امام صادق(ع)-شهادت
به غمزه ای نظرت صد مه و ستاره کشید
نظارۀ تو ابوحمزه و زراره کشید
غریب هستی و چون مادرت نشد آقا
سر مزار شما گنبد و مناره کشید
به زخم های دلت مرهمی نشد پیدا
که زهر از جگرت طرح پاره پاره کشید
تو را میان دعا، بی نمازها بردند
تو را پیاده به کوچه یکی سواره کشید
میان کوچه تن خسته ات زمین تا خورد
نکرد رحمی و دشمن تو را دوباره کشید
سریع خانه برو دختر تو ترسیده است
که ارث مادریت را کسی شراره کشید
گرفته خانۀ تو رنگ خیمه های حسین
دوباره گریۀ چشمت به سوگواره کشید
دوباره آتش و خیمه غروب عاشورا
دوباره کرببلا را به استعاره کشید
تمام اهل و عیالش فرار می کردند
و دختری که خودش را به یک کناره کشید
به چند زخم پدر مرحمی ز گریه گذاشت
دوباره در بر خود جسم پاره پاره کشید
به پیش پیکرش از دشمنی شکایت کرد
که معجر از سر و از گوش گوشواره کشید
محسن حنیفی
امام صادق(ع)-شهادت
خونین دلی که با تو ستمگر به سر بَرَد
سر می برد، ولیک به خونِ جگر برد
آن جا که هیچ لب به حمایت نگشت باز
مظلوم، داوری به برِ دادگر برد
بر خانه ام اگر زدی آتش مرا چه باک
این گونه ارث مادر خود را پسر برد
مزدور خویش را ز چه گفتی که نیمه شب
از نزد چند کودک لرزان پدر برد
کردند دست خویش به سوی خدا بلند
تا بابشان ز دست عدو جان به در برد
دیگر امید آمدن من کسی نداشت
یک تن نبود در بر آنان خبر برد
ای دادگر! خدای غیور، این روا مدار
تا نام پاک مادر ما، بی پدر برد
علی انسانی
امام صادق(ع)-شهادت
آن طایر بهشتی تنها در آشیانه
چون شمع در دل شب می سوخت عاشقانه
سوزش شرار سینه ذکرش ترانۀ دل
آهش به اوج افلاک اشکش به رخ روانه
کی دیده زاهدی را وقت عبادت شب
با دست بسته دشمن بیرون برد ز خانه
او با کهولت سن با قامت خمیده
این با قساوت قلب در دست تازیانه
کاهیده شد تن او کز بهر کشتن او
منصور لحظه لحظه بگرفت از او بهانه
آن زادۀ پیمبر ارثیه اش ز حیدر
این بود کز سرایش آتش کشد زبانه
هر چند خانه اش سوخت از دود شعله افروخت
دیگر نخورد سیلی یارش در آستانه
آوخ که کشت منصور او را به زهر انگور
دردا که گشت خاموش آن گریۀ شبانه
هفتاد سال عمرش هفتاد سال غم بود
هر لحظه دید بیداد از فتنۀ زمانه
آن عزت رفیعش آن غربت بقیعش
جز تل خاک نبود از قبر او نشانه
میثم اگر چه در خاک مدفون شد آن تن پاک
تا روز حشر باشد این نور جاودانه
استادغلامرضاسازگار
امام صادق(ع)-شهادت
ما گداییم گدای پسر فاطمه ایم
بوسه زن های عبای پسر فاطمه ایم
بنویسید فدای پسر فاطمه ایم
گریه کن های عزای پسر فاطمه ایم
چشم ما چشمه ای اندازه ی دریا دارد
هر چه ما گریه کنیم از غم او جا دارد
پیرمردی که خدا در سخنش پیدا بود
زردی برگ گل یاسمنش پیدا بود
سنّ بالایش از آن خم شدنش پیدا بود
با وجودی که خزان در بدنش پیدا بود
نیمه شب بر سر سجّاده عبادت می کرد
مثل یک عاشق دلداده عبادت می کرد
