eitaa logo
نویسندگان جریان
601 دنبال‌کننده
2هزار عکس
151 ویدیو
30 فایل
🌱در جریان باشید. 🌱ادمین: @aseman311 🌱کانال انتشارات @jaryane_zendegi 🌱زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
«عشق خواندگی» قسمت اول پنج سال، ده سال، پانزده سال و حتی بیشتر برای در آغوش کشیدن فرزندی که با صدای زیبای کودکانه‌اش مرا مامان صدا بزند، انتظار کشیدم. هر بار از طریق درمان‌های ناباروری و درمان‌های طب سنتی اقدام می‌کردم و روزهای چشم انتظاری را سپری می‌کردم فقط یک چیز در تمام وجودم پر بود، و آن این که مهربان ترین مهربانان عالم هر چه بدهد خیر است؛ حتی اگر عطایش از جنس ندادن باشد. پس هر بار با جواب منفی آزمایش‌ها مواجه می‌شدم آرامشم به هم نمی‌خورد. از همان سال‌های اولی که متوجه شدم مانعی بر سر بارداری طبیعی وجود دارد، بارها به فکر فرزندپذیری از بهزیستی افتادم ولی هر بار به دلیلی فکرش را از ذهنم پاک می‌کردم. یک بار صحبت اطرافیان بود که از کجا می‌دانید که فرزند صالحی برای شما باشد و باعث روشنی چشمتان! یکی می‌گفت:«اگر اطلاعات حلال زادگی‌اش را به شما دادند اقدام کنید و گر نه به شرش گیر می‌کنید!» دیگری می گفت:«آن‌ها بی وفایند و وقتی بزرگ شوند رهایتان می‌کنند!» آن یکی هم می‌گفت:«هنوز وقت داری شاید خدا دامن خودت را سبز کرد.» و... اما اینها مهم نبود آن فکری که نمی گذاشت اقدام کنم این بود که اگر صلاحمان باشد خدا خودش می‌دهد. یک روز تلنگری عجیب مرا به خود آورد؛ شاید خدا برای تو و همسرت بخواهد عشق به فرزند را به پای گلی که به هر دلیل از شاخه جدا شده و محبت مادر و پدر نمی‌بیند بریزید. برای خدای حکیم فرقی ندارد که سنت‌های خود را از طریق فرزند زیستی جاری کند یا فرزند خوانده. اگر رزاق اوست رزق فرزند را می‌دهد. اگر فرموده فرزند صالح باقیات صالحات است، فرزند غیرزیستی را که استثنا نکرده! ادامه دارد ... ✍یک عضو فعال جریان «جمعه‌ها با این روایت همراه شوید.» 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عشق خواندگی» قسمت دوم فکرم مشغول بود و دنبال پاسخ پرسش هایم بودم. در فامیل کسی را داشتیم که فرزند پذیر بود. تماس گرفتم و دغدغه‌ها و سوالاتم را با او در میان گذاشتم. او هم با صداقت و حوصله‌ی تمام، پاسخ تک تک آن‌ها را می داد، یا کتابی معرفی میکرد، یا در فضای مجازی منابعی معرفی می‌کرد. واقعا منابع فضای مجازی برایم عالی بودند. مادران با تجربه فرزند پذیری را پیدا کردم که با منطق خوبی به مسائل فرزندخواندگی پرداخته بودند. آن‌ها را می‌خواندم و می‌دیدم و بعد برای همسرم تعریف می‌کردم. مثلا برای حلال زادگی به چند پاسخ جالب رسیدم: * اول اینکه آنقدرحرمت انسان مهم است که دین اسلام اجازه تحقیق درباره چنین چیزی نمی دهد تا جایی که در قرآن برای چنین روابطی حکم به شهادت چهار نفر داده که با چشم خود دیده باشند؛ عملا راه را بسته. * دوم هم اینکه معمولا مادرانی که از راه نامشروع باردار شده باشند، در اکثر موارد اقدام به سقط جنین می‌کنند و درصد کمی وجود دارد که چنین فرزندی حفظ شود. * و نهایتا اینکه بر فرض اگر فردی حلال زاده نباشد هیچ فرقی با دیگران در بهره مندی از نعمات خدای رحمان ندارد. چون خودش نقشی در این مسئله نداشته. تنها و تنها یک جا دچار مسئله می شود و آن هم اینکه اگر بخواهد عالم دینی شود نسبت به سایرین باید بیشتر تلاش کند. فقط همین! خلاصه طی یکی دوماه کاملا به آنچه می‌خواستیم آگاه شدیم. ادامه دارد ... ✍یکی از اعضای فعال جریان «جمعه‌ها با این روایت همراه شوید.» 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
🌹شاخه گل صلوات تقدیم به ام البنین، مهربان ترین مادرخوانده ی دنیا 🌻 «عشق خواندگی» قسمت سوم خدای مهربان گاهی پیش روی ما دلسوزترین سفیرانش را قرار می‌دهد تا با صبر و محبت دستمان را بگیرند و به ساحل شناخت و آرامش برسانند. یکی از این نیک مردمان آقای مهندس عابدشاهی بودند. ایشان و همسرشان علی‌رغم داشتن چند فرزند زیستی چند فرزندخوانده را هم در آغوش خانواده شان پذیرفته بودند. بعد از پر کردن فرم درخواست فرزندخواندگی در سایت بهزیستی با مهندس عابدشاهی ارتباط گرفتم و ایشان که یکی از مشاوران بهزیستی بودند راهنمایی های ارزشمندی را در اختیارم قرار دادند و در نهایت فرزند نازنینی را که به شرایط من و همسرم نزدیک بود معرفی کردند. صبح روز دیدار رسید. بعد از نماز صبح به توصیه حاج آقای عالی جهت برآورده شدن حوائج ۵۳۰ بارصلوات حضرت زهرا را خواندم و سپس به دیدار ولی نعمتمان امام رضا علیه السلام رفتیم. هیچ گاه زیارت آن روز در هوای گرگ و میش اول صبح را فراموش نمی کنم. با هم توسل کردیم و از آقا خواستیم دعا کنند تا آنچه برای ما و آن کودک خیر است نصیب شود. با اشتیاق وصف ناشدنی به سمت شیرخوارگاه حرکت کردیم. آنجا مقداری کار اداری داشت که برای معرفی کودک طی شد و سپس در سالن انتظار نشستیم. اندکی گذشت و ناگهان کودکی نحیف در آغوش پرستاری مهربان چشم ما را به رخ ماهش روشن کرد. ادامه دارد ... سامانه درخواست فرزندخواندگی بهزیستی http://adoption.behzisti.net/ ✍یکی از اعضای فعال جریان «جمعه‌ها با این روایت همراه شوید.» 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عشق خواندگی» قسمت چهارم بسم الله الرحمن الرحیم از قدیم می‌گویند وقتی دو نفر قسمت هم باشند مهرشان عمیقا به دل یکدیگر می‌افتد و می‌شود گفت دلشان به این وصلت گواهی خیر می‌دهد. تجربه خانواده‌های فرزند پذیر هم این چنین است. وقتی کودک یک ساله‌ی ما را هم آوردند با اینکه آنقدر ضعیف بود که حتی نمی‌توانست سرش را نگه دارد ولی لحظه‌ای که با چشمان زیبایش به همسرم نگاه کرد لبخند دلنشینی زد و با همین لبخند زیبا دل ما را ربود. پسرم یکساله بود اما حتی نمی توانست بنشیند و برای همین درخواست کردیم ضمن دریافت پرونده پزشکی، او را نزد متخصصی ببریم تا ایشان هم نظرشان را بدهند. از حق نگذریم بهزیستی کمال همکاری را با ما داشتند. در این روزگار پر فریب در ابتدا نمی‌توانستیم اطمینان کنیم ولی مثل همیشه مشاور بزرگوارمان آقای مهندس عابدشاهی با آرامش و اطمینان ما را توجیه کردند که بهزیستی برای اینکه بعدش دچار تبعاتی مثل شکایت و... نشود خیلی به صداقت حساس است و تا هنگامی که از سلامت کودک خاطر جمع نشود او را رهسپار خانواده نمی‌کند. مگر موارد خاصی که مربوط به پذیرش کودکان نیازمند درمان است که ما را هم شامل می‌شد. ما درباره بیماری خاص کودک مان تحقیق کرده و آماده پذیرش او بودیم و با همکاری بهزیستی برای ضعف جسمانی و حرکتی اش پیگیری پزشکی کردیم و بعد از تصمیم قطعی کارهای اداری را برای فرزندخواندگی آغاز کردیم. اما در این مرحله به موانعی برخوردیم که فاصله طبیعی یک ماهه تا آمدن عشق کوچک مان به خانه، چهارماه به طول انجامید و این چهارماه برای من مثل چهارسال انتظار طول کشید. همیشه به دوستانم می‌گویم تفاوت من که مادرخوانده بودم با شما که مادر زیستی هستید این است که من همان ابتدا روی ماه گلم را دیدم و در انتظارش روز و شب بی قراری می کردم اما شما ندیده چشم انتظارید و این انتظار برای من از نه ماه بارداری و زایمان سخت تر گذشت. خلاصه بعد از انتخاب فرزند، کار اصلی ما آغاز شد و این ما بودیم و پیش روی مان هفت خان رستم امور اداری. ✍یکی از اعضای فعال جریان «جمعه‌ها با این روایت همراه شوید.» 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
✿ «عشق خواندگی» قسمت پنجم وقتی انسان در راهی قدم بردارد هر چه به مسیر آشناتر باشد حرکت برایش هموارتر است. با مطالعاتی که درباره روند اداری و قانونی امور فرزندخواندگی داشتیم فرآیند برای مان با دردسر کمتری طی می‌شد. علی‌رغم آنچه در بین عموم مردم شایع است، برای اینکه بهزیستی فرزندی را به خانواده ای بسپارد به نام زدن ملک و داشتن دارایی زیاد ملاک نیست. خانواده‌های زیادی مستاجرند و درآمد بالایی ندارند اما توانسته‌اند مراحل قانونی را طی کنند. اما همانطور که همه می‌دانیم متاسفانه هنوز امور قانونی به مثابه عبور از هفت خان رستم است. برای ما جای تعجب بود که با وجود الکترونیکی شدن ادارات مختلف چرا هنوز برای گرفتن یک امضا و دریافت جواب، فاصله طولانی بین دادگاه خانواده تا اداره شیرخوارگاه را باید شش بار در روز طی کنیم! همسرم که مثل من برای رسیدن به فرزندمان لحظه شماری می‌کردند، برای انجام این امور کفش آهنین به پا کردند. تا بالاخره بعد از یک ماه کارهای اداری و آزمایش‌های سلامت والدین و... تمام شد. با تحقیقاتی که انجام داده بودیم می‌دانستیم با فاصله اندکی از اتمام این مراحل، دادگاه خانواده تشکیل شده و به صلاحیت والدین رای می‌دهد و با این برگه می‌توانستیم دلبندمان را به خانه بیاوریم. اما امان از عجله! فامیل و آشنایان خودم و همسرم در رابطه با فرزندآوری ما هیچ گاه نه دخالتی کردند و نه اذیتی. همیشه و به تمام معنا هوای ما را داشتند. برای همین بعد از اتمام کارهای اداری تصمیم گرفتم در قالب یک کلیپ آن‌ها را از این خبر مطلع و خوشحال کنم. ته دلم می‌گفتم شاید هنوز زود باشد ولی از آن طرف محبتی که آن‌ها به من داشتند ذوق مرا برای انتشار خبر پدر و مادرشدن بیشتر کرد و در گروه های فامیلی کلیپ را ارسال کردم. تبریک و خوشحالی و بازخوردهای مثبتی بود که تا چند روز برای ما می‌رسید. اما در این میان پیامی آمد که حال من را دگرگون کرد. پیام از طرف همان مادر فرزندپذیری بود که در ابتدا من را راهنمایی کرده بودند. حالا برایم نوشته بودند: مگر رای دادگاه صادر شده که به همه اطلاع دادی!؟ کمی جا خوردم ولی با هیجانی که داشتم برایشان نوشتم نه دادگاه به زودی تشکیل می‌شود ما تمام کارهای اداری را انجام دادیم. پاسخ ایشان عجیب بود و برایش تره‌ای خرد نکردم. نوشتند:«مورد داشتیم بهزیستی به دلایلی لحظه آخر هم ماجرا را کنسل کرده بهتر بود بعد از آمدن فرزندتان خبر را منتشر می‌کردید!» با خودم گفتم عجب مگر می‌شود هرگز چنین چیزی پیش نمی‌آید. آخر همه چیز به درستی پیش رفته است و وقتی با شیرخوارگاه تماس می‌گیرم و حال فرزندم را می پرسم آن‌ها با مهربانی خبر سلامتی اش را می‌دهند. اما در این میان امتحانی برای ما رقم خورد که هرگز فکرش را نمی‌کردم. ادامه دارد ... ✍یکی از اعضای فعال جریان «جمعه‌ها با این روایت همراه شوید.» 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
عشق خواندگی» قسمت ششم چشم انتظاری حالت عجیبی است. در هر لحظه ناخودآگاه حواست جمع کسی است که منتظرش هستی مخصوصا اگر او فرزندت باشد. حال آن روزهای ما هم همین طور بود. یک روز، دو روز، پنج روز، یک هفته، دو هفته گذشت اما خبری نشد. هر بار هم پیگیری می کردیم می گفتند:«صبر کنید هنوز نامه بهزیستی نیامده.» تا اینکه یک روز درست وسط خوردن ناهار بودیم که تلفن همسرم زنگ خورد. آن طرف خط در یک پیام کوتاه و صریح پیامی ناگوار را برای ما آورد. همسرم که تلفن را قطع کردند با چشمانی که زمین را می‌پایید آهسته خبری را گفتند که دنیا روی سرم خراب شد؛ از طرف بهزیستی بود. مشکلی پیش آمده که فعلا فرزند ما را نمی‌توانند به خانواده تحویل دهند. گفتند به زودی فرزند دیگری معرفی می‌کنند. این کلمات حرف به حرف مانند پتکی روی سرم خراب می‌شد. دیگر دوست نداشتم همسرم به حرف زدن ادامه دهند. حالم به هم ریخت. بلند بلند داد می‌زدم و گریه می‌کردم. مگر به همین آسانی بود. من به او دل بستم. از هشت ماهگی تا الان که نزدیک یک سالش بود عمر نازنینش را روزشماری کرده بودم. برایش لباس خریده بودم و از راه دور مادرش بودم. مگر می‌شود به همین آسانی مادر و فرزندی را از هم جدا کنند. تا شب وضعیتم همین بود. گوشه اتاق کز کرده بودم و فقط گریه می‌کردم. آن فامیل مان درست می‌گفت و شد آنچه نباید می‌شد. فردا صبح با حالت اضطرار راهی حرم شدم. تنها ملجأ و پناهم فقط آقایم امام رضا (علیه السلام) بودند. تا یک هفته کارم همین بود. به هر کسی در حرم می‌رسیدم که حالی داشت ملتمسانه و با چشمانی گریان برای فرزندم درخواست دعا می‌کردم. اما بعد از روزها نگرانی و ناامیدی، یک روز در حالی که برای مولایم درد دل می‌کردم ناگهان به خودم آمدم و فکر کردم مگر حضرت که آگاه به خیر و شر ما تا قیامت هستند بهتر از ما صلاح مان را نمی‌دانند!؟ مگر این همه سال که رنج بی فرزندی را داشتم به خودشان نسپرده بودم که راضیم به رضایشان و هر چه صلاح است همان می‌شود. حالا چرا این قدر مضطر و پریشان شدم. از کجا معلوم آمدن فرزند برای من و همسرم یا برای خود او خیر و صلاح باشد. همچنان که این افکار از ذهنم می‌گذشت دلم آرام تر می شد. این بار با حالتی متفاوت از حرم بیرون آمدم شب که همسرم به منزل آمدند از این آرامشی که پیدا کرده بودم تعجب کردند. خدا دل طوفان زده مرا با امید و توکل به ساحل آرامش رسانده بود. نمی‌دانم چه شد اما درست فردای آن روز بود که دوباره از بهزیستی تماس گرفتند. ادامه دارد ... ✍یکی از اعضای فعال جریان «جمعه‌ها با این روایت همراه شوید.» 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
عشق خواندگی» قسمت هفتم سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد گاهی اوقات معجزه را با تمام وجود حس می‌کنی. همان که دقیقا وقت نا امیدی سراغت می‌آید و تمام معادلات زمینی را بر هم می‌زند تا بگوید خدا خدایی می‌کند و حواسش به همه هست. آن روز برای ما همان معجزه رخ داد. از بهزیستی تماس گرفتند و گفتند مسئله رفع شده و می‌توانید برای دریافت رای قاضی به دادگاه بروید. با شنیدن این خبر گل از گلمان شکفت. امام رضا جان شیرینی اجابت را به کام مان نشاندند آن هم چه نشاندنی. خیلی زود راهی دادگاه شدیم. پیش قاضی نمی‌توانستیم خیلی آرام بنشینیم. آهسته می‌خندیدیم و درباره فرزندمان صحبت می‌کردیم. لحظه‌ای که ما را یکی یکی برای امضا صدا کردند یاد امضای پای سفره عقد افتادم و خدا شاهد است که این امضا از آن خیلی شیرین تر بود. آخر قرار بود دو نهال گره خورده‌ی ما میوه‌ای شیرین دهد. تا نامه را بگیریم ظهر شد و وقت اداری گذشته بود. فردا اول صبح جهت تشکر خدمت امام رؤوف و رحیم رفتیم و بعد مستقیم راهی شیرخوارگاه شدیم. از قبل هماهنگی‌ها انجام شده بود و آن‌ها منتظر ما بودند و می‌دانستند در دل ما چه می‌گذرد. خیلی زود کارها را انجام دادند و گفتند کمی منتظر بمانید تا فرزندتان را بیاوریم. همسرم گفتند اگر امکان دارد با گوشی خودمان از این اتفاق شیرین فیلم بگیرید. آن‌ها هم با لبخند پذیرفتند. از زمانی که پرستار برای آوردن عشق خوانده ما رفته بود خیلی گذشت. زمان لاک پشتی شده بود اما ناگهان در آسانسور باز شد و تمام عمرم را در آغوش پرستار دیدم. به طرف شان رفتم و قلبم را بغل کردم. باورم نمی‌شد. چقدر بزرگ شده بود. در این چندماه چهار تا دندان درآورده بود و کمی تپل تر شده بود. همسرم بعد از اینکه من آرام گرفتم جلو آمدند و بچه را گرفتند. بابا گفتن همسرم تمام دنیا را به من داد. خیلی شیرین بود. خدایا شکرت چقدر بابا شدن به ایشان می‌آمد و چقدر زیبا بچه مان را بغل کرده بودند. بالاخره همه چیز تمام شد. بالاخره ما هم مامان و بابا شدیم. وقتی می‌خواستیم سوار ماشین شویم از این که اجازه دادند فرزند را با خودمان ببریم خنده‌ام گرفته بود. یعنی واقعا تمام شده! ما پدر و مادر او شده بودیم. الحمد لله، الحمدلله، الحمدلله ... دوران انتظار تمام شد و روزگار پدر و مادری شروع شد. حالا شدیم شبیه بقیه والدین به اضافه‌ی یک مسئله‌ی مهم؛ محرمیت. پسرم الان یک ساله شده بود و تنها راه محرمیت شیرخوردن او بود. پس بدون معطلی حتی قبل از این که به مامان باباها و بقیه خانواده نشانش دهیم راهی تهران شدیم تا خانه خواهرم برویم و به او شیر دهد. چند روزی طول کشید ولی به لطف خدا و بعد از انواع نذرها و نیت‌ها و توسل‌ها، آخر هدیه به اموات غریب کار خودش را کرد و پسرم شیر را گرفت و الحمدلله بعد از گذشتن سه روز و مدت لازم، محرمیت حاصل شد. در این سه روز مادرانگی‌های زیادی را از خواهرم که تجربه سه فرزند را داشت یاد گرفتم. این سه روز ارزشمند تمام شد و درست روز تولد پسرم به خانه رسیدیم. اما از آن جایی که اگر خدا بخواهد مهر کسی را در دل دیگران زیاد کند، خانواده من و همسرم به طور جداگانه برای ورود ما و دیدن پسرم جشن تولد درجه یکی گرفته بودند و همه را دعوت کرده بودند. آن شب‌های خوش کنار عزیزان مان گذشت و از فردایش مسئولیت‌ها و احساسات پدر و مادری ما شروع شد. ادامه دارد ... ✍یکی از اعضای فعال جریان «جمعه‌ها با این روایت همراه شوید.» 