eitaa logo
جنت‌‌الحسین«ع»:)
1.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
24 فایل
هیئت مجازی جنت الحسین ع جنت الحسین ع=بهشت حسین ع🤍 نوع فعالیت: مذهبی، سیاسی، فرهنگی متولد شدیم: ۱۴۰۲/۱/۷ کپی: آزاده🌿 فقط جهت تبادلات و همسایگی و آیدی مدیر کانال: @mahva_128 https://daigo.ir/secret/3878325057 ناشناسمون🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 یهو چشم های مهوا چنان برقی زد که علی نفسش رو با صدا بیرون داد و سرش رو اروم کوبید رو فرمون محمدمهدی هم برا مهوا آب ریخت و خسته نباشید گفت. مهوا در ماشین رو باز کرد و بی حواس پیاده شد که ی موتوری رد شد و باعث جیغ خفیف مهوا شد علی سریعا از ماشین پیاده شد و.... با صدای جیغ خفیف مهوا سریع سرم رو از فرمون برداشتم و پیاده شدم و از پشت در آ*غوش کشیدمش خیلی ترسیده بود تو عملیات ها خیلی روحیش حساس میشد،،، توی ماموریت قبلی به خاطر پرونده، دزدیده بودشو اونقدر تهدید به کشتن من کرده بودنش که روحیش ضعیف شده بود اما اصرار بر بودن در محل کار داشت میخواست راه پدر شهیدم رو ادامه بده. _مهوا... ببین منو... حالت خوبه؟ مهوا خواهری جوابمو بده حرف بزن... _خو... خو... بم، آب... آب میدی بهم؟ سریع دوییدم و دیدم محمدمهدی لیوان آب پر کرده سریع از دستش گرفتم و بردم برا مهوا خیلی ترسیده بود هوا تاریک بود و جز دو سه تا ماشین کسی اینجا نبود. یکم که آروم شد به سمت ماشین حرکت کرد، رفتم و دستم رو روی شونش انداختم و گفتم: _ مهوا خواهری .... من ازت خیلی ممنونم _چرا؟ _چون این خطر هارو به جون میخری چون داری میجنگی و راه بابارو ادامه میدی چون باعث شادی منی چون باعث دلگرمی مامان دلشکستمی و چون خواهر منی.... _منم ازت ممنونم که شدی بابای کوچک من، شدی تکیه گاه من شدی برادر من _مهوا به ماه خیره شو ی آرزو برا من بکن منم ی آرزو برای تو میدونستم منظورش چیه برای همین.. _(با بغض زیاد ادامه دادم) اوممم من ارزو میکنم به خواسته قلبیت برسی... داشتم راه میوفتادم که برم دستمو گرفت و گفت: _هنوز آرزوی من مونده هاااا، ان شاءالله همیشه خوشبخت و(با شوخی و خنده ادامه داد) ی شوهر بیاد ببرتت از دستت خلاص بشم و داییی بشم بیام دختر خوشگلت رو بو کنم واییییی داییی شدن حس خوبی داره هااا ی چشمکی هم زد. میدونستم برای اینکه حالموعوض کنه اینارو میگه منم نخواستم دلشو بشکنم و ی لبخند پر از درد زدم و میدونم متوجه شد ولی به روی خودش نیورد و منو تا ماشین همراهی کرد. به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 همه مهمونا داشتن کم کم میومدن به سامی سپرده بودم تو همون مهمونی ی دختر جذاب پیدا بکنه بزاره جز اون 15 نفر باشه و بفرستیمش تا من حساب اون قمر و مصیب مفت خور رو برسم. پارتی های من حرف نداشت از همه جا میومدن و پایه ثابت میشدن. اصلا این پارتی های من استارت این برنامه ها بود که از طریق این دخترا پول در بیاریم... _به به سلام جناب مهندس خوش اومدین بفرمایید. **** وارد شدیم من و علی کنار هم و یک خانم هم با اقا محمدمهدی وارد شد تا ضایع نشه. کنار هم نشستیم و مثلا مشغول صحبت بودیم، استرس تمام وجودم رو گرفته بود احساس خوبی نسبت به این موقعیت و این لحظات نداشتم... علی داعما درحال گوشت زد کردن بود تا حواسم به خودم باشه. _مهوا جان نقشه رو که میدونی حواست باشه طبقه بالا دست خودته سپردم دست کاردرستش پس هیچ نگرانی نباید داشته باشم... مراقب خودت هم هستی. _باشه.... باشه به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 امشب مهوا خیلی خاص شده بود،،، ولی نگرانی رو تو چشماش میدیدم ... مهوا دختری بود با چشمهای مشکی و مژه های فردار بینی رو فرم و صورتی معمولی اما جذاب و زیبا... _آروم و صدای آهسته گفتم: بسم الله........ یاحیدر کرار همه هم یک یا حیدر اروم گفتن، من حاج کمیل بودم اسم مستعارم رو میگم،،، ماها اسم مستعار داشتیم،،،من نگران بودم نگران مهوا این جمع خیلی خطرناک بود... اما من دلم روشنه من مطمئنم خدا کمکمون میکنه... بعد از کلی تذکر دادن به مهوا پاشد رفت.... ماموریت من شروع شده بود،،، پاشدم که برم طبقه بالا در حال طی کردن راه بودم همه یک دستشون گیلاس بود و یک دستشون سیگار.... همه ی طوری نگاهم میکردن از این نگاه ها متنفر بودم، لباسم خردلی بود پوشیده اما مجبور بودم تنگ بپوشم. رسیدم دم پله زیر لب بسم الله... گفتم و راهی جهنم دوم شدم.... عامرخان بهم سپرده بود براش دختر گیر بیارم،،، هیچ دختر چشامو نمیگرفت همشون خیلی از فیس افتاده بودن از بس اینجا به خوردشون داده بود عامر که عملی شده بودن... اما دختر هست انگار تازه وارده و اولین بارشه اومده شاید بشه تورش کرد، با دوستش داشتن میرفتن سمت رختکن که خواستم دنبالش برم همون لحظه.... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 همون لحظه عامرخان صدام زد و مجبور شدم برم پیشش... بهم گفت که همون دختره چشم هاشو گرفته و جورش کنم.... رفتم طبقه بالا داشتم چک میکردم که کسی بهم شک کرده یانه کلی راهرو و در اینجا بود اصن نمیدونم باید برم تو کدومشون... یهو یکی گفت: _خانم چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ دستمو گزاشتم رو قلبم و گفتم: آقا ی اهمی اوهومی نمیگی قلبمون هری میریزه تو معدمون؟ الان جواب شوور مارو شوما میدی؟ _واه واه خانوم حالا چه جوشی هم میاره،،، ببخشید من عذرمیخوام، حالا چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ _میخواستم برم دستشویی باره اوله میام بهم گفتن بیام بالا ته راهرو... راهنماییم کرد و رفت، هوووف اقا نمیگه ادم قلبم داره. خب حالا باید چیکار کنم؟ چجوری بگردم دنبال اون اتاق؟ همینطور که از دستشویی خارج میشدم تصمیم گرفتم تک تک بگردم دیگه چاره ای نیست. داشتم شروع میکردم که متوجه ی صداهایی شدم راهروی آخر کنارشم یک راهپله بود به نظر میومد اونجا میتونستم صدا هارو بشنوم سریع تا کسی منو ندیده خودم رو تو راهپله کشوندم و داشتم به صداهاشون گوش میدادم میگفتن: سامی تا نیم ساعت دیگه باید بفرستیمشون چیشد پس؟ _باشه باشه میارمش... نگران نباش اینقدرم تکرار نکن دیگه ای بابا... به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 _علی.... علی اون مهوا خانم نیست؟ _علیرضا بدو بگیرشون.... بدوووووو _سریع دوییدم، جلو پای مهوا ترمز زد و به زور سوارش کرد راه افتاد که من و علی رسیدیم ولی رفتن محمدمهدی هم با موتور افتاد دنبالش که بهشون برسه.... دل تو دلمون نبود علی رو پای خودش بند نبود و هی با مرکز ارتباطمیگرفت تا مورد مشکوک هارو پیدا کنن محمدمهدی هم گمشون کرده بود... وقتی بردنم تو ماشین چشم هامو بستن و جلو بینیم دستمال گزاشتن که بعد از چند دقیقه بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم... _برو تو ببینم _منو کجا اوردین؟؟ _ساکت شو و چیزی نگو... _یعنی چی بزارین برم خانوادم نگرانم میشن... _دخترکوچولو فعلا مهمون مایی عامرخان نمیتونه از شما بگذره اخه دیشب سرتو پول خوبی بهشنهاد شده.... آره دیگه میخواین برین تور اروپا،،، اینم همسفرهات... _یعنی چی؟ من گفتم فکر میکنم دیگه این چه کاریه؟؟ به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋@jannathoseyn🦋
🦋 **** _جناب سرگرد اون سامیار هست که از خونه زده بیرون، دستور چیه؟ _زیر نظر داشته باشینش و ببینین کجا میره. _چشم _عباس، مِهدی، سجاد و سروان مُحِبی با من بیاید، باید به خونه ورود کنیم... _کجا دختر بیا ببینم همه اینایی که میبینی اینجان اولش مثل تو بودن ولی الان جونشون رو برا یک قطره از این موادا میدن... _من نمیخوام معتادشم،،، ولم کنین. داد زد و گفت: مگه دست توعه؟ و با کمربند افتادن به جونم و میزدنم و میگفتن باید تزریقی بشم ولی من نمیخواستم و هی در میرفتم. دیگه کلافشون کرده بودم،،، از درد به خودم میپیچیدم ضربه آخر رو با پا به پهلو هام زد و آخ ارومی از رو درد گفتم و خانومی که فهمیده بودم اسمش قمر هست اومد و من رو انداخت پیش بقیه دخترا.... تو این دو روزه باهاشون دوست شده بودم خیلیاشونم نمیخواستن اصلا باهام حرف بزنن. نگار گفت: چیکارت کردن مهوا که به این روز افتادی؟ مگه نگفتم اینا وحشین اینجا دیگه انتخاب دست خودت نیست به قلم مهوا🫀 ❗️ 🦋 @jannathoseyn🦋