ماجرایی که نباید بشود، امّا شد
باز هم واژه ی «حرمت شکنی» معنا شد
پای آتش به در خانه ی آقا وا شد
درِ آتش زده مثل جگر زهرا شد
ولی این بار در خانه دگر میخ نداشت
کار بر سینه ی پروانه دگر میخ نداشت
تا شکست آینه اش اشک زلالش افتاد
با تماشای چنین منظره بالش افتاد
تا که وحشت به دل اهل و عیالش افتاد
باز هم خاطره ای بد به خیالش افتاد
ناگهان سنگ دلی آمد و آقا را برد
بی عمامه پسر فاطمه را تنها برد
می دوید آه چه با تب نفسش بند آمد
پا برهنه پی مرکب نفسش بند آمد
وسط کوچه دل شب نفسش بند آمد
نه که یک بار مرتّب نفسش بند آمد
با چنین سرعتی افتادن آقا قطعی است
با زمین خوردن او گریه ی زهرا قطعی است
آهِ بی فاصله اش مرثیه خوانی می کرد
اشکِ پر از گله اش مرثیه خوانی می کرد
اثر سلسله اش مرثیه خوانی می کرد
پای پر آبله اش مرثیه خوانی می کرد
دختری را که یتیم است پیاپی نزنید
زخم هایش چه وخیم است! پیاپی نزنید
محمدفردوسی
امام صادق(ع)-شهادت
بنال ای دل که در نای زمان فریاد را کشتند
بهین آموزگار مکتب ارشاد را کشتند
اساتید جهان باید به سوک علم بنشینند
که در دانشگه هستی، بزرگ استاد را کشتند
به جرم پاسداری از حریم عترت و قرآن
رئیس مذهب و الگوی عدل و داد را کشتند
به جای اشک، خون دل ببار ای آسمان زین غم
که نور دیدگان سید امجاد را کشتند
دریغ و درد کز بیداد منصور ستمگر
به جرم یاری دین مظهر امداد را کشتند
به جنّت مادرش زهرا پریشان کرده گیسو را
که بهر حفظ قرآن شافع میعاد را کشتند
من ژولیده می گویم ز نسل ساقی کوثر
امام جانشین و پنجمین اولاد را کشتند
ژولیده نیشابوری
امام صادق(ع)-شهادت
نفس نفس زدنم را حسین می بیند
جراحت بدنم را حسین می بیند
نحیف هستم و آتش به جانم افتاده
و شعله های تنم را حسین می بیند
دویدن از پیِ مرکب برای من سمّ است
نحیف تر شدنم را حسین می بیند
حریم شخصی من جای این اراذل نیست
غریبی وطنم را حسین می بیند
چقدر سخت بُوَد مادرت زمین بخورد
ندای واحَسَنم را حسین می بیند
شبیه دامن طفل سه ساله می سوزم
عزای سوختنم را حسین می بیند
تمام فکر من این است لحظه ی تدفین
سفیدی کفنم را حسین می بیند
فقط برای حسین سینه زن شوید امّا
دو دست سینه زنم را حسین می بیند
حمیدرمی
امام صادق(ع)-شهادت
بر جان آفرینش منصور زد شراره
قلب امام را کرد با زهر پاره پاره
شوّال شد محرّم بالله قسم از این غم
باید که ناله خیزد از قلب سنگ خاره
بر آن عزیز حیدر این بود ارث مادر
کز خانه اش به گردون بالا رود شراره
در بین راه آن شب جانش رسید بر لب
از بس که دید آزار از خصم دون هماره
او روی زین نشسته این با دو دست بسته
این پشت سر پیاده او پیش رو سواره
یا مصطفی! نگاهی از دل بر آر آهی
بر پاره ی تن خود یک لحظه کن نظاره
با قتل صادق تو قرآن ناطق تو
داغ تو در مدینه تکرار شد دوباره
دشمن شراره اش ریخت در سینه لحظه لحظه
