#پاراگراف_شروع
«اُچومِلف، افسر انتظامی، که پالتو نویی پوشیده بود و بستهای در دست داشت، از محوطه بازار میگذشت. پشت سرش پلیسی مو حنایی در حرکت بود که غربالی لبالب از انگور فرنگی مصادره شده را دودستی گرفته بود، همه جا ساکت بود... توی میدان کسی دیده نمی شد...درهای بازِ میخانه ها و مغازه های کوچک چون دهان های گرسنه، با نگاهی غمزده به دنیای خداوند خیره شده بودند. حتی یک گدا در آن نزدیکی دیده نمی شد...»
بهترین داستان های کوتاه #چخوف(هزار رنگ)
📝آنتوان چخوف
@jaryaniha