eitaa logo
جشنواره {راز}
100 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
✨سومین دوره مسابقات داستان نویسی با محوریت اهل بیت علیهم السلام، در مجموعه‌ی باغ انار به .✨ جشنواره ادبی 🔰 راز 🔰 رهبر آسمانی زنان ⏳ ارسال آثار : ۲۲ تیر تا ساعت ۲۳:۵۹ شب. (مصادف با روز مباهله پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم) 📍هر نفر، تنها اثر می‌تواند ارسال کند. 📍اثر هر نفر باید در قالب پیام ایتایی باشد. 📍 شناسه‌ی هر اثر، نام آن است. پس برای اثر خود، عنوانی جذاب و پرکشش انتخاب کنید. 📍 در پایان اثر، نام و نام خانوادگی خود و هشتگ حتما نوشته شود. 📍اثر خود را با توجه به مطالب خواسته شده به آیدی👇 @sedaghati_20 ارسال کنید. 🖊نحوه داوری و نتایج مسابقه، متعاقبا اعلام خواهد شد. کانال اطلاع رسانی مسابقه https://eitaa.com/joinchat/4009361527Cba4db5f8ef همه شرکت‌کنندگان مسابقه، الزاما باید در این کانال حضور داشته باشند. این کانال، تنها پل ارتباطی بین برگزارکننده و شرکت‌کننده‌هاست.
عطریه تمام مدت سرش را پایین انداخته بود. زیر چشمی زن مقابلش را برانداز می‌کرد، موهای لخت و طلایی روشن‌‌اش را یک طرف شانه‌اش انداخته بود،کت و دامن آبی روشن خوش دوختش، نگین کفش‌های کرم رنگش زیبایی کفشهایش را دوچندان کرده بود. از نگاه‌های زن به اطراف خانه می‌شد فهمید که از بودن در این خانه حس خوبی ندارد. پسر جوان کنار دستش اما ساده‌تر از آن چیزی بود که فکرش را می‌کرد، یک پیراهن سفید و شلوار کتان خاکی، عقیق انگشتر نقره‌‌اش تمام چیزی بود که با خودش داشت. قدی بلند و چهارشانه داشت، اما پای چپش کمی لنگ می‌زد، گوشه‌ی ابروی راستش خراش بزرگی افتاده بود ولی از زیبایش کم نکرده بود. زن‌ قهوه‌اش را که تمام کرد رو به دختر گفت: _از پدرت اجازه گرفتم اومدم پیش تون تا چیزی رو بهت بگم. این حرفا رو حساب مادر بودنم بذار. دستان کشیده‌اش را سمت پسر گرفت _این پسر به درد تو نمی‌خوره، نگاه به سربه زیر بودنش و لباس پوشیدنش نکن، لباس‌‌های برند و گران قیمت می‌‌پوشه و ماشین آخرین مدل داره، انقدر خدم و حشم داره که مجبور نباشه ازدواج کنه! گوش ت با منه؟ این پسر اصلا دین و ایمان نداره و در ضمن قاچاقچی هم هست. عطریه بهت زده سرش را بالا گرفت، گوش‌‌هایش داغ کرده بود، چشمانش بین پسر و مادر جابه‌جا می‌شد. پسر اما گر گرفته، دکمه بالای یقه‌اش را باز کرد و گفت: +مادر جان اگه با این وصلت مخالفی چرا عیب روی من می‌ذاری؟! زن متعجب لبانش را بین دو دندانش گیر انداخت. _من مخالف این وصلتم، چون تو این دختر مظلوم رو بدبخت می‌کنی تو همونی نیستی که یک شب هم بدون مست کردنت نمی‌‌گذره. تو همون کسی نیستی که یه شهر از دستت آرامش ندارن پسر تمام تلاشش را می‌کرد تا مادرش را آرام کند اما،خیلی هم موفق نبود. زن سرش را نزدیک گوش پسر آورد و گفت: _از کی تا حالا به اسلام معتقد شدی؟ اهل تحقیق شدی؟ بدترین راه رو انتخاب کردی!لبانش را به طرفی کج کرد و گفت: هه... شیعه شدم! غلط اضافی کردی، فیلم دیدی، یا کتاب خوندی؟ کدومش احمق! تو اصلا از رافضی ‌ها چی می‌دونی‌ها؟! چه می‌دونی اونا یک مشت دروغ گو هستند که دنبال منافع خودشونن. انقدر گند زدی تو زندگیت که دیگه لایق زندگی کردن نیستی. پسر با دستمالی عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. سرش را با تاسف تکان داد. آبرویی برایش نمانده بود. عطریه با دستان مشت شده‌اش به پیراهن گلدوزی شده‌‌ی یاسی رنگش چنگ انداخت. زن کیفش را برداشت و رو به عطریه گفت: _من نمی‌دونم نیت این پسر چیه ولی هرچی هست خیر نیست برو پی زندگیت. موج‌های اشک چشمان عطریه مدام تا پشت سد مژه‌های بلند و پر پشتش می‌آمد و برمی‌گشت. خودش را به سختی کنترل کرده بود. پسر از حالت عطریه فهمید کارش به گره‌ افتاده است. مضطرب سمت دختر رفت و گوشه‌ی شالش را گرفت و گفت: _من می‌دونم شما شیعه هستید چشمان ابری عطریه دیگر تاب نیاورد. _ خواهش می‌کنم حرف‌های مادرم رو به دل نگیرید، این یه مشکلی بین من و مادرم. قول می‌دم تو زندگی اصلا شما رو اذیت نکنه. به همون امامی که به‌‌ خاطرش کلی سختی کشیدید من مسلمانم، شیعه هستم. قاچاقچی هم نیستم. باور کن من دیگه هیچ ثروتی ندارم. الانم فقط منم و همین یه دست لباس! عطریه دل باخته به پسر، نمی‌دانست جواب دلش را بدهد یا آنچه را که شنیده بود. تصمیم داشت با مشکلی که دارد،خواستگارش را رد کند. فکر کرد همین دلیل بهترین راهی است تا از دست این مادر رو پسر رها بشود. با پشت دستان سفیدش اشک‌هایش را پاک کرد،دماغ کشیده و قرمزش را بالا کشید +من...من یه مشکلی دارم که نمی‌تونم ازدواج کنم. پسر دلخور از عطریه سری تکان داد و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد. _ درک می‌کنم که از من متنفر باشید + نه... مسئله این نیست، راستش من...من بچه‌دار نمی‌تونم بشم. پایین پیراهن گلدارش را در دست گرفت و سمت حیاط خانه پا تند کرد. ************ پاهای کوچکش را به آرامی زمین گذاشت. سعی داشت قلموی رنگ را از دستان عطریه بگیرد. صدف‌های بیرنگ منتظر نقش و نگار عطریه بودند. سامر جلوی آنها زانو زد. _فاطمه جان، بابایی، بپر تو بغل بابا. «شش» پایان
پارت4 یادآوری این حرف عزیر باعث شد که همان جا گریه کنم،چقدر دلم برای مادرم می سوخت،نکند کاری کنیم که باعث سرافکندگی مادر درمقابل دوست وفامیل شود.نه خدایا ازت خواهشم می کنم خودت آبرومون حفظ کن،من بچگی کردیم والان هم پشیمونیم... بلند شو محمد باید برای مادر هدیه بگیریم.آن شب بادست گل رز ومریم به خانه رفتیم آن ها را به مادر دادیم وبابت همه چی ازش تشکر کردیم. چند روز بعدش هم از آن مدرسه وآن محله رفتیم.یکی ار همان روزها دیدم مادرحسابی غرق مطالعه کتابی هست. چقدردلم برای آغوشش تنگ شده بود بی هوا بغلش کردم وگفتم؛چی می خونی مامان جوونم؟که این مطلب را نشانم داد.؛حضرت فاطمه (س) درباره فرزند این تصور و اندیشه را دارد که امانت های خداوند در دست پدر و مادرند و والدین در برابر حفظ و رشد این امانت مسئول اند. آن ها را وجودهایی ارزنده و درخور احترام و کرامت ذاتی می شناسد که باید شخص مادر امر رسیدگی آن ها را به عهده گیرد.وتازه این جا بود که فهمیدم چرا مادر درکنار راهنمایی های ونصیحت هایش هیچوقت اذیتمان نمی کرد،مادرم فرشته است از همان فرشته های مهربان ودوست داشتی از همان ها که باید برایش جان داد،راستی من و داداش محمدم هر دو معلم شده ایم وخوشحالیم که می توانیم از چیزهای که یاد گرفته ایم به دیگران هم بیاموزیم. صدای اذان مغرب از گلداسته ها می آید،مادر کار آب دادنش به گل ها تمام شده دارد وضو می گیرد،من هم باید بروم نمازم را اول وقت بخوانم خیلی وقت است که درکنار فرشته زندگی ام نماز می خوانم...
خواب‌ها گاهی آدم را بیدار می‌کنند. لگد محکمی به شانه ستاره خورد و او را از رؤیا بیرون کشید. چشم‌هایش را بالا آورد. از بین پاهایی که بالا می‌رفت و فرود می‌آمد مردمی را که جمع شده بودند، نگاه کرد. جیغ ‌کشید و کمک خواست. مقنعه‌اش عقب رفته بود. موهایش روی صورت خیسش چسبیده بود. بوی خون داشت حالش را به هم می‌زد. حال خودش را نمی‌فهمید. فقط می‌خواست از آن مرد دفاع کند. درد توی تنش چنبره زده بود. فکر کرد صدای فریاد مادرش می‌آید، اما توان جواب دادن نداشت. کم‌کم ضربه‌ها کم و کم‌تر شد. انگار کسی آن دخترها و پسرها را دور کرده بود. سینه‌اش سنگین شده بود. نفسش به سختی بالا می‌آمد. حس کرد کسی بغلش می‌کند. بوی عطر مادرش توی بینی‌اش پیچید. به‌سختی لای پلک‌هایش را باز کرد. چشمش که به صورت نگران مادرش افتاد، لبخند زد. سرش را به طرف مرد چرخاند. یکی سرش را به زانو گرفته بود. سر و صورتش غرق خاک و خون بود. خوب نگاهش کرد. لباس‌های سفیدش حالا خاک‌آلود و خونی بود. نگران به قفسه سینه‌اش چشم دوخت. فقط می‌خواست مطمئن شود آن مرد هنوز زنده است. پلک می‌زد و خیره نگاه می‌کرد، اما نمی‌توانست از آن فاصله چیزی تشخیص دهد. مادر سرش را محکم به سینه‌اش چسباند. دست‌های مادر جلوی دیدش را گرفته بود. جانی برای کنار زدن دست‌های مادر نداشت. چشم‌هایش را بست. صدای ضجه‌ها و التماس‌های مادر را می‌شنید، ولی نمی‌توانست چشم‌هایش را باز کند. درد تا مغز استخوانش نیش می‌زد. اشک‌های مادر روی صورتش می‌چکید. دلش برای مادرش سوخت. کاش می‌توانست جوابش را بدهد. لب‌های مادر پیشانی‌اش را نوازش کرد. دیگر رمقی برای بیدار ماندن نداشت. تسلیم خواب شد و در بی‌حسی فرو رفت. پایان
با صدای در زدن صاحب به خانه‌ی سلیمان به خود آمد. نگاهی به درِ مستطیلی بزرگ انداخت. رنگ قهوه‌ای سوخته‌اش با خطوط کرم ترکیب شده بود و جلوه‌ی زیبایی داشت. صدای مردی معترض از داخل خانه بلند شد: «یک‌لحظه صبر کنید!» در باز شد و چهره سلیمان نمایان شد. سلامی کردند. سلیمان روی رکابی سفیدش پیراهن چهارخانه‌ی آبی با آستین‌های کوتاه انداخته بود. دکمه‌هایش به خاطر شکم بزرگش بسته نمی‌شد. کمی متعجب گفت: «اول صبح چیشده؟!» صاحب رک اصل ماجرا را بازگو کرد. عارفه ساکت کنارش ایستاده بود. صاحب سند‌ها را از دست عارفه گرفت و به سلیمان نشان داد وگفت: «اینم سند. تا جایی که من یادمه آقا هدایت از کسی بدهکار نبوده.» سلیمان با دقت به سند‌ها نگاه انداخت و سر تکان داد وگفت: «فکر نمی‌کردم سندی وجود داشته باشه. آقا هدایت به بچه‌ها گفته بودند که تمام کارِ فروشگاه برای خیریه‌ست.» عارفه بدون فکر لب زد: «شما که جز خیریه حساب نمی‌شید! می‌شید؟ من خودم فروشگاه رو اداره می‌کنم و سود‌ کارها رو صرف خیریه می‌کنم.» صدای حمیرا از چهارچوب در آمد: «هه! تو می‌خوای اداره کنی؟ اونم فروشگاه بابای منو، با اجازه‌ی کی؟» عارفه از صحبت‌های حمیرا تعجب کرد، اما کم نیاورد و گفت: «سند‌ها که نشون میده فروشگاه به نام من هست.» صاحب کنار گوش عارفه لب زد: «از همون اول از این دختر خوشم نمیومد.» حمیرا شال سفیدش را مرتب کرد و سند‌ها را از دست پدرش کشید. با دقت و نگاه‌های تیز متن را خواند. خونسرد سرش را بالا آورد و گفت: «اگه سندی نباشه پس اون فروشگاه مال تو نیست درسته؟» هر سه با این حرف روی حمیرا متعجب خیره شدند، دست‌هایش بالا رفت و کاغذ‌های درون دستش را پاره کرد. خنده‌ای بلند سر داد. خوشحال برگه‌ها را به سمت بالا پرتاب کرد. تکه‌های ریز کاغذ روی زمین پخش شدند. سلیمان از این کار دخترش لبخندی از سر رضایت زد. حلقه اشک دید عارفه را تار کرده بود. دستش به سمت حمیرا بلند شد و سیلی محمکی در گوشش خواباند. با صدای لرزانش لب زد: «از تو انتظار نداشتم. هیچوقت نمی‌بخشمت.» حمیرا دستی جای سیلی‌اش کشید و قهقه‌ی بلندی زد. با پوزخند جواب داد: «حالا گورتو از جلوی خونمون گم کن. اطراف فروشگاه.....» صدای فریادِ صاحب شد: «درست حرف بزن دختر!» قدمی به سمت حمیرا برداشت که دست عارفه مانع شد. صدای سلیمان بلند شد: «جرعت داری دستت رو بلند کن رو دخترِ من!» عارفه کنار گوشِ صاحب گفت: «بریم صاحب.» صاحب معترض گفت: «کجا بریم! تا حقت رو نگیرم، جایی نمیریم.» عارفه مظلوم به چشمان صاحب خیره شد و دوباره گفت: «بریم صاحب، حالم داره بد میشه.» نزدیک به خانه عارفه زد زیر گریه. تمام راه جلوی خودش را گرفته بود که اشک‌هایش سقوط نکند، اما نمی‌شد، بد ضربه‌ای از دوستش خورده بود. تن خسته‌ی عارفه میان بازوی های صاحب پنهان شد. محکم بغلش کرده بود و دستش روی کمرش تکان می‌خورد. صاحب آرام گفت: «گریه نکن خانمم، فدای سرت.» ((سه))
