#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_نود_و_یکم
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع
شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز
کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با
چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع
خداحافظی کرد و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار داده بود سنگین تر
بودند.
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
****
ـــ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد.
*
روبه روی مزار کمیل زانو زد،به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره
شد.
به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،در
اولین روز هفته و این موقع،که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود.
او یک دختر بود،زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او
همسرش ،تکیه گاهش،کسی که دیوانه وار دوست داشت را از دست داد.
با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید:
ــ قول داده بودی بمونی ،تنهام نزاری،یادته دستمو گرفتی گفتی تا هستی از
هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش چون هر وقت خواستی
کنارتم،گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه چون من هستم.
هق هق هایش نمی گذاشتند راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم،چرا کنارم نیستی،چرا همیشه
نگرانم،چرا همه دارن اذیتم میکنن و تو،نیستی بایستی جلوشون .چرا،چرا کمیل؟؟
با مشت بر سنگ زد و با نالید:
ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا
نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم،دیگه نمیکشم.
شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند و هر لحظه احساس میکرد قلبش بیشتر
فشرده می شد.
ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه،همه میگن همسر شهیدمـ باید صبر
داشته باشم،اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس درکم نمیکنه،چرا منو عاشق خودت
کردی بعد گذاشتی رفتی،چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی
با دست اشک هایش رو پس زد و گفت:
ــ چرا صبر نکردی،چرا تنها رفتی،چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس،از
خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت
صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید،نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد:
ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم چرا؟
اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود،ترسی بر
وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،با قرار گرفتن دستمال جلویش و
دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و ،وحشت زانوهایش بر روی
زمین خشک شدند
*
خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود،آنقدر در این چند
روز سرش شلوغ بود،که دیر وقت به خانه می آمد،با اینکه دوست نداشت سمیه خانم
را تنها بزارد اما مجبور بود...
به سمت ورودی خانه رفت،با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد،صغری یا
دایی محمد با زندایی به خانشان امده یا شاید محسن و یاسین.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده