eitaa logo
جشنواره {راز}
100 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
«عطر بی بدیل» چشمان خسته و خواب آلودش را کمی روی هم می گذارد و پاهای لاغرش را زیر نور آفتاب صبح دراز می‌کند. جانش در می رود برای دیدن نماز شب‌هایی که اربابش می خواند. بی‌اختیار شب‌ها مثل گربه‌ای که در پی شکار باشد پنجه می‌گذارد تا کسی نفهمد آنجاست، بعد گوش و چشم تیز می‌کند و دل می‌دهد به آنچه پیش رویش است. همین می‌شود که صبح ها پای دسداس چرتش می گیرد. باید آفتاب نزده یک من جو و یک من گندم را آرد کند و با خمیرش نان از تنور بیرون بکشد. با این فکر چرتش پاره می‌شود. بی‌معطلی پای چپش را می‌چپاند زیر چانه‌اش و آن یکی را دراز به دراز می‌اندازد.قوز می‌کند روی دسداس وتند تند دسته‌اش را می‌گرداند. سنگ رویین جو‌ها را می‌بلعد واز زیرش آردی کدر و نه چندان نرم می‌ریزد بیرون. دوباره با دست‌های خشکیده و آفتاب سوخته‌اش گندم‌های شکسته را از دور بر دسداس جمع می‌کند و برای بار چندم در دل دو سنگ می‌ریزد. _«سلام سنیه،خداقوت.» _«خدا مرگم بدهد!سلام آقاجان، درمانده نباشید.» باز هم او جواب سلام نصیبش می‌شود.تمام این سال ها به یاد ندارد اول خودش سلام کرده باشد. ارباب به طرفش می‌آید تا دسداس را بگرداند، سنیه با شرمندگی از کار دست میکشد. هرچند می‌داند اصرار بی فایده است.اما مانع می‌شود ارباب کار خودش را می‌کند و سنیه با خجالت اما راضی نگاه می‌کند با کمک ارباب آرد زودتر آماده می‌شود. ارباب به طرف تنور می‌رود وسنیه طبق عادت همیشگی مشغول تهیه خمیرنان، زیر چشمی به مهربانی ارباب چشم می‌دوزد. تمام این سال‌ها با مهربانی‌اش او را بنده خود کرده. آتش تنور که دم می‌گیرد،یعنی باید از گرمای حضور ارباب دل بکند. او که راهی نخلستان می شود، سنیه می‌ماند و خمیرش. شروع می‌کند به خواندن سوره‌هایی از قرآن که در یاد دارد. هر وقت ارباب قرآن می‌خواند، تیز می شود. دیگر بیشتر سوره‌های قرآن را حفظ شده، با آنکه هیچ از خواندن و نوشتن نمی‌داند. زیر لب الحمدللهی می‌گوید. کیست که نداند او بدش نمی‌آید از خدمت کردن به ارباب مهربانش. _«یادم باشد اینبار که به نخلستان رفتم از آن گل‌های سفید و صورتی برای آقا بیاورم.» از فکرش هم سرخوش می‌شود. تنور داغ صورتش را سرخ می‌کند، چشمان میشی نه چندان درشتش را تنگ می‌کند تا هُرم ذغال گداخته تنور کمتر آزارشان دهد. آخرین خمیر راهم می‌زند به دیوار تنور و نان پخته‌ای که دارد می‌افتد را در هوا می‌قاپد. با درآوردن آخرین نان گرمای تنور هم کوتاه می آید. نان‌ها را در پارچه کرباس سفید رنگ می‌پوشاند. باید برود سراغ کارهای خانه. عادت دارد نظافت و رفت وروب را اول از اتاق ارباب دست بگیرد. اتاق محقرو ساده ای که بعد از آن بخشش بی‌اندازه ارباب جز جارو کردن کار دیگری برای تمیز کردنش نیاز نیست،نه گلیم و قالیچه‌ای، نه بالشت ومخده‌ای؛ یک پوستین ارزان‌قیمت و یک جام و کاسه‌ سفالین برای نوشیدن آب. چراغ و روغن‌دان را هم با دستمالی کهنه تمیز می‌کند. بعد ازین کار می‌رود سراغ بقیه خانه. دست‌به‌کمر به مرغ و خروس‌های توی حیاط هم دان می‌دهد. صدای اذان در کوچه می‌پیچد. تا مسجد فاصله‌ای نیست. بی‌معطلی از مشک آبی که زیر طاقچه است آبی برای وضو برمی‌دارد وتندتند اما با دقت وضو میگیرد. چادربلند قهوه‌ای رنگی که تا مچ پایش را می پوشاند روی سر می‌اندازد و به طرف مسجد قدم تند می‌کند. سال‌هاست نماز را پشت سر ارباب به جماعت می خواند، همیشه فکر می‌کند کدام لذت دنیا بیش