قصد داشتیم از خدمتشان رفع زحمت کنیم اصرار کردند بمانید چای بخورید
به احترامشان نشستیم .
مادرطلبه شهید مدافع حرم از لشکر زینبیون وجاهت علی خان زبان گشود : پسرم را سه سال بود ندیده بودم که خبر شهادتش را دادند شب سوم بعد دفنش خیلی گریه کردم و از فراق و شهادتش شکوه کردم.
خوابیدم و در خواب دیدم جمعیت زیادی در گروه های بزرگ در حرکتند . جلوی هردسته اسب سواری حرکت میکند.
یکی از اسب سواران به سمت من آمد پرچم سبز بلندی را درزمین فرو کرد و پیاده شد .
پسرم بود گفت مادرجان چرا انقدر بی تابی می کنی ؟ گفتم عزیزم بعد سه سال دوری به جای روی ماهت بدن خونینت را برایم آوردند. خندید و گفت ناراحت نباش مادرجان ببین من فرمانده آن دسته بزرگم . گفتم احتمالا تو فرمانده فرمانده هاهستی چون فقط تو بیرق به این بزرگی داری!!! پسر شهیدم گفت نه مادرجان این بیرق فرمانده کل ماست اما چون دست ندارد من برایش حمل میکنم.
در این لحظه آن اتاق محقر و ساده به لطف احترام به والدین شهید ؛ با یک روضه ی کوتاه اما جانسوز حرم قمرمنیر بنی هاشم شد . (نقل به مضمون به روایت من)
این لحظه را با. چه چیزی میشود عوض کرد.
.
#السلام_علیک_یا_قمر_بنی_هاشم
#یا_باب_الحوائج_یا_اباالفضل_العباس
#لشکر_زینبیون
#شهدای_مدافع_حرم
#لبیک_یا_حسین
#کلنا_عباسک_یا_زینب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج