eitaa logo
جنت‌‌الحسین«ع»:)
1.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
24 فایل
هیئت مجازی جنت الحسین ع جنت الحسین ع=بهشت حسین ع🤍 نوع فعالیت: مذهبی، سیاسی، فرهنگی متولد شدیم: ۱۴۰۲/۱/۷ کپی: آزاده🌿 فقط جهت تبادلات و همسایگی و آیدی مدیر کانال: @mahva_128 https://daigo.ir/secret/3878325057 ناشناسمون🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 _عامر خان دختره رو اوردم و بردمش پیش بقیه دخترا... _باشه... چکش کنید که مشکلی پیش نیاد _به روی چشم... قراره تا دوسه روز دیگه دخترا رو منتقل کنیم برن و به خاطر همین دختره که اوردیمش پول زیادی بهم پیشنهاد شده.... من نمیتونم از این همه پول بگذرم پس هرطوری شده باید را*مش کنم... _ببینید الان دیگه نمیشه شنودشون کرد منطقه کور رفتن... نرسیدیم هم به مهوا دستگاه وصل کنیم پس یک راه حل میمونه بریم لواسون... _بله جناب سرگرد _این نکته هم باید بدونیم که ما نباید به اطلاعاتی که درباره فرستادن بچه ها داریم اکتفا کنیم شاید اینم رد گم کنی باشه... محمدمهدی و علیرضا با گردان برین لواسون منم تا چند ساعت دیگه راه میوفتم. خانه امن لواسون مستقر بشین تا ما هم برسیم امروز و فردا باید کارشون رو تمام کنیم. _بله جناب سرگرد.... اجرا میشه. _خب پس تمام... یاعلی به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 بچه ها راه افتادن سمت لواسون،،، ی سری کار داشتم که باید قبل از این عملیات انجام میدادم. من راه افتادم سمت تهران باید میرفتم اره باید میرفتم پیش تکهگاهی که سال هاست کنارم نیست ولی بودنش رو حس میکنم. میگن قدر پدر مادراتون رو بدونید یعنی همین منو مهوا حدود 10 ساله که تکیه گاهی مثل پدر رو از دست دادیم مهوا خیلی به بابام وابسته بود دخترا بابایی هستن دیگه منم بعد بابا شدم سنگ صبور مهوا خیلی گناه داشت سنی نداشته که بخواد روی پاش وایسته این شد که من تلاش کردم برای بلند شدن دوبارش... حالام نمیخوام یکی مثل بابام که الان عزیزترینم تو کل دنیاست رو از دست بدم. *** رسیدم و پیاده شدم رفته بودم پیش بابا و نشستم و باهاش کلی صحبت کردم از دخترش گفتمو موقعیتش و ازش کمک خواستم. ـ _بابا من برای حال مهوا گریه نکردم و میخوام الان بریزم اون دونه اشکارو برای تو تویی که الان نیستی بهم بگی مرد باش و روی پای خودت وایستا نیستی بگی که کم نیار و محکم باش،،، نیستی بگی بابا، مهوا جونش در خطره کمکم کن بابا دعام کن مثل هر روزت... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 **** _جناب سرگرد اون سامیار هست که از خونه زده بیرون، دستور چیه؟ _زیر نظر داشته باشینش و ببینین کجا میره. _چشم _عباس، مِهدی، سجاد و سروان مُحِبی با من بیاید، باید به خونه ورود کنیم... _کجا دختر بیا ببینم همه اینایی که میبینی اینجان اولش مثل تو بودن ولی الان جونشون رو برا یک قطره از این موادا میدن... _من نمیخوام معتادشم،،، ولم کنین. داد زد و گفت: مگه دست توعه؟ و با کمربند افتادن به جونم و میزدنم و میگفتن باید تزریقی بشم ولی من نمیخواستم و هی در میرفتم. دیگه کلافشون کرده بودم،،، از درد به خودم میپیچیدم ضربه آخر رو با پا به پهلو هام زد و آخ ارومی از رو درد گفتم و خانومی که فهمیده بودم اسمش قمر هست اومد و من رو انداخت پیش بقیه دخترا.... تو این دو روزه باهاشون دوست شده بودم خیلیاشونم نمیخواستن اصلا باهام حرف بزنن. نگار گفت: چیکارت کردن مهوا که به این روز افتادی؟ مگه نگفتم اینا وحشین اینجا دیگه انتخاب دست خودت نیست به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋 @jannathoseyn🦋