نگاه می کنم به سهیلی که  روی مبل جابه‌جا می‌شود.  گوشه لبم را می‌گزم. - حواست به منه؟ -بله... بفرمایید! - صبح زود اومد در خونه. یه ساعت داشت برام قصه می‌بافت. لبخند مصنوعی می زنم. -آخرش فهمیدم که این پار... همون کوکب خانم، برای عروسی خواهر شوهرش،  یه گردنبند عین همین، از خانم همکار شوهرش قرض می‌کنه... ولی روز بعد عروسی، هرچی می‌گرده پیداش نمی‌کنه. توی ذهنم معنی می‌کنم. " گردنبند" "خواهر شوهر" "خانم همکار شوهر" نگاه می کنم به سهیلی، پشت گردنش را می‌خاراند. -حواست به منه؟ خلاصه کوکب، گردنبند و ازم می‌خره، میبره پیش خانم همکار شوهرش. جای همونی که گم شده، ولی دلش نمیاد تو روز عید دروغ بگه. وقتی راستشو میگه، خانمه هم می‌خنده و میگه این گردنبند بدل بوده و تمام طلاهاش تو بانکن.  به اینجا که می‌رسد، می‌زند زیر خنده. آنقدر می‌خندد که سرش می‌خورد به پشتی مبل. سهیلی وارد بحث می‌شود: «یعنی خودش نفهمیده، بدله؟» سمیرا خانم خنده‌اش را کنترل می‌کند. -نه خوب، اگه می‌فهمید بیچاره اینقدر غصه نمی‌خورد. چند دقیقه پیش زنگ زد، گفت گردنبنده پیدا شده. تو یقه لباس مجلسیش گیر کرده بوده. قدرتی خدا... می‌بینی تو رو خدا؟ ته‌خنده‌اش شبیه سرفه است. فکر چک سهیلی‌ام. خنده‌ام نمی‌گیرد. گلویش را صاف می‌کند. -دیگه اون بنده خدا، گردنبندو پس داد. بهش گفتم پولتو چجوری پس بدم؟ گفت این قدر استرس داشته که نذر کرده اگه همه‌چی درست بشه، یه کار خیر برای جدش بکنه.  خدا عوضش بده. سهیلی رفته توی فکر. تسبیح توی دستش رفته روی دور تند. شاید هم افکارش. سمیرا بعد از کمی نفس تازه کردن، ادامه می‌دهد. - می‌دونم خودتون تازه خونه‌دار شدین. مردی کردین گردنبند و دادین. این آقا سهیلی هم یه  پارچه آقاست. خدا هرچی آدم خوبه، بذاره سر راهتون. از حرف‌های سمیرا، دهانم مثل ماهی باز می‌ماند. -اینم، گردنبند عقدتون، سالم و سلامت تحویلتون. من که فهمیدم چقدر تبرکه.  سهیلی از روی مبل با یک حرکت بلند می‌شود. "نکنه عصبانی شده!" -کجا آقا سهیلی؟ به خدا... سرش پایین است. تاسی سرش توی روشنایی اتاق، برق می‌زند. به حاج صادق، سلام برسونین. بگین سهیلی گفت یه چکشو سر ماه بدین، چک بعدی باشه بعد اومدن تو راهی تون. کفش هایش را می‌پوشد و تند به طرف در خانه، قدم برمی‌دارد. با صدای به هم کوبیدن در،  سکسکه‌ام می‌گیرد. فاطمه‌ی توی دلم هم، همینطور.   سمیرا، دستی می‌کشد  روی شکمم. -خداحفظش کنه برات. من برم دیگه مادر، ولی تو عمرم، گردنبندی پربرکت‌تر از این ندیدم... کلی گرهو باز کرد، آخرشم برگشت پیش صاحبش. 4  
۲ آن طرف اتاق یک دست مبل چستر و راحتی فندقی رنگ روبروی تلویزیونی بزرگ بود. یک طرف تلویزیون دستگاه گرامافون و طرف دیگر ستونی کوتاه بود که یک عقاب خشک شده روی آن قرار داشت. در بین آن همه وسیله پیدا کردن صاحب صدا را فراموش کردم. صدای خنده‌ی بلندی در سالن پیچید. خانمی از روی مبل تک نفره‌ بلند شد. خانم شکرچی بود. رو به من ایستاد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. بی توجه به من از کنارم رد شد. صدای آیفون بلند شد. شکوه نگاهی به تصویر انداخت و دوباره به مکالمه‌اش ادامه داد. فکری از ذهنش رد شد که توانستم بفهمم. «چرا وقتی کلید داری زنگ میزنی؟!» کم سن‌تر از آنی که در دفترم دیدم به نظر می‌رسید. صورتش پروتز نداشت و دماغش عمل کرده نبود. صدای باز شدن در آپارتمان از راهروی کوتاه روبروی مبلمان سلطنتی آمد. مردی چهارشانه با موهای کم پشت و کتی اسپرت وارد شد. نگاهی به شکوه کرد. لب‌هایش به نشانه‌ی سلام تکان خورد. فکر کرد: «همیشه داره با تلفن حرف می‌زنه» چند ظرف یکبارمصرف غذا را روی جزیره آشپزخانه گذاشت و به طرف راهروی آن طرف سالن رفت. شکوه در حال حرف زدن روی صندلی کانتر نشست. ظرف غذا را از پاکت بیرون کشید. یک تکه مرغ سخاری برداشت. مرد با لباس راحتی برگشت. روبروی او نشست. شروع به خوردن کرد. نفسی بیرون داد و بلند گفت: _می‌خوایم شام بخوریم خیر سرمون تموم می‌کنی؟! شکوه چشم گرد کرد و دست روی دهنی تلفن گذاشت. با اشاره به مرد فهماند که چیزی نگوید. مرد ظرفی از پاکت برداشت. _برو بابا به طرف مبل چستر بزرگ روبروی تلویزیون رفت. تلویزون را روشن کرد و صدای آن را بلند کرد. شکوه به اتاق رفت و بعد از دقایق طولانی برگشت. جلوی شوهرش ایستاد و با کنترل صدای تلویزیون رو قطع کرد. _برو کنار چی‌کار می‌کنی؟! دست به کمر زد و طلبکارانه گفت: _صدبار نگفتم وقتی با تلفن حرف میزنم ادب داشته باش. مرد با یک حرکت تند شکوه را کنار زد. _بی‌ادب خودتی که نمی‌فهمی کی باید چی‌کار کنی. شکوه دندان‌هایش را بهم فشار داد و بلافاصله گفت: _البته انتظار زیادی ازت دارم شما خانوادگی بی ادبین. با شنیدن این جمله مرد از جا پرید. صورت به صورت شکوه ایستاد و فریاد زد: _وِر اضافه نزن. صورت شکوه جمع شد. شانه‌هایش بالا رفت. چشمانش را بست. دهانش را باز کرد. _گمشو مرد در حال رفتن به اتاق برنگشت. شکوه فریاد زد: _این از خودت اونم از خواهر احمقت صدای گریه‌اش بلند