منصور بارها کرد بر قتل او اشاره
هر چند دخترانش دیدند داغ بابا
دیگر نبردشان خصم از گوش گوشواره
گردید ماه رویش در ابر خاک، پنهان
دیگر نداشت بر تن از زخم ها ستاره
«میثم» امام صادق مظلوم از این جهان رفت
با رنج بی حساب و با درد بی شماره
استادغلامرضاسازگار
امام صادق(ع)-شهادت
از كار غربتت گرهای وا نمیكند
این شهر ، با دل تو مدارا نمیكند
این شهر ، زخم بیكسیات را...عزیز من
جز با دوای زهر مداوا نمیكند
این شهر ، در میان خودش جز همین بقیع
یك جای امن بهر تو پیدا نمیكند
اینجا اگر كسی به سوی خانهات رود
در را به غیر ضرب لگد وا نمیكند
این شهر ، شهرِ شعله و هیزم به دستهاست
با آل فاطمه به جز این تا نمیكند
ابن ربیع پست چه آورده بر سرت؟
شرم و حیا ز سِنّ تو گویا نمیكند
بالای اسب در پیِ خود میكشاندت
رحمی به قامتِ خَمَت امّا نمیكند
تا میخوری زمین به تو لبخند میزند
اصلاً رعایت رَمَقت را نمیكند
زخم زبانش از لب شمشیر بدتر است
یك ذرّه احترام به زهرا نمیكند
اینجا مدینه هست، دگر كربلا كه نیست
پس یورشی به معجرِ زن ها نمیكند
علی صالحی
امام صادق(ع)-شهادت
حسرت گرفته باز حصار مدینه را
غم تیره کرده است دیار مدینه را
آثار حزن فاطمه و غربت علی
پُر کرده است گوشه کنار مدینه را
در کوچه های شهر چو ماه علی گرفت
رنگی دگر نماند عذار مدینه را
داغ عزای حضرت صادق فکنده باز
با اشک و آه ما سر و کار مدینه را
تا خاک ریختند بر اندام آن امام
کردند دفن دار و ندار مدینه را
گویا فشانده اند بر آن قبر بی چراغ
غم های بی نشانه مزار مدینه را
می گریم از مصیبت جانسوز او مگر
بر دیده ام زنند غبار مدینه را
در خلوت بقیع به جز اشک مهدی اش
شمعی کجا بود شب تار مدینه را
من جان نثار مکتب اویم مؤیدم
دارم از او امید جواز مدینه را
سید رضا موید
امام صادق(ع)-شهادت
خورشید بود و ماه به نورش نظاره داشت
در كهكشان علم هزاران ستاره داشت
عطر كلام وحی ز لعل لبش چكید
فضل و مقام و منزلتی بی شماره داشت
در مكتب فضیلت و جاوید دانشش
او بوبصیر و مؤمن طاق و زُوراره داشت
كس پی نبرده است بر این نور لایزال
دریای فضل او مگر آخر كناره داشت
هرگز خزان ندید گلستان علم او
زیرا كه این بهشت بهاری هماره داشت
سوگند بر ترنم قرآن كه هل اتی
بر جود و بر سجیت او استعاره داشت
آتش برای خادم او چون خلیل شد
وقتی تنور شعله كشید و شراره داشت
پوشانده بود ابر غمی آفتاب را
هرگه به سوی كرببلا او نظاره داشت
لرزید بندبند تنش در عزای او
وقتی به داغ و ماتم زهرا اشاره داشت
حاجت به زهر دادن این مقتدا نبود
زیرا دلی چنان جگرش پاره پاره داشت
تنها نه در بقیع «وفائی» كه این امام
در سینه های ما همه دارالزیاره داشت
سید هاشم وفائی
امام صادق(ع)-شهادت
دلم به غیر شما با كسی موافق نیست
گلی به عطر خوش پیچك و شقایق نیست
به دست آتش دوزخ همیشه در بند است
