بدهم به شما که برای ساخت مسجدِ روستا خرج کنید...
🌷 شهید حاج #عماد_مغنیة 🌷
🇮🇷صلوات
❅:
#بیت_المال👌
کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود ، میرفتن دفترشون و محل کارشون من و با خودشون میبردن! توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یه یخچال خیلی کوچیک..
جلسه های بابا که طولانی میشد به من میگفتن برو تو اون اتاق استراحت کن توی یخچالم آبمیوه و آب و یه طرف تافی بود! از همون تافیایی که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات. ساعت ها میشد تو همون اتاق میشستم که جلسه های بابام تموم شه برم پیشش!
از توی یخچال چند تا تافی میخوردم آبمیوه میخوردم آب معدنی که بود میخوردم یه جوری سر خودمو گرم میکردم وقتی جلسه های بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق،میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش میگفت بابا چیا خوردی هرچی خوردی بگو میخوام بنویسم! دونه دونه بهش میگفتم حتی تا آب معدنی و یه دونه شکلات!
موقع رفتن دستمو که میگرفت بریم سر راه اون کاغذ و به یه نفر میداد میگفت بده حسابداری! دختر من این چیزا رو استفاده کرده بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن!
اونوقت چجوری ما ۸/۵ میلیارد پول مردم با این کشور که بابام جونشو براشون داد ، میتونیم از سفره ی مردم برداریم؟! خدایا تو آگاه به همه چیزی ممنونم که اجازه ندادی با آبروی بابام بازی بشه💔
فاطمه سلیمانی فرزند شهید حاج قاسم سلیمانی
یاد شهدا ذکر صلوات 🌷🍃
#حـضرتــ_مــاہــ🌙
[خاڪ بࢪ سر آݩ عالمۍ کھ قلباً خوشحال شود از اینکه ببیند رادیوهاے دشمنان اسݪام، در مقابل نظامِ اسلامی، از او ٺمجید و تعࢪیف میکنند!
باید گریه ڪند!🥀]
+_حالا گیرم از لحاظ فقاهت ؤ عݪم هم خیلۍ بالا باشد، ڪه آن هم علم نیست، جھل است، نوࢪ نیست، ظلمت است.
و الّا اگر نؤر بود، اول خودِ ایݩ نوع افراد را هدایت میڪرد🎈
و عمـق عــشـــ♡ـــق،
هیچگاه فهمیده نمـی شـود؛
مگـر در زمان فــراق ...
#رفیق_شهیدم
#شهید_جواد_محمدی
🇮🇷 صلوات
اين روزها چه ميكني بي رقيب من
اين روزها كه با غم يار گذشت
اين روزها كه بي علمدار گذشت
اقا نيامدي آب از سرمان گذشت
خنجر ز زير گلوي دلدارمان گذشت
سالها از استخوان در گلو گذشت
از كوچه و زخم پهلو گذشت
صاحب عزاي ما، در غربتت گذشت
قطعا كه ديده اي چه بر نوكرت گذشت
اين روزها كه با كاش بيايي گذشت
رفته است و در يار نيامدي گذشت
اما حسين من، حر از غمت نگذشت
سالها گذشت و از شرم رُخَت نگذشت
اقا نيامدي كه خزان ازگلستان گذشت
بيا كه بگويند، يوسف ز يعقوب و غمش نگذشت
#نـوكــر_نـوشــت:
#یا_صاحب_الزمان
اول صبح سلام ای تو غریب عالمین
یابن زهرا،یابن حیدر،طالب خون حسین
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يااباعبدالله الحسين
شهید #جاوید_الاثر #علی_آقاعبداللهی
🌹🍃🌹صلوات