📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_هشتم
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند.
سوار شدند.
مهیا حتی سلام نکرد.
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد.
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار می کرد یا به پدرش چه بگوید و یا اصلا حال پدرش خوب است؟!
_خانمی باتوام ☺️
مهیا به خودش اومد.
_با منی ؟؟😳
_آره عزیزم. میگم آدرسو میدی؟
_آها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد.
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد. با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد. ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند.
بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند.
_سلام خانم پدرمو آوردن اینجا .
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند.
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد😡 خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید.
ـ من بهت میگم بابامو آوردن بیمارستان. تو با تلفن صحبت میکنی؟
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن.
مریم آروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به آروم کردنش .
_آروم باش عزیزم.
_چطو آروم باشم؟ بهش میگم بابامو آوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه .
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان آمد.
_اسم پدرتون ؟
_احمد معتمد .
مهیا تعجب را در چشمان سید دید.
ولی حوصله کنجکاوی را نداشت.
سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ کردن کرد
و چیزی را به سید گفت.
سید به طرف آن ها آمد .
مریم پرسید :
_چی شد شهاب؟
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش....
#ادامه_دارد...
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻قسمت هشتم
🔷...این حس گمگشتگی را سالها بعد که حسابی بااو رفیق شدم بیشتر در درون اویافتم.هادی مسیرهای مختلفی رارفت تا گمگشته اش راپیداکند.
❇به این حقیقت رسیدم که هادی با همه ی مشکلاتی که در خانواده داشت و بسیار سختی میکشیداما به دنبال گمشده درونی خودش میگشت.
💟هادی فوتبالیست خوبی بود.ودرتمامی زمینه هاازبچهاجلو میزد وکاری را به خوبی انجام میداد اما احساس میکردم بازهم گمشده ی خودش را پیدا نکرده است.بعد دراردوی راهیان نور ومشهداورا میدیدم که بیش از همه فعالیت میکرد اما هنوز.....
✳ازلحاظ کار و درامد شخصی هم وضع او خوب شداما باز به آنچه میخواست نرسید.بعد با بچهای قدیمی جنگ رفیق شد. با انها به این جلسه و ان جلسه میرفت.دنبال خاطرات شهدا بود.
✴بعدموتور تریل خریدبرای خودش کسی شده بودبا برخی بزرگترها این طرف و ان طرف میرفت اما باز هم.....
✳تااینکه پایش به حوزه باز شد.کمتر از یکسال در حوزه بوداما گویی هنوز....
بعدهم راهی نجف شد.روح ناارام هادی،گمشده اش را درکنار مولایش امیر المومنین(ع)پیدا کرد
🌟او در آنجا آرام گرفت و برای همیشه مستقر شد
🗣راوی حجت السلام سمیعی
⬅ادامه دارد.....
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_هشتم
#راض_بابا💌
#قسمت_هشتم📚
خانم مگه میشه؟ اصلا غیر ممکنه.
چند نفر ديگر هم همراهی اش کردند.
_چه جوری آدم میتونه این قدر کم بخوابه؟
_مگه ما چقدر توان داریم؟ من که هشت ساعت خواب رو شاخمه.
تعجب بچه ها را که دیدم دوباره سرم را به بلند گو نزدیک کردم.
_البته ما اکثر جمعه ها می ریم تفریح یا مهمونی و من در طول هفته درسام رو می خونم.
باز مدرسه را رو سرشان گذاشتند.
_خانم، شاید راضیه از یه کُره دیگه اومده؟!
مدیر کنارم ایستاد و سعی کرد با حرکات دست بچه ها را آرام کند.
_بچه ها راضیه با تمرین به همه اینا رسیده.
درسش رو مرتب خونده و نذاشته روی هم تلنبار بشه. شما هم مطمئن باشین با تمرین و پشتکار می تونین مثل راضیه توی همه زمینه ها موفق بشین)
راضیه این ها را تعریف می کرد و می خندید. اما امشب من باید با گریه راضیه را به انتظامات معرفی می کردم. وقتی از پرس و جو ناامید شدم، نگاهم را به داخل حسينيه بردم و سعی کردم از بین جمعیت وارد شوم که کسی با دست جلویم را گرفت.
