میشه پولدار بود
میشه خوشتیپ بود و....
ولی همه ی اینا واسه ی خدا باشه🙂💔
شهید احمد مشلب🕊🥀
#شهیدانه
#شهیدلبنانی
#نماز
°•╔~❁✨❁💕🌸💕❁✨❁~╗•°
@kjsjauuwouy
•°╚~❁✨❁💕🌸💕❁✨❁~╝°•
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
چند روزی بود که حال عجیبى داشتم ؛ یعنى حال نماز شب و حال نماز اوّل وقت خواندن را نداشتم. از این گذشته از خواندن نماز و رابطه با خدا لذّت نمىبردم. حسابی از خودم تعجب مى کردم که چرا چنین شدهام؟ هرچه گریه و زارى و التماس مىکردم باز به جایى نمى رسیدم تا آنکه شبى از همین شبها خواب بسیار عجیبی دیدم. در آن رویای شگفت به من گفتند: «کسى که خرماى حرام بخورد، معلوم است که دیگر عبادت را دوست نداشته و از آن لذتى نخواهد برد!»
وقتى از خواب بیدار شدم آن روز را که به بازار رفته بودم یادم آمد. جریان خریدن خرما را به یاد آوردم که وقتى خرما را گرفتم، دیدم یکى از آن خرماها رسیده نیست لذا بدون اجازه صاحب مغازه، آن خرما را برداشتم و روى خرماهایش گذاشتم و به عوض آن، یک خرماى خوب برداشتم و آن را خوردم.
تازه فهمیده بودم که از کجا خوردهام. آن خرما کار خودش را کرده بود. هرچه قدم به قدم بالا رفته بودم را با سر سقوط کرده بودم . مطئن شدم که همان یک خرماى حرام، بر روى حالات معنوى من اثر نهاده و دیگر از خواندن نماز و رابطه با خدا، لذتى نمى برم !
نقل از کتاب : تربیت فرزند از نظر اسلام
#نماز
°•╔~❁✨❁💕🌸💕❁✨❁~╗•°
@kjsjauuwouy
•°╚~❁✨❁💕🌸💕❁✨❁~╝°•
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#نماز
°•╔~❁✨❁💕🌸💕❁✨❁~╗•°
@kjsjauuwouy
•°╚~❁✨❁💕🌸💕❁✨❁~╝°•
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
#نماز
°•╔~❁✨❁💕🌸💕❁✨❁~╗•°
@kjsjauuwouy
•°╚~❁✨❁💕🌸💕❁✨❁~╝°•
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
⬅️بسم الله الرحمن الرحیم ⬅️
داستان ملقب به ابولعاص
↘️نویسنده ملیکا ملازاده ↘️
#پارت_نهم
صدای گریه ها به عرش رسید و محمد در کنار فرزندش نشست و در آغوشش کشید. از آن زمان محمد بیش از پیش آزار می دید و زینب جز سخنان ابولعاص و مزاحمان پشت در که از عذاب های پدرش می گفتند راه ارتباطی با خانواده اش نداشت. گاه خود محمد به پشت در خانه اش می آمد و محمد پدرانه ش را با دلداری به فرزندش و شنیدن صدای وی کمتر می ساخت و زینب با دادن پولی به کنیران و غلامان دهانشان را می بست. گاه پدر فاطمه را به همراه خود می آورد و اصرارهای وی برای دیدن روی خواهر زینب را غمگین تر می ساخت. او غم از دست دادن مادرش را نیز هیچ گاه از خاطر نمی برد.
0️⃣
از تو شبی جا مانده در من که هرگز صبح نخواهد شد!
خبر رسید که پدرش به دنبال پناهگاهی برای مسلمانان به سوی طائف رفته. هرچند این مهاجرت وی را تنها تر می ساخت اما تا صبح دعا کرد تا پدر به خواسته اش برسد. ابولعاص که این را بر ضد منافع خویش می دید با دیدن دعا زینب خشم خود را بر سر وی خالی نمود. هنگامی که خبر آمد پدرش را از پیش خود رانندن. سخنان ابولعاص انقدر خشمگینش کرد که بلند شد و فریاد کشید:
- آرزویم این است که اگر یک روز دیگر می خواهم عمر کنم آن روز را در کنار تو نباشم!
