eitaa logo
متی ترانا و نراک
274 دنبال‌کننده
42.9هزار عکس
15.4هزار ویدیو
83 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
متی ترانا و نراک
اینو بفرستید برای آن ها و های بهایی ارباب و پیرو او که ببینند چجوری با سرزمین ما روی حساسند .. تا پای جان.. . واقعا دم و شرف چنین دلیر مردانی گرم.. زنده باد مردان اصیل و نجیب زاده کشورم ایرانم..
🌺سلام عزیز دل ، حالت که خوب است، آره حتما خوب است انقدر شوق شهادت🌷 داشتی که وقتی برایم زنگ میزدی و میگفتم که کی می آیی با خنده میگفتی که تازه چند روز است که آمده ام و می خندیدی😄انگار آنجا برایت یک بود که هیچ ترسی نداشتی. 🌺داداش عزیزم خیلی دلم برایت تنگ شده💔 وقتی به امروز نزدیک می شدم انگار امروز روز است که لحظه شماری میکردم که به امروز نرسد، اما امروز هم رسید ومن برای خودم روز شهادتت را مرور میکنم😔 🌺ای کاش دیگر می‌توانستم تورا ببینم ویک دل سیر بغلت کنم ولی افسوس که این روز نمیرسد😞 ای کاش در اون دنیا حداقل بتوانم یک بار دیگر تو را ببینم وببوسمت خیلی دوستت دارم♥️ 🌹🍃صلوات
🌷 ♨️پهلوان بی شهید ابراهیم هادی از زبان شهید🌸🌱 🔱بعد از حال و روز خودم را نمی فهمیدم ابراهیم همه ی زندگی من بود خیلی به او بودیم او نه تنها یک برادر،که مربی ما نیز بود بارها با من در مورد صحبت می کرد و میگفت: چادر یادگار زهرا (س) 🥀است،ایمان یک زن، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کندو... ♨️وقتی می از خانه 🏘بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم به ما، در مورد نحوه برخورد با توصیه می کرد و...اما هیچگاه امرو نهی نمی کرد! ابراهیم تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود در مورد هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نماز صبح🌤 صدا می زد و می گفت:«نماز،فقط اول وقت و » 🔱همیشه به در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد می گفت: هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید، حتی اگر سوار 🛵هستید توقف کنید و با صدای بلند، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید.زمانی که مجروح💔 بود و به خانه🏡 آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک طرف خوشحال! ناراحت برای زخمی شدن ابراهیم و خوشحال که بیشتر می او را ببینیم. ♨️خوب به یاد دارم که به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شروع به خواندن کرد که فکر کنم خودش سروده بود:اگر عالم همه با ما ستیزنداگر با خونم را بریزنداگر شویند با خون پیکرم رااگر گیرند از پیکر سرم رااگر با آتش🔥 و خون خو بگیرم سرخ ❤️رهبر بر نگردم 🔱باره ها شنیده بودم که ، از این حرف که می گفتند:فقط میریم جبهه برای شدن و... اصلا خوشش نمی آمد!به دوستانش می گفت: همیشه بگید ما تا لحظه آخر تا جایی که داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ی ما بیست شد آن وقت شویم ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم ♨️می گفت باید با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش دید، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید 🌼شویم. اما ممکن هم هست که لیاقت شدن را با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود. 🔱سال ها از ابراهیم گذشت.هیچکس نمیتوانست تصور کند که فقدان اوچه برسر خانواده ی ما آورد.مادرما ازفقدان ابراهیم ازپا افتاد و...تااینکه ۱۳۹۰ 📆شنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم، روی قبر یکی از گمنام دربهشت🌸🥀 زهرا(س) ساخته شود. ♨️ابراهیم گمنامی بود.حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی گمنام ساخته میشد.در واقع یکی ازشهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم میشد.این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار بود او رفتم.روزی که برای اولین بار در مقابل مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره بدنم لرزید! رنگم پرید و با به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند! ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین# نقطه اتفاق افتاده بود! 🔱درست بعد از آزادی خرمشهر، پسر عموی مادرم، شهید حسن سراجیان به رسید.آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما بخاطر ایشان به بهشت زهرا 🌷(س) آمد.وقتی حسن را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت: ♨️ خوش به حالت ، چه جای خوبی هستی! ۲۶ و کنار خیابان اصلی . هرکی از اینجا رد میشه یه فاتحه برات می خونه 🏠و تو رو یاد میکنه . بعد ادامه داد: من هم باید بیام پیش تو! دعا 🤲کن من هم بیام همینجا، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از رانشان داد! چند سال بعد، درست همان جایی که ابراهیم نشان داده بود، یک گمنام دفن شد.و بعد به طرز عجیبی یاد بود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!!!💥 🍃🌹صلوات
