eitaa logo
نویسندگان جریان
587 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
126 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
به خاطر ندارم از کِی؟ دقیقا از کجا؟ (و این برای من معنایی عمیق و دوست‌داشتنی دارد) سال ۹۸، شاید هم ۹۹. جریان زندگی آدمی را مقابلم قرار داد که واسطه‌ی هدیه‌ی ارزشمندی از جانب حضرت رئوف بود. با این که هرگز ندیدم‌ش، یا بهتر بگویم، ندیدم‌شان! ولی از همان حوالی، از همین تهران، قلبم را به امانت به دست‌شان دادم. از همان سال‌های ۹۸ و ۹۹ بود که بانو قلمشاهیِ دوست‌داشتنی را خدا به عنوان هدیه‌ای (که نمی‌دانم برای کدام کار خوبم بود؟ یا شاید هم از آن هدیه‌های بی‌بهانه بود) صاف گذاشت سر راهم. در فضای مجازی و به واسطه‌ی یک گروه آشنا شدیم؛ دوست! سیده فاطمه اهل مشهد بود و من محبوسِ شهرِ دودآلودِ تهران. شاید آن‌روزها، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یکی از بخش‌های موردعلاقه‌ی قلبم را همراه او بفرستم مشهد و همان‌جا بسپارم به امانات حرم. که بعد، هفته‌ای یک بار و حتی بیشتر، از امانات حرم رخصت بگیرد و یک سر به بچه‌ها و استاد بزند و برگردد. باز هم یادم نیست دقیقا کِی؟ ولی یک روز، خانمِ قلمشاهی صحبت به میان کشید از کلاسِ نویسندگی‌شان در مشهد. که موسسه‌ی جریان، به خاطر ویروس منحوس کرونا (که برای ما حسابی سبب خیر شد) هنرجوی غیر حضوری می‌پذیرد. دقیقا همین‌جا بود، همین سکانس که جریان زندگی، مرا به جریانِ جوانه‌ها پیوند زد. تا از بابا اجازه بگیرم و به استادِ نویسندگی پیام بدهم برای ثبت‌نام، چنان اضطرابی در جانم بود که با خودم فکر می‌کردم، اگر نشد، حتما سکته می‌کنم. برای منِ شیفته‌ی نوشتنِ دست به قلم از کودکی، فرصتی بود که نمی‌دانستم اگر از کف بدهم، باز درِ خانه‌ی بختم را خواهد زد؟ اجازه گرفتم! بالاخره اجازه گرفتم و برای اولین بار، به خانم انصاری‌زاده پیام دادم؛ به آدمِ عزیزِ تاثیرگذار زندگی‌ام که هنوز، او را ندیده‌ام. برای اولین پیام دادم و خودم را معرفی کردم. دوستِ سیده فاطمه قلمشاهی هستم، خوش‌بختم! در همان برخورد اول بود که من واقعا خانم انصاری‌زاده را دوست داشتم. با آن پروفایلِ پُر از نور و پروانه (که هنوز هم تغییری نکرده) من تصور فرشته‌ای با بال‌های زردِ مایل به سفید از ایشان داشتم. از همان موقع، منِ نویسنده‌ی بالقوه، از پشتِ یک حصارِ چند اینچی که فاصله‌های چندین ساعته را به چند ثانیه بدل کرده بود، یاد گرفتنِ درست نوشتن را شروع کردم! کاری که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم تا به این اندازه عجیب و دوست‌داشتنی باشد. من یاد گرفتنِ نوشتن را آغاز کردم و تازه فهمیدم، هیچ‌چیز از نوشتن نمی‌دانم. من فقط می‌نویسم بی‌آن‌که بدانم چه می‌نویسم و چگونه می‌نویسم؟ از همان‌سال‌ها، تا امروز، با تمام فراز و نشیب‌ها و پستی و بلندی‌ها، تمام لحظاتِ شیرین و تلخِ از دور، از کیلومتر‌ها دورتر (که این فاصله برای قلب‌ها معنا ندارد)، من شاگردِ کوچکِ استادِ بزرگم هستم. و امروز، روز ولادتِ حضرت رئوف که جریانِ جوانه‌ها را هدیه کرد به زندگیِ کوچکِ من، بسته‌ی پُست سفید رنگ، با یادگاری‌های بوسیدنی‌اش، از طرفِ استاد و امام رضا و جریان، به دستم رسید و در قلبم نشست و در خاطرِ روحَم حک شد. ممنونم، آقای امام رضا، استاد، جریانِ جوانه‌ها... ✍- شاگرد کوچکِ شما، سیده‌فاطمه، علیا. - دهمِ خرداد ۱۴۰۲ شمسی @jaryaniha
نویسندگان جریان
به خاطر ندارم از کِی؟ دقیقا از کجا؟ (و این برای من معنایی عمیق و دوست‌داشتنی دارد) سال ۹۸، شاید هم ۹
هیچ چیز به اندازه‌ی این طور پیام‌ها به یک مربی حس آرامش و تعلق نمیده! بعد از سه سال در کنار هم بودن حتی ازین راه دور، وقتی حس رضایت رو در هنرجو هات می‌بینی.... یک دنیا خداروشکر داره🥰 سیده فاطمه جان از دخترهای گل روزگاره بسیار خوش فکر و خوش‌قلم... امروز بسته‌ی یادگاری ش از طرف گروه بعد از حدود سه سال تمرین و ممارست به پاس تلاش و پیشرفت ش به دستش رسید👌 این ارسالی هم داستانی داشت برای خودش 😁 خیلی وقته شاید حدود یکماه، که قراره این بسته ارسال بشه ولی هر دفعه یک مشکلی پیش اومد تا اینکه فهمیدیم قسمت بوده که روز میلاد اقا برسه دستش 😍 این تقارن رو به فال نیک می‌گیریم . ان‌شاءالله که جوانه های عزیزمون نسل آینده پربرکتی در فرهنگ و ادب این سرزمین باشن @jaryaniha