8️⃣
کار از پچ پچ گذشته بود. مردم با صدای بلند خبرها را با یک دیگر مرور می کردند. ابولعاص با پاهایی برهنه به بیرون از خانه دوید. او که تا چندی بیش هیچ به این خبر ها اعتنا نمی کرد حال تمامی آنها برای او مهم شده بود، زیر خبری نبود که نامی از محمد در آن نباشد. به اولین گروهی که رسید پرسید:
-چه شده است؟!
با اخم به او نگاه کردند.
- آیا به راستی تو نمی دانی؟
کلافه شد.
- آدم عاقل سوالی را که می داند می پرسد؟
➕
دیگری گفت:
- دیشب چهل مرد از چهل قبیله، به قصد کشتن محمد در نزدیکی خانه او اطراق کرده بوده اند.
ابولعاص وحشت زده پرسید:
- آیا او را کشته اند؟!
- علی بجای وی در بستر خوابید.
اگر زمان دیگری بود یقیقنا می خندید؛ تمام دنیای علی محمد بود خود هنوز سنی نداشت و جان خود را برای محمد می گذاشت.
- صبحگاه بجای محمد او را در بستر دیده اند.
➡️
پیرمردی در جمع که بر مزاح هایش شناخته می شد گفت:
- از او پرسیدن محمد کجاست؟ جواب داد مگر او را به من سپرده بودید!
لحن پیرمرد آنها را نیز به خنده انداخت. ابولعاص دوباره پرسید:
- پس محمد الان کجاست؟
تازه یاد مطلب اصلی افتاده اند و دوباره ترش رویی کرده اند.
- سلمان او را بر کول گذاشت و ابوبکر با او برفت.
- به کجا؟!
↙️
- ما نمی دانیم؛ فقط می دانیم از مکه گریخت.
ابولعاص بازگشت به سمت خانه اما به داخل نرفته بود که به فکر افتاد به دیدار علی برود. داخل حیاط خانه زینب را دید که آماده برای بیرون رفتن از خانه است.
- به کجا می روی زینب؟
- می خواهم به دیدار خواهرم فاطمه بروم، می خواهم غمش را بزدایم.
ابولعاص نگاهی به بیرون خانه انداخت بعد گفت:
- من نیز به دیدار علی می روم.
1️⃣
به سوی خانه فاطمه بنت اسد رفت حال که محمد نبود احتمالا علی را باید در انجا پیدا می کرد. چند ضربه به در زد.
- کیستی؟
- من هستم فاطمه، ابولعاص.
فاطمه بنت اسد در را گشود قبل از هر حرفی ابولعاص پرسید:
- به دیدار علی آمدم. آیا اینجاست؟
فاطمه از مقابل در کنار رفت.
- آری به داخل بیا.
هر دو به داخل رفتند. فاطمه به یکی از اتاق ها اشاره کرد.
9️⃣
- در آنجاست.
♦بسم الله الرحمن الرحیم ♦
#پارت_ده
ابولعاص با تعجب نگاهش کرد. می خواست بپرسد مرحم برای چه ولی فاطمه به سمت مطبخ رفته بود پس راه خود را به سمت اتاقی که علی در آنجا بود کج کرد. داخل که شد با اولین نگاه منظور فاطمه را فهمید. جواب سلام علی را داد و جلوی او را که می خواست پیش پایش بلند شود گرفت سپس رو به روی او نشست و پرسید:
✳️
- چه بلایی بر سر خود آورده ای؟
علی خندید.
- آیا گمان می بری خود این بلا را بر سر خود آورده ام؟
ابولعاص همانطور که به کبودی های و خون مردگی های صورت و بدن علی نگاه می کرد گفت:
- شنیده بوده ام که چه شده، اما نشنیده بوده ام کتک زدند.
علی دستی بر روی کبودی گونه اش کشید بعد گفت:
✴️
- نگران پیغمبر صلی الله هستم، نکند که بلایی سرش بیاید!
ابولعاص ناراحت گفت:
-تو جوانی و او پیر. جان خود را به خطر انداخته ای برای چه؟ علی گفت:
- می خواهم پیدایش کنم شاید هنوز نتوانسته باشد از مکه گریخته باشد.
- احتمالش هست.؛ اگه پیدایش کردی برایش غذا و آب ببر.
- در امیدم که فردی بر فرزندان و یاران او آسیب نرساند.