به نامی نامی تو هر كسی كه عاشق نیست
به غیر سینه ی پاكت كه معدن علم است
دگر به هیچ كجا اینهمه حقایق نیست
به پای مكتب تو هر كه آمد عالم شد
برای درك كلاس تو هر كه لایق نیست
نشسته ام بدهم گوش بر روایاتت
قسم به جان تو بهتر از این دقایق نیست
اگر كه مذهب من جعفری و شیعه شده
مراد مكتب من جز "امام صادق " نیست
كسیكه حكم ولا از خود پیمبر داشت
دلی شبیه بهشت خدا معطر داشت
كسیكه نور نگاهش زلال باران بود
میان قاب دو چشمش همیشه كوثر داشت
كسیكه نیمه ی شب حرمتش شكسته شد و
دلی شكسته و چشمی ز غصه ها تر داشت
سه بار دشمن او قصد جان او را كرد
ولی ز ترس پیمبر از او نظر برداشت
زمان سوختن درب خانه اش تنها
نفس نفس روی لب ها نوای مادر داشت
دل خودش به كنار حرم سرایش سوخت
ز داغ اینكه در آن خانه چند دختر داشت
در آن كشاكش و در بین آن همه آتش
دلی به یاد غم كربلا چه مضطر داشت
به یاد ساعت آخر میان قربانگاه
كه شمر آمد و قصد بریدن سر داشت
و باز پیش دو چشمان او مجسم شد
كسی كه نیت حمله به سمت معجر داشت
محمدحسن بیات لو
امام صادق(ع)-شهادت
دل دریایی ام دریای خون شد
پر از انّا الیه راجعون شد
هوا را از جفا لبریز کردند
برای عشق دندان تیز کردند
خدایا جای ما را غصب کردند
به جایش تخت خود را نصب کردند
غضب های خدا را هم خریدند
محبت را به مسلخ می کشیدند
به پای حرفشان صادق نبودند
به خویشاوندی ام لایق نبودند
من آنم که نبی را جانشینم
برای دست ها حبل المتینم
من آنم که فلک غرق تماشاست
مَلَک گوید که این فرزند زهراست
من آن نورٌ علی نورم که فرمود
تمام خلقتم از نور او بود
منم گنجینه ی اسرار توحید
منم باران، منم دریا و خورشید
منی که عالمی را دست گیرم
میان بند نااهلان اسیرم
دو دست ظلم بر در آتش انداخت
همانی که به مادر آتش انداخت
درِ آتش گرفته کنده شد باز
هوا از بوی دود آکنده شد باز
قدم های ستم در خانه وا شد
درون خانه هم آتش به پا شد
و اهل خانه آتش را که دیدند
از این حجره به آن حجره دویدند
یکی از دخترانم دامنش سوخت
خودم دیدم یکی از تب تنش سوخت
سر سجاده بودم، که کشیدند
زمین خوردم، جلالم را ندیدند
مرا چون صید تا ویرانه بردند
چه گویم، با لباس خانه بردند
دو دستم بسته بود و می کشاندند
مرا دنبال مرکب می دواندند
چرا حرف دواندن پیش آمد
پیِ مرکب کشاندن پیش آمد
میان کوچه بودم یادم آمد
که باد تند روی برگ را زد
برای کودکی اینگونه سخت است
کبودیِّ به روی گونه سخت است
سه ساله گر بُوَد رویش لطیف است
نکش نامرد گیسویش لطیف است
دو گوش پاره تاوان چه چیزی ست
غم سیلی به جبران چه چیزی ست
نیندازیدش از مرکب، نحیف است
توان استخوان هایش ضعیف است
دو قطره آب... خشکیده لبانش
کمی رحمی بر این لکنت زبانش
ع...ع...عمّه تنم آتش گرفته
دا...دا...دا...دامنم آتش گرفته
همه پیر و جوان و کودک ما
(اسیرِ) ظلم دنیا شد، خدایا !!!
حمیدرمی