eitaa logo
نویسندگان جریان
586 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
126 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
«مالوری در آشپزخانه ایستاده و در فکر است. دست هایش مرطوب‌اند‌. دارد می لرزد. مضطربانه پشت سر هم با کفِ پا به سرامیکِ ترک خورده ی زیر پایش ضربه می زند‌. صبحِ زود است؛ احتمالا خورشید حالا دارد از افق سرک می کشد. نوری را تماشا می کند که دارد رنگ سیاهِ پرده های سنگین را چند درجه ای روشن تر می کند و فکر میکند، مه بود...» 📝جاش ملرمن @jaryaniha
«از: دانش آموز فَرانک ناصری، دوّمِ شقایق. به: عقابِ تیزپرواز جنگ. سلام! خانمِ انشایمان موضوع داده بودند، نامه ای به یک رَزمَنده. گفته بودند هَر کسی نامه ی خوبی بنویسد، نامه اش را می فرستند به جِبهِه. مَن گُفتم به شُما نامِه بِنِویسم. به شُما خَلَبانِ شُجاعِ جنگ که رزمنده هم هستید! نمی دانم نامه ی خوبی بِنویسم یا نه؟ وَلی اگر خوب هم نشود و خانم اَحمدی خوش شان نیاید، خودم می فرستمشان. فَقَط نشانی شما را نمی دانم. مُهِم نیست، پستش می کنم به فرودگاه. سَلام ای خَلَبانِ جنگ! خلبانِ شُجاع جنگ...» 📝رضا امیرخانی @jaryaniha
«وقتی وارد بُن شدم، هوا تاریک شده بود. خودم را مجبور کردم نگذارم ورودم همان طور بگذرد که طی پنج سال خانه به دوشی می گذشت و شکل خودکار به خود گرفته بود: پایین و بالا رفتن از پله های سکوی ایستگاه راه آهن، به زمین گذاشتن ساک سفری، تحویل بلیت، رفتن به طرف دکه ی روزنامه فروشی، خرید روزنامه های عصر، خارج شدن از ایستگاه و صدا زدن یک تاکسی.پنج سالِ تمام تقریبا هر روز یا از جایی حرکت کرده ام و یا به جایی رسیده ام، صبح ها از پله های ایستگاه راه آهن بالا و پایین می رفتم و بعد از ظهر ها از آن پایین و بالا میر رفتم. با تکانِ دست تاکسی صدا می زدم، در جیب کتم دنبال پول برای راننده تاکسی می گشتم، از دکه ها روزنامه های عصر را می خریدم و در گوشه ای از ضمیر خودآگاهم از این بی قیدیِ به دقت تمرین شده ی خودکار لذت می بردم...» 📝هاینریش بل @jaryaniha
«اگر کسی با اسب در کوره راه های بین آبادی های روسیه سفر نکرده باشد، حرفی ندارم که برایش بگویم؛ چون به هر حال درک نخواهد کرد. آن کسی هم که سفر کرده است، هیچ تمایلی ندارم این خاطره را برایش زنده کنم. خیلی کوتاه می گویم: پیمودن چهل ویرستا فاصله‌ی میان شهرستان گراچیوفکا و بیمارستان موریوا برای من و سورچی‌ام دقیقا یک شبانه روز طول کشید؛ دقیقِ دقیق یک شبانه روز: ساعت دو بعد از ظهر روز ۱۶ سپتامبر ۱۹۱۷ ما کنار آخرین انبار غله ی واقع در مرز شهر زیبای گراچیوفکا بودیم و ساعت دو و پنج دقیقه ی روز ۱۷ سپتامبر همان سال فراموش نشدنی ۱۹۱۷ من روی چمن های لگدکوب شده ی حیاط بیمارستان موریوا بودم که از باران های پاییزی خیس خورده و از رمق افتاده بودند...» های یک پزشک جوان 📝میخائیل بولگاکف
«پس از دو هفته غیبت برگشته‌ام. کسان ما الان سه روز است که در رولتنبورگ، سکونت گزیده اند. خیال می‌کردم مرا مانند مسیح انتظار می‌کشند اما اشتباه می‌کردم. ژنرال که رفتاری بس آسوده و فارغ داشت با من به تفرعن صحبت می‌کرد و مرا پیش خواهرش فرستاد. پیدا بود که عاقبت موفق شده اند پول قرض کنند و نیز به نظرم آمد که ژنرال از نگاه من پرهیز می‌کرد...» 📝فئودور داستایوفسکی @jaryaniha
