#داستان_چهارم
{خوابها گاهی آدم را بیدار میکنند}
نزدیک چهار عصر بود که از کتابخانه زد بیرون. مادرش هنوز نرسیده بود. روی لبه جدول ایستاد. نگاهش را تا سر خیابان دواند. خبری از ماشین مادرش نبود. دستهایش را باز کرد و شروع کرد به قدم زدن روی لبه جدول. با رد شدن هر ماشین نسیم ملایمی به صورتش میخورد و موهای بیرون از مقنعهاش را میرقصاند. چند قدم جلو رفت. چرخید و برگشت.
نگاهش را از کتانیهای سفیدش گرفت و به خیابان دوخت. چشمش افتاد به مرد جوانی که کنار خیابان ایستاده بود. جوانک مرتب برای تاکسیها دست بلند میکرد، اما ماشینها بیتوجه از کنارش میگذشتند و جلوتر برای دیگران میایستادند. عجیب بود. چرا ماشینها برایش نمیایستادند. ستاره بیشتر نگاهش کرد. نیمرخ معمولیای داشت. شاید بیست و یکی دو ساله بود. چهرهاش کامل مشخص نبود. به نظر ابروهای مشکی پرپشتی داشت. چشمهای درشتش از این تاکسی به آن تاکسی میچرخید. ریشهای سیاهش کوتاه و مرتب بود. به لباسهایش دقت کرد. پیراهن سفید ساده و شلوار خاکی رنگ پوشیده بود. تیپ و قیافهاش به بسیجیها میخورد.
شانهای بالا انداخت. دوباره چرخید و جلو رفت. هنوز خبری از مادرش نبود. این بار که برگشت. چند دختر و پسر جلوی آن مرد ایستاده بودند. مرد از هر طرف میرفت، جلویش را میگرفتند. ستاره صاف ایستاد و به آنها خیره شد. حس بدی داشت. خاطرهها داشتند مغزش را سوراخ میکردند. یکی از پسرها مرد را هل داد. مرد چند قدم عقب رفت. این بار دو نفر با هم هلش دادند. مرد روی زمین پرت شد. میخواست بلند شود، اما فرصت نکرد. دخترها و پسرها دورهاش کردند و شروع کردند به لگد زدن.
ستاره هاجوواج اطراف را نگاه کرد. مغازهدارها آمده بودند جلوی مغازههاشان تماشا. هیچکس برای کمک جلو نمیرفت. چه خبر بود؟ مردد دو قدم جلو رفت. یاد اخمهای مادرش افتاد. سرجایش ایستاد. دلش میجوشید. مگر این جوان بیچاره چه کار کرده بود که داشتند کتکش میزدند؟ یاد چهره جوانک افتاد؛ مثل بسیجیها بود. تصاویر پیجهای اینستاگرام توی ذهنش جان گرفت؛ پیامهای تسلیت برای مرگ ناگهانی آن دختر و درگیری با پلیس و بسیجیها. ناخودآگاه مشتهایش گره شد. رویش را برگرداند، اما طاقت نیاورد. باز برگشت. جلو رفت. داد زد:
-چی شده؟... چی کار کرده؟
یکی از دخترها سرش را بالا آورد. نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت:
-تیپشو ببین یا بسیجیه یا آخوند... داریم انتقام میگیریم.
چشمهایش را بست. پلکهایش لرزید. چیزی درونش فرو ریخت. یاد چند روز پیش افتاد. آن اتفاق هم درست همین جا افتاده بود. آن روز هم مادرش دیر کرده بود. خسته بود و حال نداشت. روی لبه جدول نشست. دست زیر چانه زد و چشم دوخت به خیابان. یکدفعه صدای جیغ زنانهای را شنید. بیهوا سرش به طرف صدا چرخید. چند قدم آن طرفتر دو دختر و دو پسر جوان جلوی یک زن چادری را گرفته بودند. زن التماس میکرد کاری به کارش نداشته باشند. مرتب راهش را کج میکرد، اما باز جلویش میایستادند. زن چرخید تا فرار کند. یکی از دخترها چادر سیاه زن را مشت کرد و کشید. زن به گریه افتاد. درمانده نگاهش را اطراف میگرداند و ملتمسانه کمک میخواست:
-کمک... توروخدا ولم کنین...
ستاره دست زیر چانه زده بود و نگاهشان میکرد. زن چادرش را سفت گرفته بود. هر چهار نفرشان با هم چادر زن را گرفتند. زن با زانو روی زمین افتاد. برای یک لحظه چشمهای ستاره در چشمان گریان زن چفت شد. نگاهش لبریز التماس بود. نگاه ستاره تا لبهای زن کش آمد:
-توروخدا
نگاهش را دزدید و به آن چهار نفر نگاه کرد. همچنان تلاش میکردند چادر را از سر زن بردارند. زن چادر را سفت چسبیده بود و همچنان تقلا میکرد. چند نفری دورشان جمع شده بودند. بیشترشان با گوشی فیلم میگرفتند. بالاخره دستهای زن شل شد. چادر از سرش کنده و توی دستهای آن چند نفر مچاله شد. زن همان جا روی زمین نشست. سرش را پایین انداخته بود و زار میزد. یکی از پسرها چاقویی از توی جیبش درآورد. به جان چادر افتاد. چادر پارهپاره را کنار زن انداختند. یکی از دخترها گفت:
-یه عمر شما زدید تو سر ما حالا نوبت ماست.
قلبش آنقدر محکم میزد که انگار تمام تنش ضربان داشت. آن روز، آن زن را رها کرد، اما امروز نه! آن روز را هرگز تکرار نمیکرد. یاد آن کتاب افتاد. داستان زنی که از مظلوم دفاع کرد. بانویی که برای دفاع از حق جان داد. چقدر وقتی آن کتاب را خواند از خودش خجالت کشید. تصویر آن بانو پیش چشمهایش جان گرفت. همان زنِ زخمی که بلند شد تا نگذارد دستهای آن مرد را ببندند. عزمش را جزم کرد. داد زد:
-ولش کنین...
ترسیده بود. صدایش آهسته بود و میلرزید. انگار صدایش را نشنیدند. باز جلوتر رفت. مردم دورشان حلقه زده بودند. بلندتر داد زد:
-گفتم ولش کنین... کشتینش...