♾️
ابولعاص زیر لب گفت:
- من نیز همین امید را دارم!
حق با علی بود، محمد در غاری گیر افتاده و تا سه روز نتوانست به راه خود ادامه بدهد در این مدت علی و برایش آب و غذا می برد. آن روز که محمد رفت به علی گفت که کاروانی را شامل سه فاطمه و عده ای از بنی هاشم و برخی مسلمانان بی بضاعت آماده کند و دور از چشم مشرکان به مدینه ببرد که زینب به ابولعاص گفت:
⚕️
- خواهرم فاطمه و فاطمه مادر علی و فاطمه بنت زبیر به همراه پسر عمویم علی می خواهند به مدینه پیش پدرم بروند؛ بروم با آنها وداع کنم؟
ابولعاص ترسید که نکند زینب نیز با آنها برود پس گفت:
- من نیز با تو می آیم.
هر دو به خانه محمد رفتند . زینب فاطمه را بغل کرد و اشک ریزان از او خواست مراقب خود باشد، از او خواست که شهامت داشته باشد و سلام او را به پدر برساند، فاطمه خواهر خود را دلداری داد. زینب به پسر عمویش نگاه کرد و همچون پدرش خواهر خود را به او سپرد.
❇️
مرکب ها حاضر گردید. پسر دایه محمد نیز در کاروان بود علی کاروان را حرکت داد زینب و ابولعاص انقدر به کاروان نگریستند تا در تاریکی شب ناپدید شد و از ظلم مکه گریخت.
◽**◽
ابولعاص با خشونت ابورافع و زید بن حارثه را از در خانه خود راند بازگشت و به سمت زینب رفت.
- به داخل خانه رو.
زینب فریاد زد:
- نمی روم. می خواهم با آنها به پیش پدر بروم.
قلب ابولعاص در سینه آتش گرفت زینب چه آسان حاضر به دوری از او بود!
- تو چه می گویی؟!
- آمده اند تا من و خواهرانم را به پیش پدرم ببرند. بگذار بروم.
💤
- آیا من برای تو اهمیتی ندارم؟!
- مگر من برای تو اهمیتی داشته ام؟!به پدرم ایمان نیاوردی، از او حمایت نکردی، خدای یکتا را پرستش نکردی، کی می خواهی از خواب غلفت به پا خیزی ابولعاص؟! مگر پدرم خود را آزار نداد برای آنکه شما راه را بیابید؟
ابولعاص دست هاش رو مشت کرد.
- تو خدای پدرت را از من بیشتر دوست می داری؟
- من خداوند پدرم را از پدرم نیز بیشتر دوست می دارم.او را حتی از خود بیشتر دوست می دارم.
✅
هر دو به چشم های هم خیره شده بودند زینب با صدای آروم تری گفت
😀بسم الله الرحمن الرحیم 😀
داستان مقلب به ابولعاص
😉نویسنده ملیکا ملازاده😉
#پارت_یازده
یک لحظه ابولعاص دیوانه وار به زینب حمله کرد و سیلی در گوش او نواخت. زینب به در برخورد کرد. ابولعاص بازوی او را گرفت.
- نمی گذارم بروی.
به سمت در بازگشت که هنوز در زیر ضربات دست آن دو بود که اصرار بر بردن دختر پیامبرشان داشته اند بازوی زینب را گرفت و به داخل خانه برد او را در اتاقی انداخت سپس شمشیر کشید و به سوی در خانه رفت اما در بین راه پشیمان شد و دوباره به خانه بازگشت.
😙***😙
- ای ابولعاص بایست.
ابولعاص به سوی زینب بازگشت. از نگاه ناباور و نگرانش خواند که او همه چی را دانسته.
- ها؟ چه شده است زینب؟ چرا مرا نگاه داشتی؟
زینب خود را به ابولعاص رساند و گوشه عبای او را گرفت.
- اینها چه می گویند ابولعاص؟ آیا تو به راستی به جنگ با پدر من می روی.
صورت شووی را دید که از شرم به سرخی گراوید اما در ظاهر خلاف از آن شرم دید.
😑
- آری راست می گویند. تو که می دانستی من از اول نیز با پدرت و حرفهایش مشکل داشته ام. او خداوندگارهای ما را تحقیر می کند، دین پدرمان را قبول ندارد و کارهای ما را فقط از آن جهت که خود دوست نمی داشت.
