#دست_نوشته
#جوانه
«بادکنک را دادم دستش، سرش را رها کرد و چند دور به در و دیوار خورد تا افتاد جلوی پایش. از منیره پرسیدم:«چند وقتشه؟!» گفت:«یک سال و نیم» دوباره بادکنک نیم باد را دستش دادم و رها کرد. از سرو صدا و حرکات بادکنک میخندید. به قول بچه ها نفسم داشت تمام میشد. خواستم یادش بدهم و بروم پی زندگی خودم. بادکنک را گذاشتم گوشه لبش:« حالا توش فوت کن» قیافه اش تحت فشار بود، حدقه چشم هاش داشت جا باز میکرد، اشکش ریخت و داد و هوار کرد. دویدم بغلش کردم. هرچه نگاه میکردم نفهمیدم چکارش شده. نهایتا دیدم انگشت هایش را گرفته، رد دندان هایش روی دستش بود. آخر بخاطر خندیدن به خنگ بازیهاش جهنمی میشوم...»
✍سیده فاطمه قلمشاهی
@jaryaniha
#جام_رمضان
#دست_نوشته
«آقا خسرو بارها را که پیاده کرد دستی به کمر گذاشت. بعد داد زد : پسر این رسید رو کجا گذاشتی؟ بده حاجی امضا بزنن بریم.
و جواب شنید : تو جیب خودتونه آقا. به خدا به من ندادین.
آقا خسرو دست در جیبش کرد و لابلای کاغذها باز هم یکی از آن برگه های سبزِ کوچک دید. میدانست کارِ ثریّاست.
نوشته بود: " وقتی که با اون کامیونِ نارنجی از پیچ سرِ کوچه پیدا میشی و یک دسته ریحونِ تازه هم از جنسِ تحویلی میدون بار برام آوردی،
انگار یکهو دامن دامن بهار سر میکشه به خونه مون. "
دوباره داد زد: پسر یک بسته ریحون مشتی از حاجی بگیر، بگو از حسابِ ما کم کنه. تیز بگیر و بیا که دیره.»
✍ فهیمه فرشتیان
@jaryaniha