eitaa logo
جشنواره {راز}
98 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
در اتاق‌های خانه راه رفتم و به حرف‌های زهرا فکر کردم. انگار رخت‌چرک‌های شهر را آورده بودند تا در دل شوریده‌ام بشورند. دل‌شوره امانم را بریده بود. نمی‌توانستم یک‌جا بند شوم. ای کاش لااقل برای نماز به مسجد می‌رفتم و با دیدنش نفس راحتی می‌کشیدم. اگر بلایی سرش بیاورند چه؟ آن‌ها به زنان باحجاب رحم نمی‌کنند چه برسد به مردانمان. آن هم زخم‌خورده‌هایی که تمام بدبختی‌ زندگی‌شان را از چشم روحانی جماعت می‌بینند. باشنیدن صدای در حیاط به سمت پنجره آشپزخانه پاتند کردم. نگاهی به ساعت روی ستون پذیرایی کردم و نگاهی به چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش. به سمت در ورودی رفتم. با باز شدن در، سرتاپایش را برانداز کردم و نفس راحتی کشیدم و لبخند به لبم بازگشت. چشم‌هایم به عمامه خاکی شده‌اش افتاد. آمدم تا لب بجنبانم که زیر لب آرام سلامی کرد و از کنارم گذشت؛ بدون اینکه نگاهی به من کند و منتظر جوابی باشد. هاج و واج به رفتنش نگاه کردم تا به اتاق کارش رفت و در را بست. در ورودی را بستم و خواستم به سمت اتاق‌ش بروم که یاد آش پشت‌پا افتادم. به سمت آشپز‌خانه رفتم و از جا قاشقی، قاشقی برداشتم و با کاسه آش به سمت اتاقش رفتم. کف دست‌ عرق کرده‌ام را به دامنم کشیدم و دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دوباره نگاهی به ساعت انداختم. در را که باز کردم خشکم زد. سابقه خواندن نماز واجب در خانه را نداشت چه رسد به نماز مستحبی. پشت سرش نشستم تا نمازش تمام شود. چشم تیز کردم به عمامه‌ی خاکی‌اش که در کنار کتاب اصول کافی روی میز بود. در ذهنم تلاش کردم معمای خاکی شدن عمامه‌اش را حل کنم. نکند در تلاطم کشمکش‌هایشان از سرش افتاده؟ نکند جایی گذاشته و بی‌هوا، بچه‌ای رویش افتاده؟ نکند درحال کمک کردن به کسی بوده؟ شاید باری از زمین برداشته و... با شنیدن سلام نماز به خیالاتم پایان دادم و گفتم: «قبول باشه.» سرش را برنگرداند و هم‌چنان که خم شد تا تسبیح گِلی‌اش را بردارد گفت: «قبول حق.» کمی خودم را نزدیکش کردم و آش را کنار سجاده‌اش گذاشتم: «بخور تا از داغی نیفتاده.» _«میل ندارم.» _«چقدر امشب زود نماز جماعت رو خوندین و برگشتی؟ ساعت هنوز هفت هم نشده.» چیزی جز صدای استغفار گفتنش را نمی‌شنیدم. _«نمی‌خوای چیزی بگی؟» جلو‌تر رفتم. لبخند زنان، سر کج کردم و گفتم: «حرف ناگفته نداشتیم حاج آقا.» سرش را که بالا آورد دنیا دور سرم چرخید. چشم‌هایش کاسه‌ی خون شده بود. زبانم به کامم چسبید و لبخندم محو شد. روبه‌رویش نشستم و دست‌هایش را گرفتم. گرمای دست‌هایش وجودم را به آتش کشید. _«چی شده کمیل؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا زود برگشتی؟» کمیل نگاهش را به سجاده‌اش دوخت و گفت: «رفتم مسجد اما کسی برای نماز جماعت نیومد.» چشم‌ درشت کردم و گفتم: «برای چی؟ از اغتشاش‌گرا ترسیدن؟ شنیدم از زهرا که اومدن تو محله‌مون. تهدید کردن؟» کمیل سر تکان داد و گفت: «نه.» _«پس چی شده؟ چرا نیومدن؟» کمیل دستش را از دست‌هایم جدا کرد. سجاده‌اش را جمع کرد و روی طاقچه‌ی کنار پنجره گذاشت و به سمت عمامه‌اش رفت. _ «در بین اونا، دختری بود که عکس‌ و فیلم‌هایی از خونه‌مون و اتاق‌هامون داشت. ریحانه! نمی‌دونم فتوشاپ بوده یا واقعا پاش به اتاق خوابمون و اتاق کارم رسیده. یادته تسبیحی که باهاش برای مردم استخاره می‌گرفتم گم شد؟ چقدر خونه رو زیرو رو کرده بودیم برای پیدا کردنش. باورت نمی‌شه دور دستش پیچیده بود و برام خط و نشون می‌کشید. اهالی محل هم فکر می‌کنن من و اون دختر استغفرالله...» کمیل مشت گره کرده‌اش را محکم روی میز کوبید. عمامه‌اش را گرفت و از اتاق خارج شد. از شنیدن این‌ حرف‌ها چشم‌هایم سیاهی رفت. چه‌طور می‌شد این‌قدر راحت تهمتی را باور کرد و آبروی کسی را به راحتی به تاراج گذاشت؟ تسبیح دست آن دختر چه می‌کرد؟ پس نماز واجب می‌خواند نه مستحب. بغض راه گلویم را سد کرده و اجازه نفس کشیدن را نمی‌داد. به سمت پنجره‌‌ رفتم و زبانه فلزی‌اش را درآوردم و در را باز کردم. هوا را بلعیدم و نفس‌های بلند و پی‌‌درپی کشیدم. نمی‌توانستم بنشینم و شاهد بی‌آبرو کردن همسرم باشم. کسی که تا دیروز معتمد محل بود و حالا رانده شده‌ از آن‌ها. از اتاق خارج شدم. به دنبال کمیل گشتم. با شنیدن صدای شُرشُر آب حمام، عزمم را جزم کردم. به اتاقش برگشتم. کاغذ و خودکاری برداشتم و یاد‌داشتی برایش نوشتم. چادرم را از روی اُپن سنگی آشپزخانه برداشتم. یادداشت را جایش گذاشتم و از خانه خارج شدم. ۲
صدای هیاهو از دور به گوشم رسید. کوچه‌ها خلوت بود و انگار مردم از ترس جان‌شان به خانه‌هایشان پناه بردند. نمی‌دانم این بلای خانمان سوز که به جان جوان‌های مردم افتاده کی به اتمام می‌رسد. با اینکه چند قدمی راه نرفتم، زانوهایم به گز‌گز درآمدند و راه رفتن را برایم دشوار کردند. خودم را به دیواری که شعار‌ "زن،زندگی،آزادی" نوشته بود رساندم. دستم را روی دیوار و پاهایم را روی زمین کشیدم. از چند کوچه گذشتم تا به خانه‌ی مشهدی حسین رسیدم. روی سکوی سیمانی کنار خانه‌اش نشستم تا ضربان قلبم آرام گیرد. کم‌کم صدای قلبم آهسته‌تر شد و با بسم‌اللهی از جا برخاستم و انگشتم را روی زنگ خانه گذاشتم. مدتی نگذشت که در باز شد و سلیمه با چادر رنگی بر سر، روبه‌رویم قرار گرفت. از حیای نگاهش فهمیدم که خبر‌ها به گوش‌هایش رسیده. با صدای آرام گفت: «چی شده این موقع شب اومدی این‌جا؟ حالت خوبه؟» به ستون کنار در تکیه دادم و گفتم: «اومدم مشهدی رو ببینم. می‌شه بهشون بگی بیان یه لحظه دم در؟» _«خونه نیست، گفت جایی کار داره و بعدش یه سر می‌ره خونه قاسم‌خان.» آهی کشیدم و گفتم: «باشه، ببخش مزاحمت شدم.» چند قدمی نرفتم که گفت: «کجا می‌ری ریحانه؟ خونت که از این‌طرفه.» _«می‌رم خونه قاسم خان باید مشهدی رو ببینم.» _«برگرد خونه، هر موقع حسین آقا برگشت می‌گم بیاد خونه‌تون.» از دردی که به شکمم هجوم آورده بود لب گزیدم و گفتم: «نمی‌تونم سلیمه. می‌ترسم جرقه‌ای که زده شد، زندگیمو خاکستر کنه.» سلیمه بیرون آمد و دستش را روی صورتم کشید و گفت: «نگران نباش. این محل همه حاج آقا رو می‌شناسن. رو سرش قسم می‌خورن. کسی به حرف‌های اون دختر از خدا بی‌خبر گوش نمی‌کنه.» اشکی که روی صورتم سُر خورد را با پشت دستم مهارش کردم و گفتم: «وقتی برای نماز جماعت نرفتن پس شک افتاده تو دلشون. تا ریشه نکرده باید دست بجنبونم.» سلیمه در را بست و چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت: «پس باهم می‌ریم. نمی‌تونم این موقع شب، با این حالت بذارم تنها بری.» از وقتی هم‌قدم شدیم هیچ‌کداممان لب به سخن باز نکردیم. مهره‌های کمرم‌ انگار در حال گسستن بود. دستم را پشت کمرم گذاشتم و قدم‌هایم را آهسته‌تر کردم. سلیمه دستش را دور بازویم حلقه‌ کرد و گفت: «امان از بی‌عقل‌ها. امان از نمک‌نشناس‌ها که گوششون به دهن دیگرونه.» با حرفش اشک، بی‌اختیار از چشم‌هایم جاری شد و خیال بند آمدن نداشت. با رسیدن در خانه‌ی قاسم‌خان سلیمه روبه‌رویم ایستاد و با گوشه‌ی چادرش اشک روی صورتم را پاک کرد: «تو زن قوی هستی. نذار خرد شدنت رو این مردنماها ببینن.» با حرف‌هایش جان تازه‌ای در روحم دمیده شد. زنگ خانه خراب بود و دستگیره فلزی را چند بار به در کوبید. پسر خردسالی در را باز کرد به هر دوی‌مان نگاه کرد و گفت: «با کی کار دارین؟» سلیمه خم شد و دستی روی سر پسر کشید و گفت: «مشهدی حسین این‌جاست؟» پسر سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. صدای زنی را شنیدم که با صدای بلند پرسید: «کیه امیر‌حافظ؟» پسرک سرش را به درون حیاط برد و گفت: «نمی‌دونم مامان.» مدتی نگذشت که زن جلوی در‌ آمد و با دیدن سلیمه لبخندی زدی و پرسش‌گرانه نگاهم کرد و گفت: «سلام. خیره ان‌شاءالله سلیمه جان.» _«خیر و شرش دست آقایون داخل خونه‌ست.» اشاره‌ای به من کرد و ادامه داد: «ریحانه جان، خانومه امام‌جماعت محله‌مونه.» _«اگه با قاسم کار داره الان نمی‌تونه بیاد. برید فردا بیاید.» سلیمه چادرش را زیر بغلش گذاشت و گفت: «با مشهدی کار داره. اگه اجازه بدی تو حیاط منتظرش بشینیم هر موقع کارشون تموم شد باهاش صحبت کنه. ببین حال روز این زن‌‌و خدا رو خوش نمیاد بدون این‌که مشهدی رو ببینه این همه راه‌و برگرده.» زن نگاهی به من انداخت و گفت: «بفرمایین داخل.» سلیمه بازویم را در دستش گرفت و گفت: «خدا خیرت بده فائزه جان.‌‌‌ همیشه و همه جا از خانمیت گفتم و می‌گم.» حیاط نسبتا بزرگی که دور تا دورش را درخت پوشانده و وسط حیاطش حوض کوچکی که دو دختر و یک پسر در حال دویدن به دورش بودند. سلیمه با چادر، خودش را باد زد و رو به فائزه گفت: «فائزه‌جان! می‌شه یه لیوان آب خنک بیاری؟ تلف شدم تو این گرما.» با رفتن فائزه، سلیمه نگاهی به‌کفش‌های ردیف شده روی‌ پله کرد و گفت: «پاشو بریم تو اتاق.» از پله‌ها بالا رفتیم و رو به روی اتاقی ایستادیم. با باز شدن در و دیدن افراد داخل اتاق خشکم زد. ۳
بزرگان‌ محل، دور‌تادور اتاق نشسته بودند. برگه‌ای در دست مشهدی بود که از دور فقط امضاهایش دیده می‌شد. با دیدنم برگه‌ از دستش رها شد و روی زمین افتاد. سرش را به پایین انداخت و با تسبیح کوچک فیروزه‌ای رنگش ور رفت. قاسم‌خان خیز برداشت و برگه‌‌ی افتاده روی فرش را برداشت. چند تایش زد و در جیب پیراهنش قرار داد و گفت: «به عیال گفته بودم که امشب جلسه مهمی داریم و کسی مزاحممون نشه.» _«جلسه‌ی مهم‌تون همون برگه‌‌ی بی آبرو کردن شوهرم هست؟ چطور این‌قدر راحت می‌تونید آبروی کسی رو که چندین سال هست برای این محل و مردمانش زحمت کشیده اون هم بدون هیچ چشم‌داشتی، ببرید. از خدا شرم نمی‌کنید؟» همه سکوت کردند و نگاهشان را به نقش قالی قرمز رنگ دوختند. قاسم‌خان چهار زانو نشست و صدایش را بالا برد: «شرم رو باید شوهرتون می‌کرد که از یک دختر بی‌پناه سواستفاده کرد. همین که فعلا نمی‌ریم اطلاع بدیم و خلع لباسش کنیم، شکر کنید. تا یه هفته مهلت دارین از این محله برید و اِلا..» سلیمه جلو‌تر آمد و گفت: «خودتون هم می‌دونین این تهمت‌ها به حاج آقا نمی‌چسبه. نمی‌دونم اون بنده‌ی خدا چه هیزم تری به شماها فروخته که اینطوری دارین تلافی می‌کنین. اون چشم سفیدی که این بلوا رو به پا کرده مطمئن باشید یه جایی چوبش رو می‌خوره. دنیا دار مکافاته.» پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت و با تکیه به در روی زمین نشستم و رو به مشهدی حسین گفتم: «مشهدی شما چرا؟ شما که بهتر از من حاج آقا رو می‌شناسین. ما که داشتیم تو دیار خودمون زندگیمون رو می‌کردیم. شما پیغام فرستادین که بیایم محله‌تون. گفتید تو این زمان که دین‌ مردم داره به غارت می‌ره بیا و کمک حالشون باش. بیا و از راه روش زندگی اهل بیت حرف بزن تا شاید در این غربال کردن‌ها چند نفر نجات پیدا کنن. چی شد مشهدی؟» مرد جوانی که کنار قاسم‌خان نشسته بود ابروهایش را گره کرده و چهره‌ی عبوسش را به رُخ‌مان کشید و گفت: «خجالت بکشید. حیا هم خوب چیزیه. شما زن‌ها رو چه به سیاست و این کارها؟ برید خونه‌ کشک‌تونو بسابید. الان این جمع، همه گناهکار هستن و شوهر شما معصوم؟ اون دختر اگه به زبون می‌گفت و این تهمت رو می‌زد دهنش رو گِل می‌گرفتیم. اما با مدرکی که نشونمون داد دیگه حرفی باقی نذاشت. به جای اینکه بیاید و مردم رو مواخذه کنین برید از همون حاجی‌تون بپرسین که چی شد پای اون دختر به خونه‌اش باز شد.» بغضم را به سختی فرو دادم و گفتم: «آخه نامسلمونا! در خونه‌ی ما به روی همه بازه. اینو همه‌تون می‌دونید. از پیر و جوون گرفته تا آشنا و غریبه. از کجا باید بدونیم کدوم شیر ناپاک خورده‌ای این کارو کرده. حاج آقا تمام زندگی‌شو وقف اهل بیت و اثبات حقشون کرد. روا نیست حق خودش اینطوری پایمال بشه. چرا افسار ذهنتون رو به دست این جماعت باطل می‌دید؟» سلیمه رو به مشهدی کرد و گفت: «حسین‌آقا نمی‌خوای چیزی بگی؟ دارن جلو چشات با آبروی حاج‌آقا بازی می‌کنن و تو روزه‌ی سکوت گرفتی؟ دست‌مریزاد.» مشهدی در حالی که با دانه‌های تسبیح ور می‌رفت صدایش را بالا برد و گفت: «لا‌ اله الا الله... برید خونه زن. کی گفته شما بیاید اینجا.» سرم را بالا گرفتم و به سلیمه گفتم: «سلیمه جان کمکم کن بلند شم. هوای این اتاق راه گلومو بسته و می‌خواد جونمو بگیره.» سلیمه زیر بغلم را گرفت و رو به جماعت کرد و گفت: «وای بر شما‌ها. این زمینی که روش نشستین شاهده که چه کردین با آبروی مظلوم. شما اگه در زمان پیامبر هم بودین بهش تهمت و افترا می‌زدین.» از اتاق خارج شدیم که با ابرو‌های درهم فائزه روبه رو شدیم که دست به کمر، زیر لب حرف‌های نامفهمومی زد. انگار پتکی برداشته بودند و تمام بدنم را کوبیدند. سنگینی بدنم را روی سلیمه انداختم و پا‌هایم را به سختی روی زمین کشیدم. باهر جان‌ کندنی بود به خانه رسیدیم که سلیمه گفت: «شرمنده‌تم ریحانه جان. فکر نمی‌کردم مشهدی خام حرف‌های این جماعت بشه.» آب‌دهانم را فرو دادم و گفتم: «خدا خودش بهمون رحم کنه.» سلیمه نزدیک شد و دستم را گرفت: «رنگ به صورت نداری. ای کاش یه سر می‌رفتیم بیمارستان نگرانتم.» آهی کشیدم و گفتم: «مرحم درد‌هام داخل خونه‌ست. ببینمش درد‌هام فراموشم می‌شه. ممنونم که باهام اومدی. شب بخیر.» بدون اینکه منتظر جوابش باشم وارد حیاط شدم. برق اتاقش هنوز روشن بود. پارچه سفید عمامه‌اش روی بند را کنار زدم وبه سمت شیر‌آب رفتم. صورتم را شستم تا اثری از گریه و درد و خستگی در صورتم مشخص نشود. با صدای باز شدن در خانه، از اتاقش بیرون آمد و به سمتم قدم برداشت. قرمزی چشم‌هایش کمتر شده بود. سرم را به سینه‌اش چسباندم و گفتم: «هیچ کس حامی ما نیست. همه سکوت کردن و انگار راضی به رفتن و افترا بستن به ما هستن. بی‌نتیجه برگشتم. ای کاش قبل از این‌ کار و قبل از اینکه این‌طور خوار بشم، مرده بودم.» کمیل دستی بر سرم کشید و گفت: «هر که در این بزم مقرب‌تر است، جام بلا بیشترش می‌دهند.» ۴
آفتاب به وسط آسمان رسیده بود و پر شور می‌تابید. عرق روی پیشانی‌ام را با گوشه‌ی چادر پاک کردم. در‌ حیاط را محکم کوبیدم و چادرم را از سر در‌آوردم و روی تخت چوبی کنار پله‌ها قرار دادم. کیسه نان را روی چادر گذاشتم و خودم کنارشان نشستم. محکم به لبه‌چوبی تخت چنگ زدم و خشمم را روی سرش آوار کردم. گلویم از بغض به درد آمد. یک‌آن کمرم تیری کشید و آهی از نهادم سر دادم و قطره اشکی روانه‌ی صورتم شد. کمیل از خانه بیرون آمد و با نگاه ترسان به سمتم پا تند کرد. روی زمین دو زانو رو‌به‌رویم نشست و دست‌هایم را گرفت و گفت: «چرا این‌قدر پریشونی ریحانه؟‌ چی شده؟» _«باورت نمی‌شه اگه بگم همون افرادی که تا دیروز عزت و احترامی به ما می‌ذاشتن، امروز از سلام خشک و خالی دریغم کردن. نگاهاشون از صد تا فحش بد‌تر بود. معصومه‌خانم رو که دیدم خواستم جویای حال شوهرش بشم که مثل تفاله‌ای نگاهم کرد و با فاصله از من دور شد. یک ساعته تو صف نونوایی ایستاده بودم. از خستگی و درد مثل مار به خودم پیچیدم. دهنم خشک و زهرمار شده بود: اما انگار حال و روزمو نمی‌دیدن. چقدر راحت قلب‌ها تبدیل به سنگ و نفرت می‌شه. مگه ما چی کار کردیم با این آدمای خواب‌زده؟» _ «ریحانه‌ جانم! می‌خوای از این شهر و این محله بریم؟ به جون خودت که برام خیلی عزیزه، اشکت تیشه به قلبم می‌زنه. همین الانم بگی راهی می‌شیم.» _«بریم که مهر تایید به رسواییت بزنی؟ بریم که لبخند به لب دشمنات بیاری؟ نه. بمونیم. بمونیم تا حق‌ و آبرومون رو پس بگیریم. بعدش هر کجا خواستی همرات میام. حتی زیر چادر، تو بر بیابون.» *** تمام بدنم گُر گرفت و درد به مغز استخوانم رسید. سرم را به سختی از روی بالشت برداشتم و به اطراف نگاه کردم. پلک‌هایم به سنگینی کوه شد و با باز شدنش انگار سیخی را وارد مغزم فرو کرده بودند. نفس‌هایم به شمارش افتاد و دهانم به خشکی. آن‌قدر از درد، لبم را گزیدم که شوری‌ خون را در دهانم مزه کردم. با صدایی که از ته چاه بیرون‌ می‌آمد چشم‌هایم را نیمه باز کردم و کمیل را صدا زدم. با عمامه نیمه آماده در دست، کنارم نشست و عمامه را کنار بالشت گذاشت. سرم را روی شانه‌اش گذاشت و کمکم کرد بنشینم. _«ریحانه داری تو تب می‌سوزی. صورتت چکه خون شده. باید بریم بیمارستان.» چشم که باز کردم زیر سِرُم بودم. دور تا دورم پرده سفید کشیده شده بود. کمیل روی صندلی نشسته و سرش را روی تختم گذاشت و مثل پسر بچه‌ای آرام خوابید. پرده کنار زده شد و پرستار با آمپولی در دست وارد شد و با دیدنم گفت: «دختر خوب، خودکشی راه‌های دیگه‌ای هم داره‌ها.» با حرفش کمیل دستی روی چشم‌هایش کشید و نگاهم کرد و لبخند زد. پرستار آمپول را در سرم تزریق کرد و گفت: «سابقه فشار خون داری؟» با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «نه. چطور؟» پرستار دستش را روی کمرش گذاشت و رو به کمیل گفت: «می‌دونید تو این وضعیتی که خانمتون داره فشار بالا براش سمه؟» کمیل سرش را به پایین انداخت و چیزی نگفت. مزه‌ی خون هنوز در دهانم بود و حالم را بدتر می‌کرد. پرستار دستگاه فشار را از داخل جیبش بیرون آورد و دور بازویم پیچید و بعد از چند لحظه گفت: «خدا رو شکر فشارت پایین اومد؛ اما باید برای اطمینان از سالم بودن بچه یه سونو هم بده تا خیالتون راحت‌تر بشه.» با شنیدن این حرف. ترس به جانم افتاد. نکند این‌بار هم نماند؟ کمیل سربلند کرد و نگاهمان به هم گره خورد. پلک‌هایش را آرام باز و بسته کرد و گفت: «ان‌شاءالله که چیزی نیست.» تا بروم و سونو را انجام دهم انگار بیست سال از عمرم کم شد. وقتی صدای قلبش را شنیدم دلم آرام گرفت و خدا رو شکر کردم. تا مرخص شدم هوا رو به تاریکی رفت و صدای رفت‌وآمدِ ماشین‌ها شلوغی را به رخ شهر کشیده بود. کمیل خواست دربست بگیرد تا به خانه برویم. اما من دلم راه‌رفتن کنار او را می‌طلبید. شانه‌ به شانه قدم به قدم. دستم را دور بازویش حلقه زدم که برگشت و نگاهم کرد و لبخند زدم وگفتم: «کی می‌فهمه کمیل من با این تیپش حاج آقا باشه؟» کمیل ایستاد. نگاهی به خودش کرد. انگار تازه یادش آمده بود که با تیشرت و شلوار منزلی و صندل مرا به بیمارستان برده بود. قهقهه سر داد و دستم را محکم‌تر دور بازویش حلقه کرد. صدای جماعت اغتشاشگر به گوشمان رسید. هر چه جلو‌تر می‌رفتیم صدا بلند‌تر می‌شد. حلقه‌ی آتشی از دور نمایان شده بود. دختر و پسر دورش حلقه زده بودند و آواز می‌خواندند و می‌رقصیدند. هر کدام از دختران وسط آتش می‌پرید و می‌رقصید و روسری‌اش را دورن آتش می‌انداخت و سوت و جیغ اطرافیان اوج می‌گرفت. چادرم را محکم در دست گرفتم و نگاهی به پشت سر کردم. پشت کمیل پناه گرفتم و دستش را رها نمی‌کردم. کمیل که وحشتم را دید مرا از کوچه پس کوچه‌ها برد تا با آن‌ها روبه‌رو نشوم. چراغ‌های عابر کوچه سوخته بودند. کور سویی از نور خانه‌ها، کوچه را کمی از ظلمات بیرون آورده بود. ۵
با صدای جیغ و فریادی، هینی کشیدم و به لباس کمیل چنگ زدم. کمیل گوش‌ تیز کرد و به دنبال صدا رفت. از چند خانه گذشتیم تا به یک کوچه بن‌بست رسیدیم. از دور چهر‌ه‌ها مشخص نبود اما از سایه‌هایشان می‌شد فهمید یک دختر در حال تقلاکردن از دست دو پسر هست. کمیل برگشت و نگاهی به من‌ انداخت و گفت: «تو همین‌جا بمون. من میرم کمک.» دستش را گرفتم و گفتم: «زنگ بزنیم به پلیس. شاید قمه یا چوب و چماقی همراهشون باشه. از این قماش‌ها بعید نیست. اگه بلایی سرت بیارن چی؟» _«قربونت برم. تا پلیس بیاد که این دختره رو با خودشون بردن یا بلایی سرش آوردن. این بنده خدا کمک می‌خواد نمی‌تونیم صبر کنیم تا کمکی برسه. نگران من نباش. همین جا بمون. جلوتر نیا.» بدون اینکه منتظر جوابم باشد رفت و به سایه‌ها ملحق شد. به دیوار تکیه دادم و زیر لب ذکر‌ گفتم. از دور شاهد بالا گرفتن درگیری‌هایشان شدم. چند قدم به جلو‌تر رفتم و توقف کردم. ترس وجودم را در بر گرفته بود. با خودم گفتم: ترس برادر مرگِ. یاعلی گفتم و قدم‌هایم را تند‌تر کردم. دختر با کوله‌اش بر سر آن‌ها می‌کوبید تا کمیل و خودش را نجات دهد. پسر‌ها که دیگر راهی جز فرار نداشتند. خط و نشانی برای دختر کشیدند. سوار موتورشان شدند و با سرعت از کنارم گذشتند. با رفتنشان دختر روی زمین پهن شد و صدای گریه‌اش سکوت کوچه را درهم شکست. نزدیکش شدم و درآغوشش گرفتم و گفتم: «آروم باش عزیزم. نترس. ما کنارتیم.» دختر دستش را دور گردنم حلقه زد و گریه‌اش شدت گرفت. بعد از مدتی از کوچه خارج شدیم و زیر نور لامپ در ورودی خانه‌ای رفتیم. کمیل کمی دور‌تر روی زمین نشست و پشتش را به ستون سرامیکی خانه تکیه داد. نگاهم به لباس‌ دختر افتاد. تیشرت آستین کوتاه و شلوار لی که بیشتر به شلوارک شبیه بود که انگار با چاقویی سوراخ‌هایی برایش ایجاد کرده بود توجه‌ام را جلب کرد. موهای پریشانش روی صورتش را پوشانده بود. با دستم موهای روی صورتش را کنار زدم. چهره‌اش برایم آشنا بود. سرش را که بالا گرفت و در چشم‌هایم زل زد. شناختمش. چشم‌هایم را گشاد کردم و گفتم: «رها! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ مگه نرفته بودی شهرتون؟» رها سرش را پایین گرفت و با زیپ کوله‌اش ور رفت و چیزی نگفت. با صدای ناله‌ی کمیل بلند شدم و به سمتش رفتم. از بینی‌اش خون آمده بود و ردش روی لب و چانه‌اش مانده بود. با گوشه‌ی چادرم رد خون را پاک کردم و گفتم: «باید بریم عکس بگیریم شاید شکسته باشه.» کمیل سرش را رو به آسمان گرفت و دستش را روی‌ بینی‌اش گذاشت و از درد چشم‌هایش را روی هم فشار داد و گفت: «نه. ضرب دیده فقط. نشکسته.» بعد از مدتی گفت: «خونش بند اومد. بریم خونه.» بلند شدیم و به سمت رها رفتیم. کمیل با دیدن رها شوکه شد و دهانش باز ماند. خواست چیزی بگوید که سکوت کرد و زیر لب لا اله الا الله گفت و دور شد. رها اشک در چشم‌هایش جمع شد و قطره‌قطره روی صورتش سر خورد. نزدیکش رفتم و اشک روی صورتش را پاک کردم‌ و گفتم: «گریه نکن قشنگم، جایی داری بمونی امشب؟» رها سرش را به نشانه تایید تکان داد. _«خب خدا رو شکر. می‌خوای برسونیمت؟» کوله از دستش رها شد و روی زمین افتاد. در آغوشم پرید و با صدای لرزان گفت: «منو ببخشید. نمی‌خواستم این‌طوری بشه. خام حرفاشون شدم. پیشنهاداشون این‌قدر برام هیجان انگیر بود که دست به همچین کاری زدم.» گیج و گنگ نگاهش کردم‌ و گفتم: «من هیچی از حرفاتو نمی‌فهمم. از چی داری میگی؟ یه کم واضح‌تر بگو.» رها از آغوشم جدا شد و به سمت کمیل که پشتش به ما بود رفت. خودش را دو زانو روی زمین انداخت و گفت: «نمی‌دونید چه‌قدر از فرستادن فیلم‌ها مخصوصا فیلم‌های عمامه پرانی‌ برای مصی و شبکه‌های دیگه که خودمم تو صحنه حضور داشتم لذت می‌بردم. برا همین پیشنهاد هیجانی که بهم داده بودن برای تخریب شخصیتتون که چه‌قدر اعتماد بین مردم محل‌تون داشتین رو سریع قبول کردم. اگه قبل از اینکه آبروتون رو ببرم شاهد این سکوتتون می‌بودم هیچ وقت دست به همچین‌ کار احمقانه‌ای نمی‌زدم. ما هم به دنبال حق‌مون بودیم و برای آزادی‌مون جنگیدیم. اما نفهمیدیم باید چه‌ بهایی بابت این‌کار بدیم. حتی حیثیت خودمون.» زبانم از شنیدن حرف‌هایش بند آمده بود. دختری که باعث بی‌آبرویی و خانه‌نشینی کمیل شده بود همان دختری بود که به بهانه گم شدن و تشنگی، نصف روز در خانه‌ام پناهش دادم. آهی کشیدم و گفتم: «من به تو پناه دادم تو چی‌کار کردی؟ عکس‌هایی که به قول خودت یادگاری گرفته بودی و من نمی‌دونستم چی بودن حالا شده سند بی‌آبرویی همسرم. تو با اعتماد من چی کار کردی رها؟» بغضم را فرو دادم و از کنارش گذشتم. دست کمیل را گرفتم و به راه افتادیم. صدای گریه و زاری‌اش تا انتهای کوچه شنیده می‌شد‌. ۶
خواب از چشم‌هایمان پرید و فکر و خیال در ذهنم رژه می‌رفت. کمیل آرام در حال تلاوت قرآن بود و من بی‌قرار، ذکر‌های تسبیح را از سر می‌گرفتم. با شنیدن صدای زنگ در، نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. نمی‌دانستم در این دل شب باز چه در انتظار ماست. کمیل عبایش را روی شانه‌اش مرتب کرد و بیرون رفت. دستم را رو پشتی گذاشتم و بلند شدم. چادرم را از روی اپن برداشتم و سرم کردم و از خانه بیرون رفتم. با شنیدن زمز‌مه‌هایی، در حیاط را باز کردم. مشهدی حسین و چند نفر از بزرگان محل پشت در بودند و با دیدنم سرشان را به زیر انداختند. نگاهی به کمیل کردم و گفتم: «عذرمون رو خواستن؟» کمیل نگاهش را به آن سمت خیابان دوخت و گفت:«نه. اومدن بگن برای نماز صبح به مسجد برم.» رد نگاهش را دنبال کردم. نگاهم به رها افتاد که آن طرف خیابان به تیر‌چراغی تکیه داده و سرش را مظلومانه کج کرده و نگاهم می‌کند. با صدای مشهدی به خودم آمدم. سربه‌ زیر گفت: «حلالمون کن دخترم. حرفای خوبی از ما نشنیدی. ما در این امتحان رفوزه شدیم. امیدوارم با حلالیت شما خدا دوباره نگاهی به ما کنه.» زیر لب خدا رو شکر کردم و رو به کمیل گفتم: «در پناه خدا.» «پایان» ۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
《رقص گلبرک》 پروانه در را باز کردو بادیدن آقای شیبانی که با آن شکمش که شبیه پف خیک بود، چادرش را کمی جلوتر کشید و به زمین نگاه کردولی آقای شیبانی مثل همیشه با نگاهی دریده به پروانه زل زد و گفت: _ببینید خانم محمدی من برای کرایه ی عقب افتاده نیومدم .اومدم فقط بگم که می تونیم این مشکلات رو خیلی راحت حل کنیم. فقط شما باید به من یک جواب مثبت بدید نه تنها این خونه رو بلکه تمام اموالم را به نام شما میکنم و پسرتون هم به یک نون و نوایی می رسه. پروانه دیگر طاقتش طاق شد .زیر لب صلواتی نجوا کرد و به مرد نگاه کرد و گفت: _من تا آخر همین روز تموم پولتون رو می دم و تا آخر همین ماه این خونه روترک می کنم. ودیگر منتظر جواب و پاسخی نشد و در را بهم کوبید.آقای شیبانی با عصبانیت نفسش را بیرون داد و با تاسف سری تکان داد و رفت. پروانه بی حال به داخل خانه رفت.با خودش زمزمه کرد.: _امروز که به تولیدی رفتم از حاج فتاح وام می گیرم .اون حتما بهمون کمک میکنه . سریع لباسش را عوض کرد و جلوی آینه به خودش نگاهی کرد.شیار ها و چین و شکن ها روی صورتش خود نمایی می کرد.ناگهان بغضی به گلویش هجوم آورد و قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و گفت:چرا ترکم کردی؟من برات چی کم گذاشته بودم؟ من همه چیزم تو بودی .. به پنج سال قبل رفت .وقتی از کارگاه خیاطی خسته و کوفته به خانه برگشت.با دیدن برگه ای که به در یخچال زده شده بود، خشکش زد. _پروانه الان که این نامه را می خوونی من ترکیه هستم . میدونم که الان از دستم‌عصبانی هستی ولی بدون من برای زندگیمون رفتم ‌.میدونم مخالف بودی ولی چاره ای نداشتم .با دست پر بر می گردم. مقداری پول به حسابت ریخته م . مواظب آرش باش. دوستتون دارم. چند بار نامه را خواند دستش را جلوی دهانش گذاشت و از ته دلش زار زد.چند وقتی بود که رامین هوای خارج رفتن به سرش زده بود. از صفدر شنیده بود .