روایتی ‌‌از‌ کلام ‌زائری آشفته‌حال داشتم می‌رسیدم. قلبم انگار می‌خواست از سینه‌ام کنده شود و بیرون بیاید. کویر چشمانم بارانی شده بود و حال ابرهای سیاه را پیدا کرده بودم. منتظر رعدی در درون بودم و برقی در منظره‌ی چشمانم. برقِ گنبد را که دیدم رعدی در درونم رخ داد و قلبم از جا کنده شد. حال رسیده بودم... پاهایم را درون بهشتی ترین محیط و مساحت ایران گذاشته بودم. آخر میدانید دیگر کل ایران است و یک شاه خراسانش! در گوشه‌ای از صحن انقلاب کز کرده و به دیوار تکیه داده بودم. چشم هایم را که بستم، یاد آن روز افتادم. «از همه چیز و همه کس خسته شده بودم. کم مانده بود بزنم زیر همه‌ی کاسه و کوزه‌های بینمان، که خودت راهی قلبم شدی و چشمانم خیره‌ی رنگِ سبزِ پرچمت بی‌تابانه او را می‌طلبید. تو آمدی و گفتی که بودی و تا همیشه کنارم خواهی بود. وقتی سرم را بر روی پرچمِ سبزت گذاشتم و تو مرا در میان دستانت امان دادی می‌خواستم ساعت ها در پناهت گریه کنم تا کاسه‌ی اشک‌هایم خشک شوند» اما افسوس که فرصت ها گذراست و تداوم ندارد. و اکنون در صحن انقلاب تو نشسته‌ام. یادت هست زمانی که کوچک بودم، دست‌هایم را می‌گرفتی و پا به پایم آهسته قدم بر می‌داشتی؟ و حال درمانده‌ام دل شکسته‌ام:))) می‌شود کویر دلم را همچون چشمانم بارانی کنی و این عذابِ سوزاننده را به پایان برسانی و این سالهای خشکسالی را سرازیر نعماتِ الهی سازی. نمیدانم چگونه بگویم: من دیوانه‌وار تو را دوست می‌دارم. به نقل آن مدح:(عاشق شدن تو بچگی لطفش همینه، عاشق میشی دل میدی تو اوج صداقت) مهر تو از کودکی با جان من عجین شده است امام‌رئوف! از تو می‌خواهم که هیچگاه دستانم را رها نکنی که بدون تو به طور حتم زمین می‌خورم بابارضایِ‌دوست‌داشتنیِ‌من... ✍🏻زهرا زارع و مطهره ناطق . @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد بهتر آن است که با مردم بد ننشینی» @jaryaniha
وقتی بیدار می شوم و بچه ها هنوز خوابند، انگار دقایق طلایی می شوند. هر شصت ثانیه از روی ساعت دیواری برق می زنند و سعی می کنم روی دور تند باشم. 🤩🏃 مثلا قبل از روشن کردن شعله ی زیر کتری، گاز را سرعتی تمیز می کنم. بعد تا آب داخل کتری جوش بیاید لب تاب را روشن می کنم و چیزهایی که باید بنویسم و را می نویسم. جمع و جور کردن خانه را رها می کنم. با بچه ی بیدار می شود جارو زد و جمع کرد و مرتب کرد، اما نمی شود نوشت و البته به راحتی خواند. تا چای دم بکشد و بعد از ریختن داخل لیوان حرارتش بخوابد، یا می نویسم یا می خوانم. تند تر از همیشه می خوانم. سریع تر از همیشه فکر می کنم. و نوبت به خوردن چای که می رسد، لحظه ها را کش می دهم. جرعه جرعه چای را توی گلویم می فرستم و چشم هایم تند تند جملات داستان ها را دنبال می کند. 👓 خیلی باید خوش شانس باشم که این دقایق زیاد طول بکشد، گاهی هم در همان لحظات اول نوشتن، قبل از دم کشیدن چای پسرک بیدار می شود و هیچ..... 🤷‍♀ اگر شما هر دقیقه برایتان کش می آید و فرصت ها در اختیارتان است قدر بدانید. ☺️😄 ✍خانم یعقوبی @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«مکتب‌های ادبی جهان» 📚رئالیسم: «در اوايل قرن نوزدهم قهرمانان تخيلي از لابلاي سطور داستان ها بار سفر بستند و رفتند و مردم عادي کوچه و بازار در داستانها ظهور کردند. طبيعت جاري با تمام زشتيها و زيبايي هايش جاي کاخ هاي افسانه‌اي را گرفت. در لغت رئاليسم به معني واقع گرايي و حقيقت نويسي است. واقعياتي که گاه انسان را مي گرياند و گاه مي خنداند.» @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسندگان جریان
#پنجشنبه‌های_نوشتنی پنجشنبه شب‌تون بخیر باشه🍀 امروز داشتم به یک مسئله‌ی مهم فکر می‌کردم.‌.. . مسئ
جریانی عزیزمون🙏 سلام روزتون بخیر برای پنجشنبه‌های نوشتنی پیام دادم. ما تعدادی بطری برای آب سرد توی خونه داریم که پیش میاد گاهی بطری ها بیرون می‌مونه و آب داخل اون مونده میشه و قابل شرب نیست یا ته بطری معمولا مقداری آب باقی می‌مونه برای صرفه‌جویی در مصرف آب ، یک سطل روی تراس گذاشتم و این باقی مونده ها رو داخل اون می‌ریزم و برای گلدان ها یا شستن تراس ازشون استفاده می‌کنم. @jaryaniha