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عشق خواندگی» به نام امام رضا (علیه السلام) قسمت هشتم و پایانی خیلی از پایان‌ها تازه اول بسم الله است. آغازی که گستره‌اش خیلی بیشتر از مسائلی است که پشت سر گذاشتی. برای من هم همینطور بود. وقتی پسرم خانه‌ی ما را پاگشا کرد دوباره همه جا از شادی رنگی شد. دنیای پر مهر و عطوفت و همدلی من و همسرم بدون فرزند، رنگی حدودا خاکستری داشت اما با ورود عشق خوانده‌ی مان در و دیوار و گلدان و همه چیز رنگ گرفت و دنیای جدیدی برای من شروع شد. چند روز اول از شدت هیجان نه خواب داشتم نه خوراک. در لطف خداوند غرق بودم و با پسرم عشق بازی می‌کردم اما کم‌کم احساسات مختلف سراغم آمد. در همان حال که خوشحال بودم احساس مسئولیت می‌کردم. در حالی که خسته بودم وجودم پر از امید بود. احساسات منفی و مثبت به طرز خنده داری در هم تنیده شده بودند؛ غم و شادی، نگرانی و اضطراب، احساس مسئولیت و در عین حال رهاشدگی، سلسله وظایف مادرانگی اعم از اینکه چه غذاهایی باید برایش یاد بگیرم؟ چگونه درست پوشکش کنم که اینقدر نم نزند، برای شب تا صبح چند بار باید شیشه را بشویم و برایش شیر آماده کنم؟ در پاسخ به صحبت‌های بامزه آشنایان (مثل اینکه با آمدن این فرزند خدا به زودی دامن خودتان را سبز کند) چه پاسخ‌هایی بدهم تا درست فرهنگ سازی کرده باشم؟ و از همه مهمتر چکار کنم که اینقدر خسته نشوم و همزمان بتوانم به کارهای خانه و خودم رسیدگی کنم؟ خلاصه که روزگار عجیبی بود. یکی از نعمت‌های بهزیستی وجود مشاوران کاربلد و دلسوز است. مراکزی مثل مشاوره رامونا و مخصوصا خانم نرسی که به طور رایگان به خانواده های فرزندپذیر مشاوره تلفنی می دهند. من هم در این مدت از مشاوره ایشان استفاده‌های مفیدی برده‌ام. به قول خانم نرسی همه این احساسات و حتی این که نیمه شب وقتی پسرم تکان می‌خورد منی که تا قبل از آن عمیقْ خواب بودم، زود متوجه می‌شوم، همه‌ی این ها به این خاطر بود که سنسورهای مادری‌ام فعال شده بود. چقدر این حرف شان حالم را خوب کرد و آرامش داد. ای جانم سنسور‌های مادری! پس همه چیز طبیعی بود. به زودی با مشاوره کارشناسان و راهنمایی مامان و خواهرم شکرخدا توانستم پا به پای فرزندم رشد کنم. تا قبل از آن کارهایی زیادی را در حیطه‌های آموزشی، فرهنگی و... تجربه کرده بودم ولی رشدی که فرزندآوری برایم داشت قابل مقایسه با فعالیت‌های قبلی‌ام نبود. فرزندم که حالا سه ساله است، عجیب باهوش است و به قول اطرافیان چشمانش ستاره دارد و به لحاظ ظاهری و اخلاقی به شدت شبیه پدر و مادرش است. حالا که چند سالی است که از مادرشدنم می‌گذرد به فکر افتاده‌ایم برای گل پسرمان خواهر یا برادری بیاوریم. مثل همیشه کارهای اولیه را به مهندس عابدشاهی سپرده‌ایم و از شما خواننده‌ی عزیز تقاضا داریم برای سعادت، رشد و عاقبت بخیری همه فرزندپذیران و عشق خوانده هایشان دعا کنید. ✍یکی از اعضای فعال جریان 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