چشم های زینب همچون صورت ابولعاص سرخ بود.
- ای پسر ربیع؟مرا اینگونه دوست می داری؟!
ابولعاص رک و بی پرده پاسخ داد:
-😯 تو را دوست دارم اما پدرت نه. این دوست داشتن است؟
ابولعاص دیگه جوابی به زینب نداد و به سمت اسبش رفت زینب دوباره عباش را گرفت.
- ابولعاص!
ابولعاص عبایش را از دست زینب کشید و سوار شد و به سمت دیگران رفت.
*اتفاق های جنگ قلم نویسنده نیست،کپی شدست*
خیمه ها بر پا شد عمیر بن وهب جمحی را فرستادند تا از وضع لشگر مسلمین و نفرات آنها اخباری به دست آورد و به اطلاع شان برساند .وی به سمت سپاه مسلمین تاخت و دورشان چرخید زد و بازگشت.
😁
- عدد اینها سیصد نفر چیزی کمتر یا بیشتر است ولی مهلت بدهید تا دور دیگری بزنم و ببینم آیا کمینی در پشت سر ندارند؟
دوباره رفت و بیشتر گشت سپس بازگشت گفت:
- کمینی ندارند و کسی برای امداد پشت سرشان نیست ولی ای گروه قریش اینهایی که من دیدم شترانشان مرگ بر خود بار کرده اند، و حیوانات آب کش ایشان نیز (به جای آب) حامل مرگ نابودکننده ای هستند، مردمی هستند که پناهگاه و تکیه گاهشان فقط شمشیرشان می باشد، و به خدا سوگند چنانچه من دیدم اینها مردمانی هستند که کشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خودشان از شما بکشند، و در این صورت (اگر فرضا ما بر آنها پیروز شویم و همه آنها را بکشیم) با کشته شدن افرادی به عدد آنها از سپاه ما، دیگر زندگی برای ما چه لذتی دارد؟ اکنون خود دانید این شما و این میدان جنگ!
😶
قریشیان نگران بهم نگریستند باهم سخن گفتند:
- او راست می گوید.چه کنیم؟!
- ما همه اقوام هم هستیم. سیصد نفر از سپاهمان؟
- در میان آنها مبارزانی بسیار قدر هست.
حکیم بن حزام گفت:
😪
- من به سوی عتبة بن ربیعة می روم تا با او سخن بگوییم.
دوباره همه همه شد بعد موافقت کردند که برود. به سوی او رفت و گفت:
- ای ابو ولید! تو بزرگ قریش و پیشوای آنانی، آیا می توانی امروز کاری بکنی که برای همیشه نامت به نیکی بماند و مردم تو را بخوبی یاد کنند؟
مشکوک نگاهش کرد.
- چه کنم؟
😂
- مردم را به مکه برگردان و از این جنگ خونین جلوگیری کن، و دیه عمرو حضرمی<همان کسی است که در سریة «عبدالله بن جحش » به دست واقدبن عبدالله - یکی از مسلمانان - کشته شد . و یکی از چیزهایی که برخی از قریش را به جنگ بدر کشانده بود انتقام خون او بود.از این رو حکیم بن حزام به عتبة می گوید: تو خون بهای او را بپرداز و از انتقام صرف نظر کنید> را نیز به عهده بگیر و خونبهایش را بپرداز!
عتبة گفت:
- آری من این کار را انجام می دهم، و تو گواه باش که من خونبهای او را به گردن گرفتم و خسارت مالی را هم که به او رسیده است می پردازم اکنون به سراغ ابوجهل نیز برو زیرا تنها اوست که اختلاف ایجاد می کند و نمی گذارد مردم به مکه بازگردند .
😋
حکیم خوشحال به سمت دیگران رفت عتبة به میان سپاه قریش آمده روی سنگی ایستاد و با صدای بلند گفت: ای گروه قریش! به خدا شما در جنگ با محمد و پیروانش کاری از پیش نخواهید برد و نفعی عایدتان نمی شود، زیرا بر فرض که بر آنها پیروز شوید و آنها را بکشید این کار موجب ناراحتی شما خواهد شد، (چون اینان اهل مکه و جزء قوم و قبیله شما هستند)