♦بسم الله الرحمن الرحیم ♦
#پارت_ده
ابولعاص با تعجب نگاهش کرد. می خواست بپرسد مرحم برای چه ولی فاطمه به سمت مطبخ رفته بود پس راه خود را به سمت اتاقی که علی در آنجا بود کج کرد. داخل که شد با اولین نگاه منظور فاطمه را فهمید. جواب سلام علی را داد و جلوی او را که می خواست پیش پایش بلند شود گرفت سپس رو به روی او نشست و پرسید:
✳️
- چه بلایی بر سر خود آورده ای؟
علی خندید.
- آیا گمان می بری خود این بلا را بر سر خود آورده ام؟
ابولعاص همانطور که به کبودی های و خون مردگی های صورت و بدن علی نگاه می کرد گفت:
- شنیده بوده ام که چه شده، اما نشنیده بوده ام کتک زدند.
علی دستی بر روی کبودی گونه اش کشید بعد گفت:
✴️
- نگران پیغمبر صلی الله هستم، نکند که بلایی سرش بیاید!
ابولعاص ناراحت گفت:
-تو جوانی و او پیر. جان خود را به خطر انداخته ای برای چه؟ علی گفت:
- می خواهم پیدایش کنم شاید هنوز نتوانسته باشد از مکه گریخته باشد.
- احتمالش هست.؛ اگه پیدایش کردی برایش غذا و آب ببر.
- در امیدم که فردی بر فرزندان و یاران او آسیب نرساند.
♾️
ابولعاص زیر لب گفت:
- من نیز همین امید را دارم!
حق با علی بود، محمد در غاری گیر افتاده و تا سه روز نتوانست به راه خود ادامه بدهد در این مدت علی و برایش آب و غذا می برد. آن روز که محمد رفت به علی گفت که کاروانی را شامل سه فاطمه و عده ای از بنی هاشم و برخی مسلمانان بی بضاعت آماده کند و دور از چشم مشرکان به مدینه ببرد که زینب به ابولعاص گفت:
⚕️
- خواهرم فاطمه و فاطمه مادر علی و فاطمه بنت زبیر به همراه پسر عمویم علی می خواهند به مدینه پیش پدرم بروند؛ بروم با آنها وداع کنم؟
ابولعاص ترسید که نکند زینب نیز با آنها برود پس گفت:
- من نیز با تو می آیم.
هر دو به خانه محمد رفتند . زینب فاطمه را بغل کرد و اشک ریزان از او خواست مراقب خود باشد، از او خواست که شهامت داشته باشد و سلام او را به پدر برساند، فاطمه خواهر خود را دلداری داد. زینب به پسر عمویش نگاه کرد و همچون پدرش خواهر خود را به او سپرد.
❇️
مرکب ها حاضر گردید. پسر دایه محمد نیز در کاروان بود علی کاروان را حرکت داد زینب و ابولعاص انقدر به کاروان نگریستند تا در تاریکی شب ناپدید شد و از ظلم مکه گریخت.
◽**◽
ابولعاص با خشونت ابورافع و زید بن حارثه را از در خانه خود راند بازگشت و به سمت زینب رفت.
- به داخل خانه رو.
زینب فریاد زد:
- نمی روم. می خواهم با آنها به پیش پدر بروم.
قلب ابولعاص در سینه آتش گرفت زینب چه آسان حاضر به دوری از او بود!
- تو چه می گویی؟!
- آمده اند تا من و خواهرانم را به پیش پدرم ببرند. بگذار بروم.
💤
- آیا من برای تو اهمیتی ندارم؟!
- مگر من برای تو اهمیتی داشته ام؟!به پدرم ایمان نیاوردی، از او حمایت نکردی، خدای یکتا را پرستش نکردی، کی می خواهی از خواب غلفت به پا خیزی ابولعاص؟! مگر پدرم خود را آزار نداد برای آنکه شما راه را بیابید؟
ابولعاص دست هاش رو مشت کرد.
- تو خدای پدرت را از من بیشتر دوست می داری؟
- من خداوند پدرم را از پدرم نیز بیشتر دوست می دارم.او را حتی از خود بیشتر دوست می دارم.
✅
هر دو به چشم های هم خیره شده بودند زینب با صدای آروم تری گفت