دستش را گرفتم و گفتم: ( دختر من اینجا بوده. باید برم دنبالش حالش بده. )
_خانم همه رو داریم بیرون می کنیم دیگه کسی توی حسينيه نمونده.
کلافه نگاهی به اطراف دوراندم و دوباره سر برگرداندم.
_ یه نفر زنگ زد خونه ی ما و گفت دخترتون حالش بده بیاین ببریدش. با دست شانه بقیه را می گرفت تا زودتر خارج شوند.
_حتما اشتباهی گرفته. فقط... دخترتون که از اعضای کادر نبوده؟!
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هشتم
کلید در را باز کرد و وارد خانه شد ،با دیدن کفش های زنانه ،حدس می زد که خاله
سمیه به خانه شان آمده،وارد خانه شد و با دیدن سمیه خانم لبخندی زد:
ــ سلام خاله،خوش اومدی
ــ سلام عزیز دلم،خسته نباشی
سمانه مشکوکـ به چهره ی غمگین خاله اش نگاهی انداخت و پرسید:
ــ چیزی شده خاله؟؟
ــ نه قربونت برم
به سمت مادرش رفت و ب*و*سه ای بر گونه اش کاشت:
ــ من میرم بخوابم ،شمارو هم تنها میزارم قشنگ بشینید غیبتاتونو بکنید،مامان
بیدارم نکن توروخدا
ــ صبر کن سمانه
ــ بله مامان
ــ خانم حجتی رو که میشناسی؟
ــ آره
ــ زنگ زد وقت خواست که بیاد برای خواستگاری
ــ خب
ــ خب و مرض،پسره هزارماشاا... خوشکله پولداره خونه ماشین همه چیز
سمانه با اعتراض گفت:
ــ مامان ،مگه همه چیز پول و قیافه است ؟؟
ــ باشه کشتیم،مگه ولایی و پاسدار نمی خواستی،پسره هم پاسداره هم ولایی با
فعالیتات هم مشکلی نداره،پس میشینی بهش فکر میکنی
ــ چشم
ــ سمانه ،باتو شوخی ندارم میشینی جدی بهش فکر میکنی
سمانه کلافه پوفی کردو گفت:
ــ چشم میشینم جدی بهش فکر میکنم ،الان اجازه میدی برم بخوابم؟؟
ــ برو
سمانه ب*و*سه ای نمایشی برای هردو پرتاب کرد و به اتاق رفت ،خسته خودش را
روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت که چرا احساس می کرد خاله سمیه از اینکه این
بحث کشیده شده ،ناراحت بود.
و خستگی اجازه بیشتری به تحلیل رفتار سمیه خانم را به او نداد و کم کم چشمانش
گرم خواب شدند
صغری با صدای بلند و متعجب گفت:
ــ چی؟سمانه می خواد ازدواج کنه؟
سمیه خانم نگاهی به پسرش می اندازد و می گوید:
ــ فعلا که داره فکراشو میکنه،اگه دیر بجنبیم ازدواج هم میکنه
کمیل که سنگینی نگاه مادر و خواهرش را دید،سرش را بالا آورد و گفت:
ــ چرا اینجوری نگام میکنید؟
ــ یعنی خودت نمیدونی چرا؟
ــ خب مادرِ من ،میگی چیکار کنم؟
صغری عصبی به طرفش رفت و گفت:
ــ یکم این غرور اضافه و مزخرف رو بزار کنار ،بریم خواستگاری سمانه ،کاری که باید
بکنی اینه
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ با بزرگترت درست صحبت کن،سمانه راه خودشو انتخاب کرده،پس دیگه جایی
برای بحث نمیمونه
از جایش بلند می شود و به اتاقش می رود.
سمیه خانم اخمی به صغری می کند؛
ــ نتونستی چند دقیقه جلوی این زبونتو بگیری؟
ــ مگه دروغ گفتم مامان،منو تو خوب میدونیم کمیل به سمانه علاقه داره،اما این
غرور الکیش نمیزاره پا پیش بزاره
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده