eitaa logo
نویسندگان جریان
586 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
126 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
«در زندگی هر کسی لحظه‌ای هست که در مسیر اندوه و افسوس قرار می‌گیرد. آن‌وقت یک راه برای عبور وجود دارد: کتاب، کتاب و کتاب را فراموش نکن در آن لحظه شگفت‌انگیز!» 📝هاوارد بارکر @jaryaniha
📻 فارسی شکر است محمدعلی جمالزاده
«...دلم برایش خیلی سوخت. جلو رفتم دست بر شانه اش گذاشته و گفتم: «پسر جان من فرنگی کجا بودم. گور پدر هرچه فرنگی هم کرده من ایرانی و برادر دینی توام چرا زهره ات را باخته ای؟ مگر چه شد؟ تو برای خودت جوانی هستی چرا این طور دست و پایت را گم کرده ای...؟» رمضان همین که دید خیر راستی راستی فارسی سرم می‌شود و فارسی راستا حسینی باش حرف میزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش داده اند و مدام می‌گفت:« هی قربان آن دهنت بروم والله تو ملائکه ای خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخری» گفتم:« پسر جان آرام باش من ملائکه که نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم مرد باید دل داشته باشد گریه برای چه؟ اگر هم قطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار کن...» گفت:« ای درد و بلات به جان این دیوانه ها بیفتد به خدا هیچ نمانده بود زهره ام بترکد دیدی چه طور این دیوانه ها یک کلمه حرف سرشان نمی‌شود و همه اش زبان جنی حرف می‌زنند؟» گفتم:« داداش جان اینها نه جنیاند نه دیوانه، بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!» رمضان از شنیدن این حرف مثلی اینکه خیال کرده باشد من هم یک چیزیم میشود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت:« تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف می‌زنند که یک کلمه اش شبیه به زبان آدم نیست؟» گفتم: «رمضان این هم که اینها حرف می‌زنند زبان فارسی است منتهی...» ولی معلوم بود که رمضان باور نمی‌کرد و بینی و بین الله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمی‌توانست باور کند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت کنم که یک دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلی وارد شد و گفت....» ادامه دارد... @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌به تو که می رسم ، مکث می کنم... انگار در زیبایی ات چیزی جا گذاشته ام... مثلا در صدایت آرامش ، یا در چشم هایت زندگی... @jaryaniha
«خبر دادند که برادرش کشته شده و می‌‌خواهند بدنش را برگردانند؛ اجازه نداد! گفت: همه‌ى آنها برادرای منند، اگر تونستید همه را برگردونید، حمید را هم بیاورید! وگرنه بماند!» 🌹سالگرد شهادت @jaryaniha
«قادر از بستن دستهای سید حمید که فارغ شد دهانش را دم گوش او آورد و مردانه گفت: «شب دستهات رو می‌بندیم به دوتا تویوتا از دو طرف تخته گاز تیک آف می‌کنیم یا از وسط نصف میشی یا جفتشون از بیخ کنده میشن» حالا سید چون میتی بی اختیار روی سنگ غسالخانه دست بسته افتاده عقب وانت و همراه پیچ های جاده قیقاج می‌خورد...» 📝محمدعلی رکنی @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱امروز و یک اتفاق خوب! آخرین جلسه کارگروه کتاب کودک و نوجوان جریان، به صورت غافل‌گیر کننده‌ای جلسه با آقای حمیدکثیری بود! جلسه ای پر از نکته و نگاه های پخته به کتاب کودک و نوجوان. پ.ن: بچه‌ها هم همیشه در جلسات عضو فعال هستن حتی اگر جلسه هفت صبح باشه! 😁 @jaryaniha
🍀ایام تون بکام انشاالله... خسته‌ی خونه‌تکونی نباشید 😊 امیدوارم این روزهای واپسین ماه شعبان، براتون پربرکت و پر از رزق معنوی باشه. بریم برای یک تمرین دیگه از جنس نوشتن👌 «نامه بنویسید » 🍀بله، نامه بنویسید... تمرین نامه نوشتن یک تمرین بسیار ساده و موثر از تمرینات پرورش خلاقیت هست. یک تمرین رایج در نویسندگی خلاق. حالا برای اینکه کار ساده‌تر شود سه تا موضوع برای شما درنظر گرفتیم که هرکدام را دوست داشتید انتخاب کنید: ✍نامه‌ای به رفیق شهیدم ✍نامه‌ای به کودکی خودم ✍ نامه‌ای به ماه رمضان اگر دوست داشتید نوشته تان را با ما به اشتراک بگذارید😍 لذت نوشتن نصیب‌تان 😋 آخر هفته‌ی آرامی داشته باشید✨ @jaryaniha
📻 فارسی شکر است محمدعلی جمالزاده قسمت پایانی
و گفت:« یالله مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا همه تان آزادید.» رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و می گفت «والله من می دانم اینها هروقت می‌خواهند یک بندی را به دست میر غضب بدهند این جور می‌گویند خدایا خودت به فریاد ما برس» ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بی سبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و به جای آن یک مأمور تازه ی دیگری رسیده که خیلی جا سنگین و پرافاده است و کباده ی حکومت رشت را می‌کشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینکه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد، اول کارش رهایی ما بوده خدا را شکر کردیم میخواستیم از در محبس بیرون بیاییم که دیدیم یک جوانی را که از لهجه و ریخت و تک و پوزش معلوم می‌شد از اهل خوی و سلماس است همان فراش‌های صبحی دارند می‌آورند به طرف محبس و جوانک هم با یک زبان فارسی مخصوصی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمام تر از موقعیت خود تعرض مینمود و از مردم استرحام می‌کرد و رجا داشت که گوش به حرفش بدهند . رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت:« بسم الله الرحمن الرحیم این هم یکی دیگر خدایا امروز دیگر هر چه خل و دیوانه داری اینجا می‌فرستی به داده شکر و به نداده ات شکر» خواستم بش بگویم که این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداخته‌ام و دلش بشکند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگی مآب دانگی درشکه‌ای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یک دستمال آجیل به دست من داد و یواشکی در گوشم گفت:« ببخشید زبان درازی میکنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر کرده والا چه طور می شود. جرات می‌کنید با اینها همسفر شوید» گفتم:« رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم گفت دست خدا به همراهتان، هر وقتی که از بی همزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید». شلاق درشکه چی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکره ی تازه ای با چاپاری به طرف انزلی می رود کیفی کرده و آنقدر خندیدیم که نزدیک بود روده بر بشویم.» «پایان @jaryaniha