«چنین گویند که ملکی از ملوک آل ساسان سلطان جزایر هند و چین بود و دو پسر دلیر و دانشمند داشت: یکی را شهرباز و دیگری را شاهزمان گفتندی. شهرباز که برادر مهتر بود، به داد و دلیری جهان بگرفت و شاهزمان پادشاهی سمرقند داشت و هر دو بیست سال در مقرّ سلطنت خود به شادی گذاشتند...» و یک شب 📝عبداللطیف طسوجی @jaryaniha
«سالِ هزار و سیصد و دوازدهِ شمسی. یک خیابان که با سه خیز می‌شد از یک طرف به طرفِ دیگرش جست؛ خانی آباد، اما نه مثل بقیه خیابان ها. چون《 هفت کور》به آن جا آمده بودند. هفت نابینایی که مردم《هف کور》صدایشان میکردند....» 📝رضا امیرخانی @jaryaniha
«این داستانی درباره ماجرایی است که در زمان های بسیار دور، وقتی که پدربزرگتان بچه بود، اتفاق افتاده. این داستان بسیار مهمی است، چون معلوم میکند که چطور تمام آن رفت و آمد های میان دنیای ما و سرزمین نارنیا شروع شد....» 📝سی.اس لوئیس @jaryaniha
«اُچومِلف، افسر انتظامی، که پالتو نویی پوشیده بود و بسته‌ای در دست داشت، از محوطه بازار میگذشت. پشت سرش پلیسی مو حنایی در حرکت بود که غربالی لبالب از انگور فرنگی مصادره شده را دودستی گرفته بود، همه جا ساکت بود... توی میدان کسی دیده نمی شد...درهای بازِ میخانه ها و مغازه های کوچک چون دهان های گرسنه، با نگاهی غمزده به دنیای خداوند خیره شده بودند. حتی یک گدا در آن نزدیکی دیده نمی شد...» بهترین داستان های کوتاه (هزار رنگ) 📝آنتوان چخوف @jaryaniha
«خورشید وسط آسمان بود و پرتوهای طلایی رنگش بر شن‌زارهای داغ می تابید. ابوالقاسم صورتش را از هراس آفتاب سوزان پوشانده بود و با چشم‌های سیاه رنگش از لابه لای دستاری که بلندی آن تا روی شانه هایش ادامه داشت به بیابان خشک و گرم و بی انتها خیره شده بود و سلانه سلانه سوار بر اسب گران قیمت و سیاه رنگش می‌رفت. زن تنهایی را وسط بیابان دید و متعجب با خودش گفت:« این دیگر چگونه سرابی است؟ اگر این را به افراد قبیله ام بگویم به طور حتم خواهند گفت ابوالقاسم قشیری که دیگر در جنگاوری زبانزد نیست عقلش را هم از دست داده....» 📚شبیه مریم اکرم صادقی 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«با دو دستش صورتش را پوشانده بود و در اتاق کوچکش در اتاق گرم و مطبوعی که پرده‌های کلفت و خوش رنگ آن را از دنیای خارج جدا کرده ،بود راه می‌رفت. بیرون سرد بود و برف می‌آمد. بوران غوغایی راه انداخته بود. اما پرده‌ها و در و پیکر محکم نمی گذاشت که سرما به درون اتاق نفوذ کند. اصلاً این اتاق، تنها این اتاق که فقط دخترش حق ورود بدان را داشت. یکتا جای امنی بود که در زندگی برای او باقی مانده بود هیچ‌جا راحتی نداشت. همه جا دیگران با نظر بغض و کینه به او نگاه می‌کردند. از او بدشان می آمد. حتی کسانی که به آنها کمک کرده بود کسانی که تملق‌شان را گفته بود کسانی که باعث ترقی و ازدیاد اموالشان شده بود، آنها هم از دیدارش نفرت داشتند...» 📚گیله‌مردبزرگ علوی 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