شد و در مورد خانواده‌ی مرد حرف‌های بدی زد. مرد با صورت قرمز از اتاق بیرون آمد. به طرف شکوه حمله کرد و گردنش را بین آرنج خود فشار داد. تمام تنم یخ کرد. با دست لرزان کنترل را نگاه کردم. مغزم یاری نمی‌کرد. اولین دکمه‌ی جلوی انگشتم را زدم. موج دایره‌ای تشکیل شد. من در امواج چرخیدم. مبلمان سلطنتی جای خود را به یک دست مبل استیل کرمی داده بود. پرده‌های والون‌دار هم به پرده‌هایی توری با کتیبه‌ای پی وی سی تغییر کرده بود. مبلمان راحتی چستر سر جایش بود. دنبال شکوه گشتم. دم راهروی اتاق خواب‌ها ایستادم. لب پایینم هنوز زیر دندان‌هایم بود. صدای زنگ تلفن و الوی کش‌دار شکوه از اتاق آمد. _قربونت برم با اون ایده‌های جذابت باورم نمیشه قبول کرد. در اتاق باز شد و شکوه بیرون آمد. موهای فِرَش لخت و صورتش پف بود. _آره بابا همون روز دومی که خونه بابام بودم پیغام داد... نه اصلا معطل نمی‌کنم تا پشیمون نشده... روی دکمه‌ی جلو رفتن کنترل فشار دادم. توی دادگاه شکوه با چسب روی دماغش ایستاده بود. _آقای قاضی می‌تونه ماشینش رو بفروشه و مهریه منو بده. قاضی نگاهی به مرد و وکیلش انداخت. مرد لبخند ریزی زد. وکیل بلند شد. _جناب قاضی ماشین آقای شیبانی قبلا سرقت شده اینم گزارش سرقت خدمت شما. شکوه ابرویی بالا داد و پوزخند زد. _آقای قاضی ماشینش تو پارکینگ شهرداریه. من خودم بردم اونجا که نتونه از زیر مهریه در بره. دکمه کنترل را چند بار فشار دادم تا به دفتر کارم برگشتم. شکوه روبرویم نشسته بود. خیلی ملتمسانه گفت: _می‌دونم. ولی هیچ راهی نداره کوتاهش کنیم؟! هنوز در شوک بودم. سرم را بین دستانم گرفتم. بلند شدم. یک لیوان آب خوردم. شکوه با دیدن این حالت من پرسید: _خوبین خانم سلامات؟! چشمانم را روی هم گذاشتم. سرم را تکان دادم و گفتم: _عزیزم امضای من باید پای اون برگه باشه. عرق پیشانی‌ام را پاک کردم و ادامه دادم: _سعی می‌کنم براتون نوبت خالی پیدا کنم تا زودتر کارتون انجام بشه. با لبخند بزرگی بلند شد.
پیچید و دستش داد. سلاله به تشکر نیم‌خندی زد. ربابه پرسید: _راستی، نگفتی چه شد که فرار را به ماندن در عشرتکده ترجیح دادی. آنجا هر چه نداشت لقمه نانی و جایی برای خواب داشت. سلاله اشاره کرد به چادر روی سرش و گفت: _ از روزی که دیگر نتوانستم در آن دخمه نفس بکشم، نتوانستم به هیچ بهایی آلوده باشم. از روزی که این چادر همدمم شد. و از روزی که صدای اذان به گوشم خورد، و این جمله با قلبم آشنا شد: "خدا بزرگترین قدرت است" ربابه پس رفت. انگار لحظاتی هوا را از ورود به ریه‌اش منع کرد. سلاله از لای در رد شد و از پس پرده‌ی اشک نگاه آخر را به ربابه انداخت. ربابه دندانهای نیشش را در گوشت لبش فرو کرده بود. آهسته گفت: _چه گفتی؟ برای چادری؟ سلاله گفت: من دیگر مسلمانم. ربابه هنوز در حیاط ایستاده بود و خیره به در بسته نگاه می‌کرد که صدای درگیری و فریادهای سلاله در گوشش نشست. سرش را از در نیمه باز بیرون برد. سلاله را کشان کشان می‌بردند. چادرش روی زمین خاکی جا مانده بود. جلاد شمشیر را بالا برد. قطعه‌ی کوتاهی از خوشی و ناخوشی عمر پیش چشمان سلاله چرخید. کودکی‌هایش در کوچه‌ای خاکی و فقیر نشین. روزهایی که براب فرار از گرسنگی و سرما در آن عشرتکده گذرانده بود. و بعد نوری که بر قلبش تابیده بود. سلاله دست را سایبان چشم‌ها کرد. خسته و بی رمق پیش می‌رفت. صورتش زیر تابش آفتاب جمع شده بود و با چشم‌های تنگ منظره‌ی پیش رویش را تماشا می‌کرد.دیوار سرخ آتشکده و آتشدان‌های خاموش اطرافش با هر گام نزدیک‌تر می‌شد. به نظرش خنده دار بود که عبادت کند. خدای او تنش بود که روزی‌اش را می‌داد. اما نمی‌دانست به کدام عادت تا وقتی می‌یافت پاهایش جلوی آتشکده متوقف می‌شد. چشمش به گلی افتاد که پای کوه از دل سنگ‌ها بیرون زده بود. کوچک و سرخ. با خود زمزمه کرد "گل خودرو" اما این بار به جای آتشکده بر قله‌ی کوه ایستاد. نسیم موهایش را به هم می‌ریخت. صدای کم جانی به گوشش خورد. دنباله‌ی صدا را که گرفت به دامنه‌ی کوه رسید. این نوای دلنشین که انگار از بهشت کوچ کرده بود از مناره‌ی مسجدی شنیده می‌شد. حس کرد روحش سالهاست که تشنه است و حالا سیراب می‌شود. بعدها دانست که این نوا اذان است. ربابه بین کوچه‌ها سرگردان بود. نیمی از وجودش احساس گناه بود و نیمی دیگر عذاب وجدان. با خود فکر می‌کرد "اگر آن لحظات تنهایش نمی‌گذاشتم شاید الان در جای دیگری بود." دیر یا زود بوسه‌ی مرگ بر گردن دوستش می‌نشست. و این برای او آغاز نا آرامی بود. زندگی بر روی دیگرش چرخ خورده بود.دیگر دغدغه‌ی زندگی برای زنده ماندن در همان پرتگاهی سقوط کرده بود که خون گرم رگ‌های سلاله در آن می‌ریخت. چادر سلاله را بر سر کرد. با مشتهایی گره کرده بر در عشرتکده. تکه‌ای سنگ از میان دستان عرق کرده‌اش برای بنای جدیدی در بستر زمان رها می‌شد.
دستی دور کمرش حلقه شد و او را به سمت عقب کشید. چشمش را که باز کرد از پشت افتاده بود کف پشت‌بام، در آغوشی که همیشه بوی یاس ملایم می‌داد. از روی زمین بلند شدند. چادرش حسابی خاکی شده بود. فهامه را هیچ‌وقت با چشم‌های قرمز و لب‌های سفید، ندیده بود. مسخ شده بود. دست فهامه نزدیک گوش مهتا که رسید، مشت شد و پایین افتاد. سرش را پایین انداخت. نگران حال فهامه بود. خودش را پرت کرد روی کفش‌های فهامه. تازه فهمید چه کاری قرار بود، انجام دهد. فکرِ سقوط، موهای تنش را سیخ کرد. _ غلط کردم فهامه‌جون. اصلا نفهمیدم چیکار دارم می‌کنم. آخه خسته شده بودم. دو روز پیش اون حیوونو تو خیابون دیدم. ترس تو همه‌ی وجودم پیچیده بود. تنها امیدم خودت بودی که شاید دیگه نباشی. اگه بری... من بدبخت تو این شهر، تنها... فهامه مثل کوه یخ ایستاده بود، بدون این‌که حرفی بزند. صدای نفس‌هایش هم نمی‌آمد اما صدای خش‌دارش رها شد: _ تمام خوشحالیم این بود که یه مهتای دیگه شدی. بزرگ شدی. اون موجود افسرده و آسیب خورده‌ی ضعیف پارسال به یه موجود جدید تبدیل شده. از صبح می‌خواستم بهت بگم قرار نیست بریم آلمان، چون بالاخره از بلاتکلیفی در اومدیم. موافقت کردن همین‌جا پیوند ریه رو انجام بدن. گوشیت رو جواب ندادی. از چرت و پرتای دیشبت که فرستادی فهمیدم بعد از این همه مدت باز یه چیزیت شده. شک کردم. خدا رحم کرد، همسایه‌تون داشت می‌رفت بیرون. پریدم تو آپارتمان و رسیدم جای دنج همیشگیت. و الانم فهمیدم به عنوان یه مربی یا یه دوست کارم رو انجام دادم و دیگه بهت کاری ندارم. برو بالای لبه‌ی پشت بوم. اگه به خاطر یه حقیقتی که وجود داره، خواستی زنده بمونی بیا پایین و اگه هنوز خدا رو باور نکردی، سقوط رو انتخاب کن، چون وقتی روحت سقوط کرده باشه، دیگه امیدی به جسمت نیست. یاعلی.» فهامه چرخید که برود. نگذاشت. پایین چادر فهامه را محکم گرفت. چادر از سرش عقب رفت. پشت به مهتا ایستاد. تازه توانسته بود ببارد. فهامه ازهم پاشیده بود. بی‌صدا اشک‌هایش می‌ریخت. پایین چادرش در دست‌های مشت شده‌ی او بود. _ خیلی وقته یه آدم دیگه‌م. الان، باور کردم. بارها خواستم نباشم اما اون تو رو فرستاد. یه کسی که از جونش برام مایه گذاشت تا رو به راه بشم. تا زخم‌های روحی و فکریم درمان بشه. تو فکر کن الان یه نمایش بود. یه بازی. دوست دارم زنده بمونم. فهامه جون! یه فرصت دوباره می‌خوام برای این‌که به خدا خودمو نشون بدم. چه تو باشی چه نباشی. خیلی وقته این لبه وایسادم. فکر می‌کردم که می‌خوام و می‌تونم اما باور دارم که نمی‌خواستم و نمی‌تونستم. منو ببخش که خدا منو ببخشه. اینو خودت بهم یاد دادی خانوم مربی. فهامه روی پاشنه چرخید. از بالا به موجودی که باورش کرده بود، نگاه کرد. می‌خواست که او زنده بماند. نیم خیز شد و دست‌هایش را به سمت او گرفت. دست‌هایش به دست‌های فهامه رسید. بلند شد و با چشم‌های تار، دست‌هایش را دور گردن او حلقه کرد. پایان. ۴
_لیاقت شما همینه که داخل این پستو‌ها حموم کنید و جرأت نداشته باشید بیرون بیاید. آش دوغ، غذای مورد علاقه احمدآقا را درست کرده‌است. احمدآقا سفره را پهن می‌کند. کوزه‌‌ی آب منقش به گل‌های اسلیمی را روی سفره می‌گذارد. نان‌های تازه‌ای که شهناز پخته را بو می‌کند و کنار سفره می‌گذارد‌. پیاز بزرگی که چهار قسمت شده را وسط سفره می‌گذارد. شهناز کاسه‌های سفالی آبی رنگ پر از آش دوغ را می‌آورد. شهناز با دیدن سفره لبخند می‌زند و می‌گوید: _به‌به چه سلیقه‌ای هم آقا داره. _خواهش می‌کنم بانو، شاگردی می‌کنیم. احمدآقا شروع به خوردن می‌کند‌. شهناز با لبخند احمد اقا را نگاه می‌کند که با لذت غذا می‌خورد. احمد اقا نگاه به شهناز می‌کند و می‌گوید: _چیه چرا نمیخوری؟ دلت نیست؟ برای شب برنج درست کن تا اون بچه‌ی داخل شکمت هم قوت بگیره. شهناز با بی میلی قاشق را بر می‌دارد و شروع به خوردن می‌کند‌ و می‌گوید: _نه خوبه، منم این غذا رو دوست دارم. احمدآقا وسایل را جمع می‌کند و می‌خواهد همه‌ی وسایل را به تنهایی با خود به آشپزخانه ببرد. شهناز نگاه احمد آقا می‌کند و زیر خنده می‌زند.صدای قهقهه‌ی شهناز فضای اتاق را پر می‌کند. _احمد آقا راضی به زحمت نیستم. خودم به حوصله انجام میدم. شما هم خسته‌اید. _نه بانو. فقط نگاه کن چطور یه دستی میبرمشون احمدآقا سلان سلان وسایل را به آشپزخانه می‌برد. هر کدام را مرتب سر جای خودش می‌گذارد. نگاهش به کیسه‌ی برنج می‌افتد. کیسه را بلند می‌کند و می‌بیند که کیسه خالی است. ناراحت به اتاق بر‌می‌گردد و رو به شهناز می‌گوید: _شهناز خانوم، چرا نگفتی برنج تموم شده که بیارم. شهناز لبخند از روی لبانش محو می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. _احمد آقا این چندماه بیکار بودی، تازه رفتی سرکار نمی‌خواستم زحمت بیفتی. حالا نگران نباش خدا بزرگه. شهناز سلام نماز است. در به صدا در می‌آید. سلام نماز را سریع می‌گوید و به سمت در می‌رود. در را باز می‌کند. محمد با چشمان گریان یکدفعه داخل می‌پرد. _خواهر، مامان حالش خوب نیست. طبیب بالا سرشه. شهناز به دیوار تکیه می‌دهد. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد. دست محمد را می‌گیرد و می‌گوید: _بیا بریم. محمد می‌ایستد و با چشمان گریان می‌گوید: _خواهر با چادر؟! الان مامورهای نظمیه جلومون رو می‌گیرن! شهناز به عقب برمی‌گرد. زانوهایش سست می‌شود‌. می‌نشیند. هزاران فکر از ذهنش عبور می‌کند. نکند اتفاقی برای مادر بیافتد. نکند دیگر او را ... در دوراهی چادر یا مادر قرار گرفته است. نگاهی به اطراف می‌اندازد و چادرش را سفت می‌گیرد. دست محمد را می‌گیرد و از خانه خارج می‌شود. در کوچه و پس کوچه‌های تاریک، شهناز دست در دست محمد حرکت می‌کند. هرچند قدمی که می‌رود برمی‌گردد و نگاهی به پشت سر می‌اندازد. چند سرباز در کوچه هستند. شهناز و محمد پشت دیوار پنهان می‌شوند تا سرباز‌ها بروند. شهناز از ترس پیشانی‌اش عرق کرده‌است. محمد خود را به شهناز چسابنده و نفس نفس می‌زند. سرباز‌ها رد می‌شوند و می‌روند. شهناز سرکی می‌کشد و وقتی مطمئن می‌شود که آن‌ها رفته‌اند حرکت می‌کنند. چیزی تا خانه‌ی پدرش باقی نمانده‌است. گام‌هایش را تند‌تر برمی‌دارد که یکدفعه از پشت صدایی بلند می‌شود. _صبر کن ضعیفه کجا میری؟ شهناز برمی‌گردد و با دیدن سرباز‌های نظمیه دست محمد را محکم می‌گیرد و می‌دود. سرباز سوت می‌زند و بلند می‌گوید: _بگیرید این پدر سوخته‌ها رو . نزارید فرار کنند، چادرش رو بکشید. شهناز و محمد نفس‌زنان کوچه و خیابان‌ها را پشت سر‌می‌گذارند. شهناز با یک دست چادرش را گرفته که از سرش نیفتد و با دست دیگر محمد را به دنبال خودش می‌کشد. زبان در دهانشان خشک شده‌ است. سرباز‌ها دست بردار نیستند و صدای سوت آن‌ها به گوش می‌رسد. شهناز و محمد به خیابان نزدیک خانه‌ی پدر می‌رسند. شهناز با عجله خیابان را رد می‌کند و برمی‌گردد و پشت سر را نگاه می‌کند که صدای ترمز ماشین بلند می‌شود. شهناز نیمه‌جان روی زمین افتاده و محمد بالا‌ی سرش گریه می‌کند. شهناز تصویر قاب هدیه مادر جلوی چشمانش می‌آید و آهسته زیر لب زمزمه می‌کند: _السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها )
حاجی نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید:« والا دقیقا که مشخص نشده ولی خب امکانش هست ،بله» _ ان شا الله که همین‌جا موندگار میشن من خیلی دوست دارم کنار خودمون باشن و اهواز بمونن.» اهواز ... من هم دوست دارم اهواز بمانند. من متولد اهواز نبودم اما آنجا را شهر خودم می‌دانستم.من و خانواده‌ام در اهواز رشد کرده بودیم. دو پسر و چهار دختر حاصل سال‌های زندگیم در این شهر بود. اولین بار اینجا مادر شده بودم. شهری پر از تجربه؛ تجربه‌ی عشق، زندگی و حتی جنگ... دوباره فکرم مشغول می‌شود. ۷ مهر ۵۹ کمی از ظهر گذشته بود که انفجار مهیبی کل شهر را لرزاند. خبر هجوم دشمن ترس و اضطراب را در شهر حاکم کرده بود. بعضی از مردم با این خبر تصمیم به ترک خانه‌هایشان گرفته بودند. من اما این تصمیم را نداشتم. آن روزها ولایت و رهبری مردم با امام خمینی بود و همه گوش به فرمان ایشان بودند. با دستور جهاد امام، دو پسرم؛ اسماعیل و ابراهیم برای رفتن به جبهه پیش من آمدند. آرام و بدون هیچ حرفی کنارم نشستند. حرف نگفته‌شان را از چشمانشان خواندم. دست پیش گرفتم و گفتم:« وقتی فرمان امامه من چطور می‌تونم اجازه ندم؟! برین مادر، خدا پشت و پناهتون.» واقعیت این بود که من خودم هم می‌خواستم آن‌جا باشم. در جبهه. دلم گیر آن‌جا بود، مثل خیلی‌های‌ دیگر. دوست داشتم من هم از همان‌ها باشم، نزدیکشان باشم نه دور. اما به چه بهانه‌ای می‌توانستم به جبهه بروم؟! زندگی در یک شهر غریب، مانع یادگیری‌ها و تجربه‌های جدید هنری من نشده بود، اما هیچ کدام از هنرهایی که بلد بودم، بدرد حضور در جبهه نمی‌خورد. با آن‌ها فقط می‌توانستم پشت جبهه و در ستاد پشتیبانی، کمک کار باشم. آن روزها من هم مثل خیلی‌ها گوش به فرمان امام هرکاری‌که از دستم برمی‌آمد، می‌کردم و همزمان از پیدا کردن راهی برای رفتن به جبهه هم غافل نبودم. شنیده بودم خواهران امدادگر را به جبهه اعزام می‌کنند. حالا برای رفتن راهی داشتم. هجده ساله بودم که آزمون رانندگی دادم و گواهینامه‌ام را گرفتم. در همان اهواز. از همان سال هم پشت تراکتور حاج آقا می‌نشستم و ذوق رانندگی داشتم. حالا هم به کارم می‌آمد. شاید امدادگر نبودم اما راننده‌ امدادگرها که می‌توانستم باشم. صبح روز بعد با ماشین گِل مالی شده به محل اعزام رفتم و به عنوان راننده‌ خواهران اعزامی وارد جبهه شدم. دیگر می‌توانستم اسماعیل، ابراهیم و حاج آقا را هم ببینم. بعد از آن به هر بهانه‌ای وانت را به سمت جبهه راه می‌انداختم. یک روز لباس و غذا، یک روز امدادگرها، یک روز هم گربه‌ها. ماجرای موش‌های صحرایی جبهه را از