eitaa logo
جنت‌‌الحسین«ع»:)
1.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
24 فایل
هیئت مجازی جنت الحسین ع جنت الحسین ع=بهشت حسین ع🤍 نوع فعالیت: مذهبی، سیاسی، فرهنگی متولد شدیم: ۱۴۰۲/۱/۷ کپی: آزاده🌿 فقط جهت تبادلات و همسایگی و آیدی مدیر کانال: @mahva_128 https://daigo.ir/secret/3878325057 ناشناسمون🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
هۅاۍدلٺ‌را‌بہ‌شہدآبسپار... طبیب‌دلټ‌ڪہ‌شہدآ‌باشند هۅآے‌دلٺ‌هم‌آسمانۍ‌مۍشود..🌿 🕊 "شهید محسن حسین نیا"
*🔷یاالله یا زهرا سلام الله علیها🔷👆 🔆بخـــــوان 🍀 ۴۵ 🍀 به نیت رفع موانع ظهور مولا صاحب عصر 🌹وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ ۚ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا و بگو: «حق آمد، و باطل نابود شد؛ یقیناً باطل نابود شدنی است!»*
داشتم درس میخوندم رسیدم به این متن کربلایی و مشهدی یاد این بیت افتادم دل‌تنگ مشهدیم و پریشان کربلا مفتون فخر طوس و شهیدان کربلا ❤️🥺❤️‍🩹
- اهمیت والای قرآن کریم ؛
جنت‌‌الحسین«ع»:)
- اهمیت والای قرآن کریم ؛
‌ توصیه مهم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای حفظه‌الله : هر روز حتما ًقرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود . در دنیای اسلام هیچکس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند .
خب اومدم بگم که این کتاب خیلی قشنگه در مورد شهید محسن حججی هست راجب به زندگی نامه اش هست اما درس های زیادی به ما میده فقط اون قیافه داعش رو چون بدم اومد ازش پاکش کردم ولی کتاب قشنگیه بخونیدش
* 💞﷽💞 💗خریدار عشق💗 قسمت63 فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهندس فاطمه: بد ،خیلی بد - چرا؟ فاطمه: آخه هیچی تو مغزم نمیره... - عع زحمت بده به خودت ،یه کم بیشتر بخون فاطمه: عع دیگه بیشتر از این ؟ - ولا من که میبینمت، صبح تا غروب سرت تو گوشیته ،کی وقت میکنی درس بخونی فاطمه: خوب ،یعنی با گوشی نمیتونم درس بخونم،خیلی از تستا رو از داخل گوشی میزنم - آها ،تستات هم حتمن خیلی خنده دارن که هر موقع داری تست میزنی نیشت تا بنا گوشت بازه نه ... فاطمه: هیسسس، الان مامان میشنوه باز منو میبنده به نصیحت ... مامان: شنیدم فاطمه فاطمه: آخ آخ آخ ،خدا چیکارت کنه بهار از صبح تا الان داشت نصیحت میکرد الانم که تو اینو گفتی،روز از نو روزی از نو ایجاد - من برم سفره رو بزارم الان اذان و میگن... فاطمه: اره برو ،برو تا من به خاطر گندی که زدی یه خاکی بریزم تو سرم بعد از خوردن افطار رفتم کنار تلفن نشستم ،ساعت از ده گذشته بود و سجاد زنگ نزده بود در خونه باز شد و آقاجون وارد خونه شد همه سلام کردیم و آقا جون رفت توی اتاق لباسش و عوض کرد و برگشت مادر جونم رفت براش چایی آورد آقا جون یه نگاهی به من کرد:سجاد هنوز زنگ نزده؟ - نه ،حتمن ،بازم یه مشکلی واسه خط ها افتاده مادر جون: بهار جان ،برو بخواب اگه سجاد تماس گرفت صدات میزنم - نه ،خوابم نمیاد ،منتظر میمونم...