پول در وارد کردن جنس های خارجی است ،آن هم قاچاق . تاسف خورد که با آن همه مخالفت باز هم رامین کار خودش را کرده بود و آن ها را ترک کرده بود. این پنج سال هم فقط با خیاطی درآمد خود و پسرش را می داد.هرچند پسرش هم شاگردی مغازه ی خواربار فروشی کار می کرد ،ولی پروانه همیشه مخالف بود و به او می گفت تو فقط درست را بخوان. در این پنج سال چقدر سختی کشیده بود .از فقر بگیر تا نگاه های سنگین مردم.... صدای گوشی ،او را از آن حال و هوا بیرون می کشد.. _الو _الو خانم محمدی؟ _بله خودم هستم .بفرمایید _ببخشید من از بیمارستان تماس می گیرم‌.پسرتون یکم زخمی شده ،اگه ممکنه تشریف بیارید ،بیمارستان. دستانش شروع به لرزیدن کرد.فکرش هزار جا رفت. _الو ،پشت خط هستید؟ _بله _لطفا بیایید بیمارستان الزهرا پروانه چشمی گفت و گوشی را نفهمید اصلا قطع کرد یا نه . چادرش را سرش کرد و زیر لب گفت: _یا جده ی سادات خودت کمک کن. خدایا من فقط تو رو دارم. بعد هم مثل ابر بهاری در خیابان شروع به گریه کردن کرد.تاکسی گرفت و به سمت بیمارستان رفت. 1
مادر است دیگر... و پریشان حال به بیرون رفت و با اولین تاکسی خودش را به بیمارستان رساند . در طول مسیر فقط خدا را صدا می زد. قلبش انگار در سینه اش سنگينی می کرد.نفس هایش سنگین شده بود. انگار زمان ایستاده بود و ثانیه ها به شماره افتاده بودند. وارد بیمارستان شد. خودش را به پرستار اورژانس رساند. _ ببخشید آرش منو آوردن اینجا؟ پرستار نگاهی به او کرد و گفت: _اسمش؟ _آرش فیاضی _بله. ته راه رو اتاق آخری. فعلا اتاق عمله خیلی خون ازش رفته. پروانه دیگر به حرف های پرستار توجهی نکرد و پا تند کرد به سمت ته راهرو. با دیدن دو دختر که شال هایشان رو شانه هایشان افتاده بود و لباس جذبی که توجه هر کسی رو جلب می کرد...... با دیدن تشویش دختران نگران تر شد. دخترها با دیدن پروانه سلامی کردند. خواستند چیزی بگویند که پسری از ته راهرو صدا زد: _خاله پروانه .... پروانه به سمت صدا برگشت با دیدن لباس های خونی شهاب نگران تر شد .شهاب دوست پسرش بود و از بچگی باهم بزرگ شده بودند. هرجا می رفتند ،باهم بودند. _چی شده شهاب ؟آرش کجاست؟توروخدا حرف بزن. شهاب با بغض به دختر ها نگاهی کرد و گفت : _امروز که داشتیم باهم از دانشگاه می اومدیم ،صدای جیغ شنیدیم . به سمت صدا رفتیم دیدیم این دو تا دختر رو ، دوتا مرد دارند به زور سوار ماشین می کنند‌. ماهم دویدم سمتشون.آرش باهاشون گلاویز شد. شهاب اشک هایش روی گونه هایش چکید و ادامه داد: نامردا چاقو داشتند.چند نفر هم که دیدند دعوا شده .ریختن سرمون با چاقو ،قمه زدنمون .آرش افتاده بود رو من که به من چاقو نخوره .ولی خودش.... صدای هق هقش در سالن بیمارستان پیچید‌. پروانه دستش را به دیوار گرفت.لبخندی زد.شهاب وقتی لبخند پروانه را دید تعجب کرد ولی با شنیدن جمله ی بعدش جواب سؤالش را گرفت. آفرین پسر خوش غیرتم... بعد هم ازحال رفت. به سمت شخاب دوید و گفت:چی شدهپروانه گفت:سلام و به داخل اتاق شد.با دیدن چهره ی سفید آرش که گویی گردی از سفیدی و گچ رو صورتش پاشیده بودند و لبهای ترک خورده ی او .دهانش خشک شد.با چشمانش گشاد به یک تکه گوشت که بی حال رو تخت افتاده بود خیره شد.به آرامی لب زد :یا زهرا...و دیگر چیزی،نفهمید. 2
آن دو دختر به سمتش دویدند و پرستار را صدا زدند.دختری که موهایش شرابی بود و به خاطر گریه هایش آرایشش بهم ریخته بود .با نگرانی گفت:گیسو کاش زودتر خوب بشه پسره. خیلی دلشوره دارم.نمی دونم اون عوضی از کجا پیداش شد. گیسو نگاهی پر از خشم به آیسو کرد و گفت:هزار بار بهت گفتم اینقدر لباس جلف و جذب نپوش. بیا اینم اینم آخرش . اگه خوب نشه چی؟ من تا آخر عمر خودمو نمیبخشم. با هجوم بغض دیگر نتوانست ادامه بدهد. پرستار از اتاق بیرون آمد و به دختران گفت : _شما همراه این خانم هستید؟ گیسو نگاهی به آیسان کرد و با مکث گفت: _بله پرستار گفت: _به هوش اومدن ،می تونید برید داخل‌. و با گفتن این جمله وارد یک اتاق دیگر شد. آیسان شروع به جویدن ناخن هایش کرد و در دلش انگار چیزی زیر رو میشد.دستگیره ی در را فشار داد و همراه گیسو وارد شدند. به آرامی سلام دادند. پروانه نگاهی به دختر ها کرد که سرشان را پایین انداخته بودند. با لبخند مهربان که گویا شکوفه های یاس از لبخندش بیرون می ریخت به گرمی جواب سلام آنها را داد.خواست بلند شود ولی احساس سرگیجه کرد که آیسان دستش را گرفت. پروانه با مهربانی گفت: _ ممنون دخترم.میشه کمکم کنی برم پیش پسرم. 3
وقتی به پشت شیشه ی آی سیو رسید، بی مهابا اشک هایش یکی پس از دیگری روی گونه هایش جاری شدند. در دلش نجوا می کرد و می گفت: _ای خدا من بچه مو از تو می خوام.یا فاطمه ی زهرا .یا جده ی سادات به دادم برس .خدایا این بچه امانت خودته دست من.حالا جواب باباش رو چی بدم.خدایا تو خیلی مهربونی .خیلی رئوفی .بچه مو به خاطر گناهان من و باباش تنبیه نکن . خدایا من امیدم فقط به توئه نا امیدم نکن . دیگر نتوانست ادامه بدهد .پاهایش سست شد و روی زمین نشست . آیسان و گیسو هم کنارش... _خانم تو روخدا پاشین بریم روی تخت بخوابید، اینجوری داغون می شید. پروانه گفت:میشه با پرستار ها حرف بزنید برم پیش پسرم. پرستار راضی شد و پروانه لباس مخصوص پوشید و وارد شد. کنار پسرش نشست و به لب های سفید پسرش چشم دوخت. _مادر پاشو.میدونی که من چقدر دوست دارم .میدونی که من غیر از تو کسی رو ندارم .پاشو مادر به فدات بشه. ‌میدونی آرش وقتی فهمیدم به خاطر دفاع از دوتا دختر چه جوری غیرتی شدی چقدر بهت افتخار کردم.همون موقع هام که بابات رفت با غیرت بودی. یادته بهم میگفتی مامان تو نرو بیرون کار کن .من خودم میرم سر کار.نرو مغازه ،هرچی خواستی به خودم بگو.مادر یادته چه شب هایی گشنه سرمون رو گذاشتیم زمین خوابیدم ،هیچوقت چیزی نمی گفتی. یادته تا یک هفته فقط نون و رب سرخ شده می خوردیم.میخواستی من غصه نخورم میگفتی مامان بهترین غذای عمرم همون روزا خوردم.وقتی بابات رفت من فقط دل خوشیم تو بودی . _دیگه وقتتون تمومه خامم.بفرمایید بیرون پروانه احساس می کرد کمرش شکسته .لنگان لنگان بیرون آمد. نگاهش به دختران که با اضطراب به او نگاه می کردند.افتاد‌. به سمت آنها رفت .گیسو احساس ترس کرد. دست آیسان را آرام فشار داد ،برای قوت قلب. پروانه چادرش را روی سرش مرتب کرد و به آنها گفت:عزیزم شما چرا اینجا وایستادد.برید خونه. خانوادتون نگران میشن. بعد هم رو صندلی خودش را انداخت .تسبیحش را بیرون آورد و زیر لب شروع به فرستادن صلوات کرد. گیسو با تعجب به آیسان نگاه کرد.آرام گفت: _وای چرا هیچی بهمون نگفت.من فکر کردم میخواد دعوامون کنه. آیسان چشمانش اشکی شد و گفت :بیا بریم .......... خداحافظی کردند و به سمت در ورودی رفتند. ولی گیسو نتوانست تحمل کند برگشت و سریع به سمت پروانه پا تند کرد ،روبه رویش زانو زد و گفت: چرا از اونوقت تا حالا اومدید،هیچی بهمون نگفتید؟ بعد هم سرش را روی زانوی پزپروانه گذاشت و شروع به گریه کرد. پروانه دستی به سر دختر کشید و گفت:آخه چی بگم. اتفاقا من به خاطر غیرتی شدن پسرم خیلی خوشحالم. خوشحالم که دستمزد زحماتمو داد.پاشو دخترم گریه نکن . خدا خیلی بزرگه ... 4
تو هم دختر منی . برو خونه عزیزم گیسو و آیسان با حالی،پریشان بیمارستان را ترک کردند. پروانه هم تا صبح فقط با خدا راز و نیاز می کرد. صبح صدای گوشی او را از خواب پنج دقیقه ای بیرون کشید. _الو _سلام خانم محمدی زنگ زدم بابت کرایه .فکراتون رو کردید؟ پروانه با شنیدن صدای آقای شیبانی رعشه ای به تنش اقتاد با صدای آروم گفت: _آقای شیبانی پولتون ظهر تو حسابه و بدون مکث گوش راقطع کرد. نفس عمیقی کشید ، تنها یک راه داشت آن هم کمک از آقای فتاح بود سرکارگرتولیدی . با خودش گفت: _مرد مومن و با ایمانی هست حتما کمکم می کنه‌. شماره ی آقای فتاح را گرفت و ماجرا ی بیمارستان و کرایه ی عقب افتاده ی خانه را برای او شرح داد.حاج فتاح هم فقط به حرف های پروانه گوش می داد و چیزی نمی گفت. فقط در آخر گفت:چشم خانم محمدی .من پول رو تا ظهر واریز می کنم. انشاءالله خدا پسرتون رو هم شفا بده. پروانه چشمانش اشکی شد و گفت:ممنونم .قول می دم تا آخر ماه دو برابر براتون کار کنم . بعد هم با تشکر و خداحافظی گوشی را قطع کرد.نگاهی به بالای سرش کرد و گفت: _می دونم هوامو داری .ممنونم ازت.... باز هم شروع به ذکر گفتن گفت. صدای پاهایی شنید که به حالت دو به سمت اتاق پسرش می روند.سراسیمه به سمت اتاق پسرش دوید و از پشت شیشه دید که سینه ی پسرش با شوک بالا و پایین می رود. زیر لب گفت: یا فاطمه تو رو به حق سر بریده ی حسین پسرم ..... ناگهان با دیدن ثابت ماندن دستان دکتر و پارچه ی سفیدی که روی سر پسرش کشیده می شد ازچشمانش سیاهی رفت و از حال رفت... دو ماه بعد.... گل های پر پر شده‌ی روی قبر با وزش باد به رقص در آمدند. و پروانه با نوازش نسیم لبخندی زد و با دیدن گیسو و آیسان که باد چاددر آن ها را در هوا به رقص در آورده بود، دستی برای آنها تکان داد... 5