🍃در تلاطم موجی از کلمات دست و پا میزنم ، نفسم بند آمده و خسته‌ام! میخواهم به ساحل نجات برسم و در کوی عشاق پهلو بگیرم... 🍃جاذبه ای عجیب مرا به این سو می‌کشاند ، دلم میان این همه که آرام خفته بودند، به دنبال میگشت که نامش رحمان بود."رحمان بهرامی" 🍃میگویم آشنا ، چون برایم در قاب عکسی آشنا شده بود که قامت بلند و عاشقانه اش را به رخم میکشید. و میگویم غریب چون غربت احساساتش گریبان گیر افکارم شده و همین او را برایم غریب تر میساخت. 🍃تضادی عجیب بود که من گرفتارش شدم ، شیرین بود و به همان اندازه هم تلخ.حالا کلمات کم کم مرا به آن سو که میخواهم هدایت میکنند. 🍃به صوت ها گوش میسپارم از او میگویند که در دامان متولد شد و در آغوش زمستان ابدی🕊 🍃اویی که کوچکترین عضو بود ولی منش بزرگ و رئوفش به او عظمتی دیگر می‌داد و همین پوششی شده بود بر ته‌تغاری بودنش که بزرگتر از و برادر های خود جلوه می‌نمود. 🍃از او می‌گفتند که زندگی‌اش در و خلاصه میشد وَ چه از این بهتر که زندگیت در ائمه خلاصه شود... 🍃از این بالاتر که دختر علی(ع) شوی و آخر سر در منتهی‌الیه آرزوی خویش غرق شوی؟ پایان کتاب زندگیش جز این اگر بود جای تعجب داشت؛ چرا که پایان کار هر ‌ست. ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد: ۲٠ فروردین ۱۳۴۷ 📅تاریخ شهادت: ۲٠ اسفند ۱۳۹۴ 🥀مزار : گلزار شهدای خرمدره شهدا ذکر صلوات 🌷🍃 صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌دلنـوشـته یک بـرای بـرادر شهـیدش🌷 از طرف تمام دختران سرزمینم✌️🇮🇷 🌷 🌺 🌹🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 😭🌷🍃
زندگی‌ نامه شهید یدالله قاسم زاده نام و نام خانوادگی: یدالله قاسم زاده نام پدر : هیبت اله محل تولد : تهران تاریخ ولادت: ۱۳۶۱/۱۲/۱۸ تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۹/۱ محل شهادت: حلب سوریه مدت عمر: ۳۴ سال محل مزار : گلزار شهدای بهشت زهرای تهران قطعه و ردیف و شماره یادبود: ۳-۷۳-۵۳ کتاب مربوط به این شهید: دریا دل یدالله قاسم‌زاده اصالتاً اهل شهر رشت از استان گیلان و ساکن تهران بود. او متولد۱۸ اسفند ماه ۱۳۶۱ و یکی از مستشاران زبده نظامی بود که چندی پیش داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) به سوریه رفت. او متاهل بود و از او دو پسر ۴ و ۶ ساله به یادگار مانده است. عشق عجیبی به ولایت داشت و تمام فعالیتهایش هم از همین عشق به ولایت شکوفا میشد. برای همه شهدای مدافع حرم احترام زیادی قائل بود. پیش همه خانواده چه دور و چه نزدیک یک محبوبیت خاصی داشت، مخصوصاً بچه‌های کوچک در خانه واقعاً او را دوست داشتند.حتی یک نفر را سراغ نداریم که یک بدی از او دیده باشد. دوست داشت همیشه همه اعضای خانواده دور هم جمع باشند و با هم خوب باشند. محبوبیت خاصی بین همه داشت. شهید : با بچه‌ها واقعاً بچه بود. کاری کرده بود که بچه‌های برادرشوهر من به بچه‌های من میگفتند: دایی یدالله فقط دایی شما نیست دایی من هم هست هیچکس از او ناراحتی ندید. با همه گرم بود و وقتی به خانه‌اش میرفتیم تا صبح با بچه‌های من بازی میکرد و آرام و قرار نداشت. من در رشت زندگی میکنم هر موقع میخواستیم بیاییم تهران و به بستگان سر بزنیم بچه‌ها میپرسیدند: "دایی یدالله هست که میرویم تهران؟ صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 😭🌷🍃
28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 هر سه تا بچه ش تو لشکر ویژه ۲۵ کربلا بودند...سال ۶۴ پسرش علی شهید شد .ده ماه بعد تو شب عملیات کربلای چهار پسر دومش عسگری شهید شد ، برادرش مهدی رفت جنازه ی عسگری رو بیاره اونم شهید شد و مادر در یک شب دو شهید تقدیم انقلاب کرد و شد مادر سه شهید... . 🔹 ، همین چند ماه پیش بود خدمت و سه شهید رسیدیم...اما در همین مدت کوتاه هر دو عزیز راوی در این به شهیدانشان پیوستند. روحشان .😭🌷🍃 . 🌹🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم