#پارت_سی_و_دوم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
_نه خوشم اومد حرف زدنم بلدی،،، حالا یک ابلهی بهت نشون بدم که فرق بینشون رو بفهمی و شروع کرد به در اوردن کمربندش
دیگه رسیدم به تهش اخر خط همینجاست؟ برای اون خواهر های عزیزم که با چشم های گریون نگاهم میکردن باید خبر بی ابرو شدنم رو ببرم؟
افتاد به جونم اینقدر زد اینقدر زد که دیگه نا نداشت حتی رو پاش وایسته و نشست رو تخت و با صدای اروم گفت: اگه امروز نکشمت ابو الزاهد نیستم و با ضرب بلند شد و اومد سمتم از موهام گرفت و کشید دیگه درد سرم نسبت به تنم هیچ بود هیچ.
بی جون شده بودم فقط تو دلم میگفتم خدایا درد خانم فاطمه الزهرا «س» زیاد تر از من بود بهم صبر بده و نزار بی ابرو بشم.
کشیدم و انداختم روی سرامیکای حموم وان که پر از آب داغ شده بود سرم رو کرد توش دیگه نفس نداشتم دیگه دست و پا نمیزدم و التماسی نمیکردم...
فهمید یچیزیم شده که سرم رو کشید بیرون و انداختم روی سرامیکا نفس به ریه هام برگشت خدایا ته خطم همینجا نبود؟ بازم درد؟ بسه دیگه بگیر این جون لعنتی رو از من....
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋
دوستان ایا رمان رو میخونید؟ 🤔🤔
دارم به حضورتون شک میکنم🙁
ی نظری چیزی ناشناس نمیدین؟
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #نقش_بهشت
حس و حال عجیبی است
حرم باشی
باران ببارد
دوست داری تمام حرم را قدم بزنی و خیس شوی
خیره به گنبد
ذکر لبت دعایی باشد
که تمام عمر شوق اجابتش را داشتهای...
#دهه_کرامت
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
@jannathoseyn
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماهمهدرراهعلیابنابیطالبیم💛((:
#امام_زمان
@jannathoseyn
قبل از خواب زمزمه کنیم:
🌱|هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ....
اوست خدای یکتا که
معبودے جزاو نیست..:)
•|سوره حشر|•
#شبتـون_خـدایۍ✨
#پارت_سی_و_سوم
#رمان_ماه_شب_چهارده🦋
بلند شد رفت بیرون و در و بست نمیدونستم میخواد چیکار کنه جونی برای تکون دادن تنم نداشتم چشم ها داشت میرفت روی هم صداهایی از بیرون میومد از درگیری دعا میکردم علی باشه...
در با ضرب محکمی باز شد ابوالزاهد اومد تو و داد زد: ای دختره چشم سفید من ازت نمیگذرم...
اومد و از موهام گرفت و کشید انداختم رو تخت...
****
دیگه داشتم نا امید میشدم صورتم از گریه پر شده بود چرا تموم نمیشه این روز لعنتی داشت بهم نزدیک میشد و من جونی برای داد زدن نداشتم اگه داشتمم صدام به جایی نمیرسید دهنم رو بسته بود بیشرف.
همین که خواست بشینه روی تخت در با صدای بدی که حاصل از شکسته شدنش داشت باز شد و چهره محمدمهدی و همکاراش رو دیدم...
نمیدونم چیشد که ابوالزاهد چنان سیلی محکمی به من زد که محمدمهدی با عصبانیت و رگ غیرتی که زده بود بیرون اومد طرفش و کشیده محکمی بهش زد و بردنش.
همکار های خانم کمکم کردن و من رو بردن از اتاق بیرون.
*
به قلم مهوا🫀
#کپی_بدون_ذکر_کانال_ممنوع❗️
🦋@jannathoseyn🦋