اسماعیل شنیدم. یکی از روزهایی که از جبهه برای استراحت آمده بود و من طبق معمول سرتا پایش را رصد می‌کردم، وقتی انگشت شصت پایش را ندیدم، گفتم:« وای اسماعیل مادر این عراقیا قرار گذاشتن یه جای سالم توی بدن تو نگذارن، شصتت کو مادر؟!» لبخند محجوبانه‌ای روی لب نشاند و گفت:« نه این یکی کار عراقیا نیست مادر، جبهه موش صحرایی زیاد داره اونا هم گرسنن دیگه؛ هر چیزی سر راهشون ببینن، میخورن.» فردای آن روز یک گونی پر از گربه را به دام انداختم و راهی جبهه شدم تا به جنگ با موش‌های صحرایی بروم. جنگ مرا همه کاره کرده بود. از دوخت و دوز لباس‌های رزمندگان و کارهای پشتیبانی پشت جبهه تا رساندن نامه‌ها و صوت‌های رزمندگان به خانواده‌هایشان و صحبت کردن با آنها برای تقویت روحیه‌شان در جبهه. دیگر تنها مادر اسماعیل و ابراهیم نبودم همه رزمندگان را مثل پسرانم می‌دانستم و خانواده‌هایشان را مثل خانواده خودم. جنگ ایران و عراق طبق گفته صدام یک هفته‌ای تمام نشد.‌ این فصل از زندگی من هشت سال طول کشید. هشت سالی که اوایلش ابراهیم را از من گرفت و اواخرش اسماعیلم را. ابراهیمی که جنازه‌اش بی سر برگشت و کلنگ قبرش را خودم زدم و اسماعیلی که تیکه‌ای از پلاکش بعد از هجده سال به من بازگشت. خیلی‌های دیگر هم مثل من خیلی چیزها را از دست دادند اما با جان و دل پای حرف امام و رهبرشان، ماندند. حالا من بعد از گذشت بیش از سی سال مادر‌بزرگی هستم پر از خاطرات آن روزها که تنها دلخوشی‌اش از آن همه سال زندگی، قد و بالای نوه‌اش است. امیر،پسر اسماعیل، تنها داشته‌ام است که حالا می‌خواهم به‌جای عمویش ابراهیم که هرگز داماد نشد، دامادش کنم. به امیر نگاه‌ می‌کنم. از جایش بلند می‌شود و کنار در اتاق سربه زیر می‌ایستد تا اول مریم از اتاق بیرون بیاید. لبخند محجوبانه‌ی هر دویشان خبر از رضایت می‌دهد. خوشحالم اما چقدر جای اسماعیل برایم خالی است.
حالا مانده بود چه به این دختر بگوید. مِن‌ومِنی کرد. - بچا کا شهادت‌شون قبول نی.. می‌مونیم من و عیال. تو بخَی.. ما می‌یَیم شهادِت می‌دیم..آما با اینا در نیوفت. اینا راحتُد نیمذارن.. - ولی عمو..هیشکی ندونه شما که می‌دونی چقدر مادر من به خاطر این باغ خون دل خورد. حالا چون نوشته‌ای ندارم ازش که این باغ‌و داده به من، باید از خیرش بگذرم؟ مگه میشه؟! حق منه این باغ.. حق قانونیم.. چطور دارن بهم زور میگن عمو؟ - اینا عامو جون.. یه سرشون تو توبره شاهی مملکته و اَیادیش.. الکی کا نیس.. یهو یه بامبول واسِد جور می‌کونن و می‌دَندِد دس نظمی‌یا.. اون‌وخ خر بیار و باقالیا را بار کون.. می‌فرستندِد اون‌جا کا عرب نی اِنداخت.. کی به دادِد می‌رسه؟! هان؟ منوم کا یه جیره خوری بدبختم‌‌.. - عمو! من قول میدم این باغ و بگیرم شمام توش سهم داشته باشین.. اصلا دست شما.. - حالا وخ بریم یه لقمه نون بخوریم تا بعد بینیم چیطو میشه.. وخی.. در حالی که برمی‌خاست اطمینان داشت معامله‌اش با حاج‌صولت چربتر از قول و قرار این دختر است و آینده‌اش تأمین‌تر. هدیه به این امید بود که شهادت نجاتعلی و زنش، و حتی مردم روستا، او را به حقش می‌رسانَد. امیدی که بعد از سه روز رشته‌هایش پاره‌پاره در میان کوچه‌های روستا و درختان باغ گیلاس، به سویی رفتند جوری که دیگر اثری از آن باقی نماند. توی مسجد نشسته بودند. هدیه کنار حیدر. صابر پهلوی حاج‌صولت که داشت تسبیح می‌چرخاند و زیر لب چیزهایی می‌گفت. مشمئزانه لبخند می‌زد. یک نفر هم از شورای شهر آورده بودند. حاج‌صولت رو کرد به آنها. - نجاتعلی نمیاد؟ هدیه با تأسف سرش را تکان داد. به جای او حیدر جواب داد. - نه. نمیاد. گویا یکی از اقوام خانمش فوت کرده. رفتن مراسم خاکسپاری. صابر نیشخند زد. حاج‌صولت نفسی به راحتی کشید. می‌دانست نجاتعلی دیگر برنمی‌گردد. حیدر ساعتش را نگاه کرد. دیگر باید پیدایشان می‌شد؛ ولی هرچه منتظر ماندند هیچ‌کس نیامد. نه آن روز و نه روزهای بعد از آن. به راحتی آب خوردن و فقط به خاطر نداشتن مدرک و نبودن شاهد، حقش را خوردند. او ماند و حسرتی که دنیا با مرگ مادر و اهل دنیا با بی‌مهری به دلش گذاشتند. حسرتی که حالا بعد از شش سال، با دیدن این زمین خشک، هنوز هم باقی بود. - آفت افتاد به جونی ریشا. نمی‌دونیم قارچ بود یا کرم ریشه. یا چی.. هر چی بود در عرضی چند ماه باغ به این بزرگیا خشکوند و نابود کرد. سم‌پاشی و اینام بی‌فایده بود.. شایِدَم سمّا تقلبی بود..نیمدونم.. این مرض افتاده بود به جونی ریشه و وختی ریشه خِراب بشه، سست بشه و بپوسه فاتحه هر چیزی‌یا بایِد خوند چه برسه به این درختا..خودا ریشه ظلما بِکِنه کا هر چی می‌کشیم از ستمی ستم‌کاراس.. یکی‌شام خودی من.. با حسرت به باغ خشکیده نگاه کرد. - من‌‌ گول خوردم.. گولم زِدن.. هدیه صدا را می‌شناخت. برنگشت نگاه کند. می‌دانست چه به روزش آمده. نجاتعلی اینها را گفت و از او که داشت به شاخه‌های خشکیده نگاه می‌کرد، دور شد. پایان.
خواب از چشم‌هایمان پرید و فکر و خیال در ذهنم رژه می‌رفت. کمیل آرام در حال تلاوت قرآن بود و من بی‌قرار، ذکر‌های تسبیح را از سر می‌گرفتم. با شنیدن صدای زنگ در، نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. نمی‌دانستم در این دل شب باز چه در انتظار ماست. کمیل عبایش را روی شانه‌اش مرتب کرد و بیرون رفت. دستم را رو پشتی گذاشتم و بلند شدم. چادرم را از روی اپن برداشتم و سرم کردم و از خانه بیرون رفتم. با شنیدن زمز‌مه‌هایی، در حیاط را باز کردم. مشهدی حسین و چند نفر از بزرگان محل پشت در بودند و با دیدنم سرشان را به زیر انداختند. نگاهی به کمیل کردم و گفتم: «عذرمون رو خواستن؟» کمیل نگاهش را به آن سمت خیابان دوخت و گفت:«نه. اومدن بگن برای نماز صبح به مسجد برم.» رد نگاهش را دنبال کردم. نگاهم به رها افتاد که آن طرف خیابان به تیر‌چراغی تکیه داده و سرش را مظلومانه کج کرده و نگاهم می‌کند. با صدای مشهدی به خودم آمدم. سربه‌ زیر گفت: «حلالمون کن دخترم. حرفای خوبی از ما نشنیدی. ما در این امتحان رفوزه شدیم. امیدوارم با حلالیت شما خدا دوباره نگاهی به ما کنه.» زیر لب خدا رو شکر کردم و رو به کمیل گفتم: «در پناه خدا.» «پایان» ۷
چند ماه از فوت حاج حیدر می‌گذشت. کارگاه هم دیگر تعطیل شده بود. زینب و سیدعلی سرگرم صحبت بودند و اسم برای مهمان تو راهی‌شان انتخاب می‌کردند. سیدعلی می‌گفت: «زینب اگه پسر باشه،اسمشو من میذارم». _سیدعلی اگه دخترم بود من اسمشو میذارم. ناگهان دَرِ خانه‌شان زده شد. سیدعلی رفت در را باز کرد. با یاالله گفتن حاج یوسف و مش رضا سریع چادرش را سر کرد. حاج یوسف،مش رضا، همراه با ماه سلطان و آقا شاپور داخل آمدند. نفسش را در سینه حبس کرد، چشم‌ غره‌ای بهشان رفت. اخمی روی صورتش نشست و گفت: «این دیگه چه جورشه! نوش دارو بعد مرگ سهراب!» حاج یوسف با دستان لرزانش شروع به صحبت کرد و گفت: «دخترم بذار توضیح بدم. روزی که پسرمو برا دکتری‌ش به شهر می‌بردم، پسر ماه سلطان خانوم هم یه قالی دستش بود که می‌خواس ببره شهر بفروشه. ماه سلطان خانوم هم به ای خیال که پسرش قالی رو اورده تحویل داده و پول رو بهش ندادی اون تهمتو بهت زد. وقتی من ماجرا رو براش گفتم شرمنده شد و گفت: منو ببر خونه سیدعلی تا ازشون حلالیت بگیرم». این‌بار رو کرد به سیدعلی و گفت: «آقا شاپورم وقتی بهش گفتم: حکیمه خانوم دختر آقا رجب خدا بیامرز برا ترم دانشگاش به پول نیاز داش و ازت کمک خواس و تو برا کمک بهش، اون پول رو از من گرفتی بهش دادی، از کاری که کرده پشیمونه. به‌خاطر حال روحی زینب خانوم به آقا شاپور و ماه سلطان خانم گفتم: الان زینب خانوم تو شرایطی نیستن که ببرمتون خونه‌شون برا حلالیت. بذارین چند وقت بگذره. دیگه امروز خبرشون کردم و خدمتتون رسیدیم». بعد از تمام شدن صحبت‌های حاج یوسف، ماه سلطان خانم خودش به حرف آمد و گفت: «دخترم من شرمندم. پیش خدا و تو روسیاه شدم. جلو همه آبروتو بردم. حلالم کن». این‌بار صدای آقا شاپور بود، که نگاه‌ها را به سمت خودش معطوف کرد و گفت: «سیدعلی من خیلی پشیمونم، وقتی حاج یوسف ماجرا رو تعریف کرد با این‌که ازت خوشم نمی‌اومد، ولی عذاب وجدان شبا نمیذاش راحت بخوابم. هر شب کابوس می‌دیدم. تورو به همون خدایی که قبولش داری منو حلال کن. تا از اون کابوس‌ها خلاص شم» سیدعلی با تمام دردهای که روی قلبش سنگینی می‌کرد و آن تهمت باعث شده بود استخدامی سپاه ردش کنند، با صدای پر از دردش گفت: «حلالی آقا شاپور. ولی دیگه تا خودت با چشات ندیدی و با گوشات نشنیدی کسی رو قضاوت نکن، و مورد اتهام قرارش نده». این‌بار چشمانش از خوشحالی میل باریدن داشتند. او هم رو به ماه سلطان کرد و گفت: «خدا به اون بزرگی و عظمتش می‌بخشه، من که بنده اونم چرا نبخشم. شمام جای مادر منین. ان‌شاءالله خدا ببخشتون» حاج یوسف رو کرد به سیدعلی و گفت: «پسرم حالا که کدورتا برطرف شده فردا دَرِ کارگاه رو باز کنین». سیدعلی در جوابش گفت: «چشم ان‌شاءالله». «13»