#روایت_کتابپردازان
«دی و بهمن سال ۹۸ با برپایی هیئت وارثان عاشورا در مکان جدید موسسه و برگزاری مراسم بزرگداشت سردار سلیمانی و عزاداری ایام فاطمیه خاطرات دلی و معنوی زیبا و به یادماندنی رقم خورد و خیلی ها در برپایی این این جلسات نقش ایفا کردند. در حال تدارک و فضاسازی مجموعه بودیم شور و حال خاصی حکم فرما
بود.
یادمه چون قرار بود زیارت عاشورا هم خونده بشه با یکی از خانم ها مهرها رو بررسی کردیم؛ هم ببینیم چند تاست و هم مهرهای شکسته و غیر قابل
استفاده
رو جدا کردیم. یه سری از مهرها نشکسته بودن ولی تیره شده بودن. گفتن روی بخاری بگذاریم تا براثر حرارت ظاهر بهتری پیدا کنند.
اینکار رو کردیم و اتفاقا تاثیر هم گذاشت و مهرها نسبتا تمیز شدند. دوستمون بعد از برداشتن مهرها از روی بخاری و چیدنشون روی سینی، دیدن مهرها زیادی داغ شدن و به این آسونی خنک نمیشن؛ چون احتمال دادن توی تایمی که نیستیم عزیزی بیاد و بخواد با مهر نماز بخونه و از داغ
بودن مهر مطلع نباشه روی کاغذی با این مضمون یادداشت نوشتند: «امشب داغ است.......» این دلسوزی دقت و احتیاطشون برای من خیلی جالب و درس آموز بود در اثنای برگزاری مراسم خب طبیعتا به مهرهای روی سینی نیازی نبود و از اتاق به آشپزخانه و میز پذیرش منتقل نشد اما اتفاق جالبی که افتاد این
بود:
دختر نوجوانی که مسئولیت تقسیم مهرها رو بعهده گرفته بود، بجای مهرهای
اصلی با همون سینی مهرهای اضافه وارد شد در حالیکه هنوز یادداشت «امشب داغ است...... روی مهرها بود!!!! ایشان فکر کرده بود این جمله تعمدا و به خاطر فضای داغدیدگی آنشب روی مهرها قرار گرفته.
جدای اینکه شاید ناهماهنگی در بیان اینکه کدوم مهرها باید برده بشه رخ داده بود؛
شاید لازم بود اون مهرها جمع بشن و هرچند توی اتاق جلوی چشم نباشن تا اشتباها تقسیم نشن؛
یا شاید باید کاغذ یادداشت برداشته میشد و یادداشت دیگری نظیر اینکه در صورت تمام شدن مهرهای ظرف اصلی از اینها استفاده بشه جایگزین
میشد
و شایدهای دیگری که الان به ذهنم نمیرسه و حتی توی شایدهای بالا به سهم خودم در رقم خوردن اون اتفاق فکر کردم؛
بیش از پیش فهمیدم نقش تربیتی جملات پرمغز و کوتاه توی مجموعه اینقدر موثر بودن و هستن که باعث شده یادداشتی نظیر مورد بالا توی شرایط روانی اون شب، در ذهن
اون نوجوون یه جملهٔ معنوی تلقی بشه.»
راوی و نویسنده: سرکار خانم بنی اسد.
عکس 📸 از همان مراسم.
@jaryaniha
#لحظه_نگاشت
دیروز پستچی یک بسته برایم آورد. همان پستچیای که اهالی خانه در روزهای آلودهی کرونایی با او آشنا شدند. او هم در این مدت با ما آشنا شد، از اسم و فامیل و بچهها گرفته تا چیزهایی مثل آن که آیفون کل ساختمان خراب است و صدا یکطرفه شده و اینکه چرا درستش نمیکنیم! الان که فکر میکنم قبلا هیچکدام مان پستچی منطقه خودمان را نمیشناختیم!🧐
بسته، یک جعبه کارتنی چسب کاری شده بود. روی پیشخان آشپزخانه که گذاشتم، پسرم پرسید: عه مامان توش چیه؟ و قبل از اینکه من جوابی بدهم، پسر بزرگترم جواب داد: معلومه چیه، کتاب. خنده ام گرفت، گفتم: اتفاقا این دفعه اشتباه کردی، قهوه سفارش داده بودم که رسید. و با نگاهی پیروزمندانه بسته را باز کردم.
امروز دوباره همان اقای پستچی امد، این بار اما بسته همان همیشگی بود و پیشبینی بچهها درست. 😁
بالاخره بعد از مدتها سفارش بانوی فرهیخته مشهدی رسید.
@jaryaniha
#قصه_شب
📝اندوه
آنتوان چخوف
با خنده میگوید: هه هه هه... چه اربابهای شاد و شنگولی خدا شما را حفظ کند.
یکی از قد درازها میپرسد:
ببینم زن داری یا مجردی؟
_من ؟هه هه.... ... ارباب های شاد و شنگول! حالا دیگر یک زن دارم آنهم خاک سیاه است.... هه هه هه... منظورم گور است... پسرم مرد و من هنوز زنده ام... خیلی عجیب است عزراییل راهش را گم کرده بجای این که سراغ من بیاید رفت سراغ پسرم.
آنگاه بر میگردد طرف مسافرها تا چگونگی مرگ فرزندش را حکایت کند اما در همین موقع جوانک گوژپشت نفس راحتی میکشد و خبر می دهد «خدا را شکر، بالاخره رسيديم!» ايونا سكة 20 کوپکی را می گیرد و تا مدتی دراز به دهلیز ساختمانی که سه جوان عیاش در تاریکی آن ناپدید شده بودند چشم میدوزد. باز تنهاست سکوت بار دیگر وجودش را پر میکند. اندوهی که لحظهای ناپدید شده بود. دوباره پدیدار میشود و بیش از پیش بر قلبش سنگینی میکند. نگاه نگران و پر دردش روی انبوه جمعیتی که در پیاده روها رفت و آمد میکنند، می لغزد. از میان هزاران نفری که در خیابانهای شهر در رفت و آمدند آیا یک نفر هم پیدا نمی شود که به درد دل او گوش دهد؟ اما آدمها به شتاب میگذرند بیآنکه به او و اندوهش اعتنا کنند. اندوهی ست گران اندوهی که به بی نهایت میماند اگر سینه اش را بشکافند و اندوهش راه خروج بیابد، ای بسا سراسر دنیا را در بر بگیرد با وجود این اندوهی ست ناپیدا اندوهی ست که در پوستهای کوچک چنان نهان شده است که حتی در روز روشن هم با چراغ نمیشود رویتش کرد.
در این دم نگاه ایونا به دربان خانهای میافتد که کیسه کوچکی در دست دارد تصمیم میگیرد با او همصحبت شود. پس میگوید:
ساعت چند است برادر؟
_ده... اینجا توقف نکن... برو جلوتر
سورتمه را چند قدمی به جلو میراند پشت خم میکند و خویشتن را به دست اندوه میسپارد... اکنون میداند که نمیتواند با آدمها باب گفتگو بگشاید اما هنوز پنج دقیقه نمیگذرد که قد راست میکند و سرش را طوری میجنباند که انگار سردرد شدیدی دارد. و مهار اسب را تکان میدهد. با خود فکر میکند «باید به کاروانسرا برگردم.»
و اسب تکیده اش انگار که به اندیشۀ او پی برده باشد یورتمه میرود. حدود یک ونیم ساعت بعد، ایونا پای بخاری بزرگ و کثیفی نشسته است. روی سکوی بخاری و بر کف اتاق و روی نیمکتها عدهای خوابیدهاند و صدای خر و پفشان بلند است. دود بخاری مارآسا در فضای اتاق پیچ و تاب میخورد. هوا گرم و خفقانآور است. ایونا به خفته ها چشم میدوزد تن خود را میخاراند و از این که زود بازگشته است، افسوس میخورد با خود فکر میکند «حتی پول یونجه هم در نیامد... شاید علت اندوهم همین باشد آدمی که کارش را بلد باشد آدمی که خودش و اسبش سیر باشند همیشه خدا خیالش آسوده
است...»
سورچی جوانی از گوشهای سربلند میکند و خواب آلوده و نفس نفس زنان دست خود را به طرف سطل آب دراز میکند ایونا میپرسد:
میخواهی آب بخوری؟..
🍀ادامه دارد....
#jaryaniha
#پاراگراف_شروع
«فصل بهار بود و پرندگان، آن سوی پنجرهی آشپزخانه، در آن هوای طربانگیز نغمهسرایی می کردند. بعدها اِلِلا آن منظره را بارها و بارها در ذهن خود بازسازی کرد، اما نمیتوانست آن را چون پاره ای از رویدادهای گذشته به شمار آورد، بلکه آن را لحظهای پاینده تلقی میکرد که در نقطه ای از جهان هنوز تداوم داشت...»
#ملت_عشق
🍀الیف شافاک
@jaryaniha
#آموزش_نویسندگی
#خوب_بنویسیم
«یادداشتی بر ضعفهای نوشتن از لیندا جورج»
🍀با استفاده از جزئیات حسی نشان دهید.
«با زیاد کردن توصیفات حسی، به جای گفتن آنچه رخ میدهد، آن را نشان دهید. با توصیف واکنشهای احساسی شخصیت نسبت به محیط اطرافش، به خواننده امکان برقراری ارتباط را با شخصیت و فضای داستان بدهید. اما به خاطر داشته باشید که توصیف همه وسایل داخل یک اتاق اگر فقط برای پر کردن اتاق آنجا هستند، خستهکننده میشود. تنها اشیایی را توصیف کنید که با آنچه برای شخصیت اتفاق میافتد، در ارتباط باشند.»
🎉بدان و بنویس
@jaryaniha