قسمتی از یک دلنوشته #شهید_دکتر_مصطفی_چمــران
ای #حسین!
در ڪربلا، تو یڪایڪ #شهدا را
در آغوش مےڪشیدی، مے بوسیدی
وداع مےڪردی..
آیا ممڪن است هنگامے ڪہ
من نیز بہ خاڪ و خون خود مےغلطم
تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری
و عطش عشق مرا بہ تو
و بہ خدای تو سیراب ڪنی؟
از راست پیکر پاک شهدای #کربلای_۵
#شهید_سید_جواد_هاشمیان و
#شهید_مهدی_فرقانی
از لشگر ۲۷ محمدرسول الله ﷺ
#اللهم_الرزقنا
#یاد_شهیدان_باذکر_صلوات 🌷
#کتاب_بخونیم 📖
مادرم توی خواستگاری شرط ڪرد ڪه دخترم ، صبحها باید شیر و قهوه جلوش بذاری و ...
خلاصہ زندگی با این دختر سختہ ؛
اما مصطفی همیشہ با اینڪه قهوه نمیخورد برایم قهوه درست میڪرد .
میگفتم : «واسہ چی این ڪارو میڪنی؟...». میگفت : «من بہ مادرت قول دادم ڪه این ڪارها رو انجام بدم .»
محبتهاش رو ڪه میدیدم احساس میڪردم رنگ خدایی بہ زندگیمون داده .
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
✍ : ڪتاب افلاڪیان ، ج۴ ، ص۷