خاطره #خنده_دار
#بنيصدر! واي به حالت!
پدر و مادر ميگفتند بچهاي و نميگذاشتند بروم جبهه. يك روز كه شنيدم بسيج اعزام نيرو دارد، لباسهاي «صغري» خواهرم را روي لباسهايم پوشيدم و سطل آب را برداشتم و به بهانهي آوردن آب از چشمه زدم بيرون، پدرم كه گوسفندها را از صحرا ميآورد داد زد: «صغرا كجا ؟»
براي اينكه نفهمد سيفالله هستم سطل آب را بلند كردم كه يعني ميروم آب بياورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با يك نامه پست كردم.
يك بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد. از پشت تلفن به من گفت: «بني صدر! واي به حالت(بنی صدر با لباس زنانه از کشور گریخت)! مگه دستم بهت نرسه.»
#منبع: پایگاه خبری فرهنگ ایثار و شهادت
@shahidsalehi72