ازین می‌تواند به جانش بنشیند. نماز که تمام می‌شودبا لذتی سرشار از مسجد بیرون می‌زند. نعلین‌های کج‌‌وکوله‌اش از ریخت افتاده، برای همین قدم‌هایش را روی زمین می‌کشد، انگار لنگ می‌زند. به سر کوچه نرسیده که مردی غریبه را مقابل اربابش می‌بیند. بنظرش مرد می‌خواهد به طرف آقایش خیز بردارد ولی اطرافیان نمی‌گذارند . به هر صرب و زوری خودش را به آنها می‌رساند. پایش درد می‌گیرد و توی دلش چیزی نصیب نعلین‌ها می‌کند: لعنتی‌ها. با اخم چشم‌هایش را ریز می کند تا بهتر ببیند. صدای مرد آنقدر بلند است که از فاصله‌ بیست سی قدمی هم به وضوح شنیده می‌شود. مرد پشت سرهم دشنام می‌دهد. چین‌های روی پیشانیش عمیق‌تر می‌شود. نعلین ها را درمی‌آورد و پیش خودش فکر می‌کند با همین ها می‌زنم توی دهانش؛ مردک بی‌همه‌چیز! خجالت نمی‌کشد. مگر آقا آزارش حتی به مورچه هم می‌رسد؟ زیر لب می‌گوید و به معرکه‌ای که مردغریبه راه انداخته می‌رسد. تا بیاید دهان بازکند،حرف‌های ارباب انگار آب روی آتش می‌شود. نه تنها سنیه، که دل آن مرد غریبه و همه آن‌هایی که فقط تماشاچی بود‌ه‌اند می‌رود. _«اى مرد! فکر مى کنم غریب باشى، و شاید هم مرا با دیگری اشتباه گرفته‌اى. نمی‌دانم دلت از که و از کجا گرفته اما اگر چیزى از ما بخواهى به تو خواهیم بخشید، اگر از ما راهنمایى بخواهى تو را راهنمایى خواهیم کرد، اگر گرسنه
«صدف‌ها بیرنگ نمی‌مانند» تاریکی سوله و پِرت پِرت نور مهتابی شیار عمیقی روی اعصابش حک می‌کرد. پای راستش را روی چهارپایه درست روبه روی چشمان به خون نشسته علوان گذاشته بود. هواکش‌ها، همان مقدار هوا سالم را هم به بیرون فوت می‌کردند! تمام مدت، چوب باریک سمجی گوشه لب‌هایش با حلقه‌های دود سیگار علوان شبیه دو مار دوئل می‌کردند. خودش را برای همه چیز آماده کرده بود. لب‌هایش را به طرفی کش داد و گفت: _هی علوان! طبق قرار، الان باید نصف این پولا مال من باشه. علوان دستی به گوشه سبیل قهوه‌ای پرپشتش کشید و خفه گفت: _اون مال قبل از عملیات بود؛ برای کسی که دست و پاشو درست تکون بده، نه توی بی‌عرضه! دهانش را بیشتر باز کرد تا صدای دورگه‌اش فضای رعب آور سوله را بیشتر الوده کند. _دِ لعنتی هیچ معلومه تو چه مرگت شده؟!چرا دل به کار نمی‌دی؟ احمق! این بار چندمه که به خاطر توی کثافت، چندتا از بهترینامو از دست می‌دم. کلافه، روی پاشنه پا چرخی زد و دستش به آرامی زیرکت چرمی مشکی‌‌اش خزید. سامر در کسری از ثانیه، با هفت تیر پشت سرش قرار گرفت. علوان بهت زده تلخندی عصبی زد و نوچ نوچ کنان گفت: _نه! خوشم اومد!حالا شدی همون سامر همیشگی. دستانش را در جیب شلوارش گذاشت. بدون توجه به اسلحه‌ی سامر برگشت و قدمی به سمتش برداشت. با اشاره دستانش چمدان‌های پراز پول را روی میز گذاشتند. علوان میان محافظانش قرار گرفت با نوک کفش‌های ورنی مشکی‌اش با تکه چوبی ضرب گرفته بود. _هی می‌تونی نگاش کنی ببینی حسابمون درسته ؟! سامر با تعلل چوب را از دهانش به گوشه‌ای تف کرد و با دست آزادش چمدانهارا سمت خودش کشید،مواظب بود برق دلارها حواسش را پرت نکند، چهارچشمی علوان و محافظانش را زیر نظر داشت. پول‌ها را که از نظر گذراند. چمدان‌ها را گوشه‌ای رها کرد و گفت: _ظاهرا درسته! با اشاره علوان محافظان آماده شدند. علوان بلندتر از معمول گفت: _ خوبه پس همه چیز حله. با پای چپش تکه چوب را به سمت سامر نشانه گرفت. سامر بدون مکث به سمت چوب شلیک کرد. پژواک صدای شلیک، تمام سوله را به لرزه درآورد و پشت بندش هم صدای رگبار اسلحه‌ها. «یک»