جنت‌‌الحسین«ع»:)
#پارت_بیست_و_هفتم #رمان_ماه_شب_چهارده🦋 **** _جناب سرگرد اون سامیار هست که از خونه زده بیرون، دستور
🦋 نمیدونم تا الانم چجوری باهات راه اومدن و به انتخاب خودت دارن میزارن معتاد بشی. مهشید گفت: نگار الان وقت این حرفاست نمیبینی حالش بده؟ حروم زاده ها ببین چجوری زدنش جون تو تنش نیست. _می... میشه... کمکم... کن.. کنین... لباسام... رو عوض... کنم؟ اینا خونی... شدن نگار و مهشید و شیوا، دوستایی که تازه دو روزه باهاشون اشنا شدم کمکم کردن تا لباسام رو عوض کنم. نگار دو سالش بود که مادرش رو از دست داد و با پدرش زندگی کرد پدرش پولدار بود ولی بعد از فوت مادرش شکست و مقصر اصلی رو نگار میدونست چون نگار مریض بود و یا جون مادر و یا جون بچه مهم بود مادرش میگه بچه و بعدش میره کما و زمانی که نگار دو سالش شده بود فوت میکنه. پدرش از نگار متنفره و بار ها گزاشتش جلو بهزیستی ولی بازم طاقت نیوورد یادگاری همسر عزیزش رو از خودش دور کنه. خلاصه پدرشم تازگیا به خاطر تصادفی که کرده مرده و دختره برا تسکین روح خودش به پارتی و خوردن گیلاس و مواد رو میاره و الان اینجاست. به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 مهشیدم که پدرش قاچاقچی بوده و دخترش رو فروخته به این عامر و دار و دستش و شیوا میمونه که بیچاره برای اینکه بتونه خرج مادر و داداشش رو بده مجبوره بره خونه مردم کار کنه که حالا یک دونه از اون صاحب خونه های کثیف و خراب میوفته بهش که کار غیراخلاقی میکنه و بعد از استفاده از شیوای من اون رو مثل آشغال میندازدش تو کوچه اون بدبخت هم با کلی درد و رنج داشته میرفته که سامیار یا همون سامی میبیندش و میارتش اینجا.. منم که..... بقیشون دیگه هیچی نمیگفتن خیلی تو خودشون بودن انگار اصن وجود خارجی نداشتن، منم مایل بع حرف زدن نبودم باهاشون این برا بار دومه که میخواستن من رو بفرستن دیدار ابوالزاهد نمیدونم چی چی زاهد جاسد نه همون ابو الزاهد اه اه اه مردک گنده بی خاصیت چشمش اون شب تو پارتی من رو گرفته و پول خوبی به عامر پیشنهاد داده منم برای اینکه دیگه نرم پیش اون ابله تن به کتک دادم که اونام تهدید کردن اگه میخوای که تزریقی نشی باید بری پیشش. بعد از اینکه لباسامو عوض کردم بچه ها کمک کردن دراز بکشم که یهو در باز شد. _عه عه عه دختره پر رو رو نگا چه پاشو انداخته رو هم خوابیده.... بلندشو ببینم اومد و دستم رو کشید خیلی دردم اومد هنوز جای زخمام میسوخت نه پمادی نه دارویی هیچی.. به زور بلند شدم و بردنم تو یک اتاق دیگه و ی لباس سفید برام پوشیدن دیگه داشتم میترسیدم خیلی لباسش باز بود و تنگ... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋 @jannathoseyn🦋
🦋 _این چیه داری تنم میکنی من از اینا نمیپوشم... _مگه بهت نگفتم اینجا تو تعیین تکلیف نمیکنی؟ اینم که میبینی ابوالزاهد برات خریده و گفته بپوشی و بری پیشش تنم لرزید از اونی که میترسیدم داشت سرم میومد... _من نمیرم این ده بار من ازش خوشم نمیاد اصن چرا من اینهمه دختر... _ببین دختره چموش من از دست تو از همه شاکی ترم یا میری یا خودم با طناب ببندمت و بدم سامی ببرتت؟ _نههههه من نمیخوام برم.... من ازش بدم میادددد _دیگه برا این حرفا دیره بدو منتظرته تو اون اتاق ته سالن... هیچ کس جز مهمون های مهم حق رفتن به اونجا رو نداشتن با پاهای لرزون و دستی که به زور کشیده میشدن داشتم به اتاق مرگم نزذیک میشدم... داشتم عزراییل پاکییم رو شرفم رو میدیم،،، دخترا با چشم های اشکی نگاهم میکردن و شیوایی که درد من رو کشیده بود در راه زجه زدن و التماس کردن قمر که بیفایده بود برای نبردنم به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 قمر بیرحم بود برای پول قمر ناشنوا بود براس التماس ها و زجه های ما،،، قمر قمر نبود جون اصلا شبیه ماه نبود بیشتر شبیه اون ابر سیاه تو اسمون بود که گریه ابرهای سفید رو درمیاره... رسیدم پشت در برای بار چندم بود نمیدونم ولی گوش زد کرد که عصبیش نکنم که اگه عصبی بشه گور خودم رو کندم. در رو باز کرد و من به مرگ خودم سلام کردم دیگه بریدم کم اوردم حاضر بودم با کمربند بزنن ولی نیام اینجا ولی دیگه تمومه... قمر رفت در و بست و قفل کرد صدای ابوالزاهد اومد و گفت: بالاخره اومدی،،، چه لباس زیبایی بهت میاد برای من خوشگل کردی نازم؟ بدم اومد خیلی بیشتر از قبل بدم اومد از نگاهش از حرفش... چیزی نگفتم که کلافه گفت: چیه چرا نگام نمیکنی؟ من اون پایینم یا خیلی خوشگلم نمیخوای دید بزنی منو ی وقت گناه نشه؟ نگران نباش گناهش پای من ببینمت... اومد سمتم و دستش رو دراز کرد که چونمو بگیره که سرم رو کشیدم عقب... عصبی شد داد زد: گفتم سرت رو ببار بالا و جواب منو بده. بگم نترسیدم دروغ گفتم ولی به روی خودم نیووردم و نقاب بیتفاوتی زدم و گفتم: جواب ابلهان خاموشیست به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 _نه خوشم اومد حرف زدنم بلدی،،، حالا یک ابلهی بهت نشون بدم که فرق بینشون رو بفهمی و شروع کرد به در اوردن کمربندش دیگه رسیدم به تهش اخر خط همینجاست؟ برای اون خواهر های عزیزم که با چشم های گریون نگاهم میکردن باید خبر بی ابرو شدنم رو ببرم؟ افتاد به جونم اینقدر زد اینقدر زد که دیگه نا نداشت حتی رو پاش وایسته و نشست رو تخت و با صدای اروم گفت: اگه امروز نکشمت ابو الزاهد نیستم و با ضرب بلند شد و اومد سمتم از موهام گرفت و کشید دیگه درد سرم نسبت به تنم هیچ بود هیچ. بی جون شده بودم فقط تو دلم میگفتم خدایا درد خانم فاطمه الزهرا «س» زیاد تر از من بود بهم صبر بده و نزار بی ابرو بشم. کشیدم و انداختم روی سرامیکای حموم وان که پر از آب داغ شده بود سرم رو کرد توش دیگه نفس نداشتم دیگه دست و پا نمیزدم و التماسی نمیکردم... فهمید یچیزیم شده که سرم رو کشید بیرون و انداختم روی سرامیکا نفس به ریه هام برگشت خدایا ته خطم همینجا نبود؟ بازم درد؟ بسه دیگه بگیر این جون لعنتی رو از من.... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 بلند شد رفت بیرون و در و بست نمیدونستم میخواد چیکار کنه جونی برای تکون دادن تنم نداشتم چشم ها داشت میرفت روی هم صداهایی از بیرون میومد از درگیری دعا میکردم علی باشه... در با ضرب محکمی باز شد ابوالزاهد اومد تو و داد زد: ای دختره چشم سفید من ازت نمیگذرم... اومد و از موهام گرفت و کشید انداختم رو تخت... **** دیگه داشتم نا امید میشدم صورتم از گریه پر شده بود چرا تموم نمیشه این روز لعنتی داشت بهم نزدیک میشد و من جونی برای داد زدن نداشتم اگه داشتمم صدام به جایی نمیرسید دهنم رو بسته بود بیشرف. همین که خواست بشینه روی تخت در با صدای بدی که حاصل از شکسته شدنش داشت باز شد و چهره محمدمهدی و همکاراش رو دیدم... نمیدونم چیشد که ابوالزاهد چنان سیلی محکمی به من زد که محمدمهدی با عصبانیت و رگ غیرتی که زده بود بیرون اومد طرفش و کشیده محکمی بهش زد و بردنش. همکار های خانم کمکم کردن و من رو بردن از اتاق بیرون. * به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 بعد از اینکه دخترا رو بردیم بیرون دیدم خانومی خیلی حالش بده و گریه میکنه، رفتم پیشش و گفت چه خبر شده که با ترس و لرز محمدمهدی رو فرستادم سراغشون خودمم رفتم اما نمیتونستم بار دیگه ای بشکنم * بردیمش بیمارستان و بعد از انجام کارهاش و بستری یک هفته ایش رفتم کنارش... _«با بغض» مهوا جونم.... خواهری... نمیخوای چشمای قشنگتو باز کنی؟ دو روزه کلا خوابی هاااا نمیگی من دلم برای «من دوم» تنگ میشه؟ یادته برات دعا کردم زودتر بدیمت بری خونه شوهر؟ چشاتو باز کنی قول میدم زودترش بشه زودترتر میشه دیگه اشکم دراومد شکست اون علی محکمی که اقاجون میگفت پای خواهرش وسط بود پای زندگیش اشکم چکید روی چشم هاش رفتم که سرش رو ببو*سم که چشماش تکون خورد و اروم بازش کرد. با ذوق روی سرش رو بو*سیدم و با لبخند نگاهش کردم که با صدای ضعیفی گفت: علی... علی.... من... می.. می ترسم.. اون داشت... اون داشت و ی قطره اشک از چشاش اومد، قلبم اتیش گرفت برای بغض و لرزش تو صداش دلم لرزید برای اون چشم های اشکیش و اروم گفتم: هیش... تموم شد عمر داداش.. تموم شد باشه؟ الان من پیشتم اونارو هم گرفتیم و عملیات رو سپردم دست بچه ها که تمومش کنن... _علی... علی اون داشت... داشت... منو.... میکشت... زد زیر گریه بلند و بلند گریه میکرد، اون الان ترسیده نیاز داشت به تکیهگاه رفتم و کنار روی تخت نشستم و سرش رو گرفتم تو بغ*لم و سرش رو به ارومی بو*سیدم و گفتم: _خواهری عزیزکم تموم شد باشه باشه؟نگو اصن بهش فکر نکن من اینجام ببین کنارت نشستم تموم شد باشه؟ به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 بعد از اروم شدنش بلند شدم و رفتم بیرون باید میرفتم پیگیر بقیه عملیات میشدم که محمدمهدی و علیرضا اومدن خسته بودن و با سر و صورت زخمی اومدن ترسیدم که شاید عملیات با شکست رو به رو شده ولی با لبخندشون دلم گرم شد و رفتم پیششون. _چرا بهم خبر ندادین که چیشد؟ (محمدمهدی) _علی اقا بعد اینکه سپردی دست سرگرد سلامی و اومدی اینجا کلا همچی رو گزاشتی رفتی چطور بهت میگفتم؟ راست میگفت اصن حواسم نبود هیچی همراهم نیست،نه گوشی نه بیسیم اینقدر نگران بودم که یادم رفت. _حالا چیشد بگید؟ _سامیار و عامرخان که در رفتن بچه ها دنبالشونن،،، قمر و ابوالزاهد و اون دخترا رو بردن اداره. خونه هم پاکسازی شد _هارد ها چی؟ _هارد هارو هم زیر زمین خونه پیدا کردیم که تو اتاق ته راهرو سمت راست بود. _خوبه به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 _حال مهوا خانم خوبه؟ چیزیش نشده که؟ _نگران نباش خوبه. _علی جان منو ببخش خیلی شرمندتم،،، تو ی زمان مناسب مطرح کن جون داداش _با خنده گفتم: بابا برادر باشه باشه کچلمون کردی، چشم چشم _دمت گرم علی جان منتظرم خبرت میمونم. آقا محمدمهدی ما قبل از این اتفاقی که برا مهوا بیوفته ازش خاستگاری کرده بود. «_علی جان داداش. _جانم _جانت بی بلا میدونن جاش نیستا ولی.. امـ. میشه یک درخواستی بکنم؟ _چیزی شده محمدمهدی؟ _نه نه ببین چیزه... ام چیز یعنی... _اقا چیزه میزه چیه حرفتو بزن _تند تند گفت: ببین علی من از مهوا خانم خوشم میاد یعنی چیزه دوسش دارم میخوام باهاش ازدواج کنم. بعدم راهشو گرفت و تندتند رفت تو اداره،،، خندم گرفته بود از این هول بازیاش، داداشم هاشق شده بود رفت مهوا اینقدر مهربون بود که همه دوستش داشتن.» به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