#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_شصت_هشتم
ــ قرار عقد کنم
سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
ــ این اتفاقه؟
ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی
سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت
با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن
قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای
زهره خانم به خودش آمد:
ــ عروس داره قرآن میخونه.
و دوباره صدای عاقد:
ــ برای بار دوم....
آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت،احساس می کرد دستانش
از سرما سر شده اند.
دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد:
ــ عروس زیر لفظی میخواد
سمیه خانم به سمتش
امد و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز
گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از
لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه
به خودش آمد:
ــ آیا بنده وکیلم؟
آرام قرآن را بست و ب*و*سه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را کی بالا
اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت:
ــ با اجازه بزرگترها بله
همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین
انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود
***
بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت.
بعد از امضای دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت که هر کدام از آن امضاها متعلق
بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد و چه حس شیرینی بود،سمانه که از وقتی خطبه ی عقد جاری شده بود احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود به او نگاه کوتاهی
کرد،یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن خطبه عقد مهر زن و
شوهر به دل هر دو می افتد.هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند
شدند
صغری حلقه ها را به طرفشان گرفت،و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت،آقایون از
اتاق خارج شدندو فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند هرچقدر
محمد برایش چشم غره رفته بود قبول نکرد که برود،و آخر با مداخله ی کمیل اجازه
دادند که کنارش بماند.
کمیل حلقه را از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت،با احساس سرمای
زیاد دستانش ،با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
ــ حالت خوبه؟
اولین بار بود که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،سمانه آرام گفت:
ــ خوبم
کمیل حلقه را در انگشت سمانه گذاشت که صدای صلوات و دست های صغری و آرش
در فضا پیچید،اینبار سمانه با دستان لرزان حلقه را در انگشت کمیل گذاشت و دوباره
صدای صلوات و هلهله....
سمانه نگاه به دستانش در دستان مردانه ی کمیل انداخت،شرم زده سرش را پایین
انداخت که صدای کمیل را شنید:
ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی
سمانه چشمانش را از خجالت بر روی هم فشرد ،کمیل احساس خوبی به این حیای
سمانه داشت،فشار آرامی به دستانش وارد کرد.
دست در دست و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،کمیل در را برای سمانه
باز کرد و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت،تا بعد از راهی کردن بقیه
سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع
بوند،بزند.
در همین مدت کوتاه احساس عجیبی به او دست داد باورش نمی شد که دلتنگ
کمیل بود و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت تا شاید کمیل را ببیند،بلاخره موفق
شد و و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود برای صرف
شام بروند را میگفت.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده