سلام ✋
ما اینجا در گروه نویسندگان جریان برامون مهمه که کنار هم رشد کنیم.
مثلا یکی از کارهای جمعی مون اینه که هفته ای یک روز تمرینی رو همه باهم انجام میدیم.
دوست داریم در تمرین این هفته شما رو هم شریک کنیم.
اگر دوست داشتید شما هم درباره تصویری که در پیام بعدی گذاشته میشه بنویسید و برامون بفرستید.
داستانی، یادداشت، متن ادبی یا هر قالب ادبی دیگه ای که براتون راحت تره.
#تمریننویسندگی
#عکسنوشت
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
نویسندگان جریان
به نظرتون این مادربزرگ داره با کی یک قل دوقل بازی میکنه؟ اسمش چیه؟ چی شده که اومده ونشسته پای بازی
یادداشتهای اینستا:
سنگها را که بالا میانداخت چشمهای همهمان گرد میشد. گردنهامان را جلو میکشیدیم و با کنجکاوی نگاه میکردیم. اگر سنگها دست هر کس دیگری بود حوصله مان سر میرفت و بازی را به هم میزدیم. اما بی بی خدیجه فرق داشت. اصلا میآمد با ما بازی کند که کُری بخواند. همیشه میگفت:«زیر بیست دِیقه سنگا رِ نمیتونین از مو بگیرین». گاهی تا بیشتر از نیم ساعت بازی میکرد و نمیباخت. دیگر خودش درمیآمد که:«بسه دیگه،مو بُرُم به کار و زندگی برسُم. الان باب حاجی میاد با شکم گرسنه، یک قل دوقل سیری نمیاره براش که». میرفت سراغ کارهایش و ما را حریص میکرد که پشت دست آتشی را آنقدر تمرین کنیم تا یاد بگیریم. آن هم آتشی پنج تایی که ده امتیاز را یکجا میریخت در کاسه مان.
یادش بخیر آن وقت ها من فقط ۵ سال داشتم، اما زودتر از داداش جواد و آبجی گلبانو این کار را یاد گرفتم. بی بی خدیجه نه گذاشت، نه برداشت و گفت:«ای دختر اسم مویه زنده نیَه میداره » بچه ها ریز ریز به من خندیدند. اما چهل سال بعد وقتی دخترم خدیجه در راهپیمایی ده دی شهید شد همه با گریه های بلند بلند میگفتند بالاخره اسم بی بی خدیجه رو زنده کردی. به واسطه ازدواجم با کوچکترین پسر عموی بی بی، فامیل دخترکم هم با او یکی بود.
حالا اسم پهن ترین خیابان محله مان خدیجه سرداری است و مدرسه ای هم که نوه هایمانجا درس میخوانند همین اسم را دارد.
از خاطره یکقل دوقل به کجا رسیدیم، بلند شومبروم غذا را بار بگذارم که الان آقا صادق با شکم گرسنه از راه میرسد و این خاطره بازی ها سیری نمیآورد.
#تمرین
#عکسنوشت
صدای برخورد سنگهای کوچک، او را از دنیای بیانتهای بازیهای مجازی بیرون کشید. گوشی موبایلش را کنار گذاشت و چشم ریز کرد تا ببیند مادر بزرگ دارد چه کار میکند. صدای برخورد سنگهای کوچک و تیلهها به یکدیگر، هنوز از سمت مادر بزرگ که آنسوی حیاط بزرگ نشسته بود، میان صدای ظریف آواز پرندگان به گوش میرسید.
لحظهای احساس کرد که این صداهای شگفتانگیز، او را مسحور میکنند. نه مثل جادوی پوچِ اصواتِ مغناطیسی که از تلفنهای همراه به گوش میرسند. بلکه شیفتگی و مستی عجیبی که با عطر آسمان و درختان آمیخته.
صدای مادر در گوشش پیچید.
- اومدیم روستا که اون ماسماسکت رو بزاری کنار و یکم استراحت کنه مغز بیچارهت، رفتی بازی آفلاین پیدا کردی برا من؟
دمپاییهای پلاستیکی را پوشید و به سمت مادربزرگ رفت.
- مادر جون دارین چیکار میکنین؟
مادر بزرگ لبخند شیرینی حوالهی نگاه نمکینش کرد و سنگها و تیلهها را کنار گذاشت.
- بهش میگن «یه قل دو قل» مادر.
- این دیگه چه بازیایه مادر جون؟ من بلدش نیستم.
- من آخرین کسی ام که این بازی رو بلده پسرم. خیلی ساله که هیچ بچهای دیگه یه قل دو قل بازی نکرده. خیلی ساله.
✍فاطمه میرزایی
#تمریننویسندگی
#عکس_نوشت
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.