#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_دوم
صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد :
ــ نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم؟چی دیده که این همه مخالفه نظامه . خیره
خیرسرش پسره شهیده .برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه
پسر خاله اش سرگرده ،یعنی بین کلی نظامی بزرگ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه
نمیدونم!!
فرحناز دست خواهرش را می گیرد وآرام دستش را نوازش می کند؛
ــ غصه نخور عزیزم . نمیشت ڪه همه مثل هم باشن،درست میگی کمیل تو یک
خانواده مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل
نمیشه خودش و آرش هم نظامی باشن
ــ من نمیگم نظامی باشن ،میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟الان آرش می گیم
هنوز بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده اما کمیل دیگه چرا بیست و نه سالش
داره تموم میشه نمیدونم شاید به خاطر این باشگاهی که باز ڪرده،باشه ،معلوم
نیست ڪی میره ڪی میاد!
ــ حرص نخور سمیه خداروشکر پسرت خیلےباحیاست،چشم پاڪه،نمازو روزه
اشو میگیره،خداتو شڪر ڪن.
سمیه خانم آهی میکشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می ڪند.
سمانه با دیدن سینے مرغ های به سیخ ڪشیده در دست زهره زندایی اش از
جایش بلند مے شود و به ڪمڪش مے رود.
کمیل مثل همیشہ کباب کردن مرغ ها را به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن
منقل مےشود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد:
ــ خیلے ممنون
سمانه !خواهش میڪنم
" به آرامی زیر لب مے گوید و به داخل ساختمان، به اتاق
مخصوص خودش و صغرا که عزیز آن را برای آن ها معین ڪرده بود رفت.
چادر رنگی را از ڪمد بیرون آورد و به جای چادر مشڪی سرش کرد، روبه روی
آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد . با پیچدن بوی کباب نفس عمیقے کشید و در دل خود اعتراف کرد که کباب هایی که
کمیل کباب مے کرد خیلےخوشمزه هستند،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت
پسرخاله اش ڪشیده شد
ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود،حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام
و ولایت اصلا جور در نمےآمد.
با اینڪه در این ۲۵ سال اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با
عقاید او ڪنار بیاید و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد.
به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد،فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش
را دوست داشت ،با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد ،همه دور
سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند.
سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد ،که با تشر سید محمود،پدر
سمانه همه در سکوت شام را خوردند.
بعد صرف شام،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند و
سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ،سمانه بیشتر به جای
بازی، آن ها را تشویق می کرد،با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید:
ــ خاله توپو شوت کن
سمانه ضربه ای به توپ زد،که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ
شده بود اصابت کرد،سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ شرمنده حواسم نبود اصلا
ــ این چه حرفیه،اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت!
با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای دعوت می کرد،به
طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد،و کنار صغری نشست،که با
لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
✨🌱✨
#ناحله
#قسمت_دوم
ی صدایی از پشت سرش بلند شد
(صبر منم خیلی کمه)
با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود
ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود
صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین
دستش درد نکنه تا جون داش زدتش..
اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
ی دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرف
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .
کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...
نۅیسندگان:فاطمہزهࢪادࢪزے،غزالہمیࢪزاپۅࢪ
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