#پاراگراف_شروع
«وقتی وارد بُن شدم، هوا تاریک شده بود. خودم را مجبور کردم نگذارم ورودم همان طور بگذرد که طی پنج سال خانه به دوشی می گذشت و شکل خودکار به خود گرفته بود: پایین و بالا رفتن از پله های سکوی ایستگاه راه آهن، به زمین گذاشتن ساک سفری، تحویل بلیت، رفتن به طرف دکه ی روزنامه فروشی، خرید روزنامه های عصر، خارج شدن از ایستگاه و صدا زدن یک تاکسی.پنج سالِ تمام تقریبا هر روز یا از جایی حرکت کرده ام و یا به جایی رسیده ام، صبح ها از پله های ایستگاه راه آهن بالا و پایین می رفتم و بعد از ظهر ها از آن پایین و بالا میر رفتم. با تکانِ دست تاکسی صدا می زدم، در جیب کتم دنبال پول برای راننده تاکسی می گشتم، از دکه ها روزنامه های عصر را می خریدم و در گوشه ای از ضمیر خودآگاهم از این بی قیدیِ به دقت تمرین شده ی خودکار لذت می بردم...»
#عقاید_یک_دلقک
📝هاینریش بل
@jaryaniha