#حرمت
#شش
تمام تن ثمین میلرزید. این اولین باری بود که کسی به او و خانوادهاش بیاحترامی کرده بود. آن هم جلوی چشم آدمهای غریبه. او مطمئن بود احمدی دروغ میگوید. هیچ حقی در آن زمین نداشت. او فقط آن زمین را دوست داشت. بارها از مسعود شنیده بود که زمینِ کنار باغهای قمشه، بعدها ارزش زیادی پیدا میکند. آنها فقط همین زمین را داشتند. طبیعی بود که مسعود نمیخواست آن را بفروشد، نه به احمدی و نه به هیچکس دیگری. ثمین همهی توانش را جمع کرد و داد زد: تو دروغ میگی، تو هیچ سهمی تو اون زمین نداری. چهرهی احمدی سرخ و سرختر شد. رگهای گردنش مانند طنابی سفت و محکم بیرون زده بود. به ثمین نزدیک شد. ثمین نمیدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد. ناگهان دست احمدی جلوی چشمهایش عقب رفت و جلو آمد. انگار تمام خشمش جمع شده بود توی دستش. سنگینی دستش خالی شد روی صورت و تمام وجود ثمین. ثمین نتوانست خودش را نگه دارد. خواست جعبهای را بگیرد، با پهلو به زمین افتاد. جعبهها پشت سرهم روی تنش افتادند.
صدای فقیهی بلند شد: بدبخت شدم خدااااا.
سمت راست صورتش از ضرب دست او بیحس شده بود. پاهایش را با زحمت بیرون کشید. فقیهی داشت جعبهها را برمیداشت و سروصدا میکرد: دعواشون رو میارن تو مغازهی مردم. آخه من به کی بگم، همهی زندگیم نابود شد.
عماد قلبش تند تند میزد: مامان! مامان!بالای سرش نشست و زد زیر گریه.
ثمین تحمل دیدن گریهی او را نداشت.
دستی را روی زمین گذاشت و روی آرنج دست دیگر فشار آورد و از جا بلند شد. چادر خاکیاش را جمع کرد.
باورش نمیشد احمدی این کار را کردهباشد. زبانش را از درد گاز میگرفت. باید هر چه زودتر به خانه میرفت. دلش میخواست فریاد بزند ولی خودش را نگه میداشت.
عماد دست ثمین را گرفت. "چرا اون مرد این کار رو کرد؟ مگه مامان من چی کار کرد؟ مامان من که خیلی مهربونه، چرا سیلی زد تو صورت مامانم.
اگه بابا بود نمیذاشت اون آقا این کار رو بکنه."
هر دو از مغازه بیرون آمدند. آقای فقیهی و چند مرد دیگر بدون آنکه حرفی بزنند به آنها نگاه میکردند.
عماد نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. با صدای بلند گریه میکرد.
ثمین آرام آرام قدم برمیداشت. دستش را به کمر گرفتهبود. سعی میکرد صورتش را که از درد مچاله شده بود از عماد پنهان کند. باید ناهید خانم را خبر میکرد.
با هم از عرض خیابان گذشتند.
عماد با گریه پرسید: مامان اون آقا کیه؟
چرا داد زد؟ چرا اینکار رو کرد؟
-همهچی رو میفهمی، صبر کن.
عماد تمام سعیاش را میکرد که گریه نکند اما نمیتوانست. همانطور آرام آرام مادر را همراهی کرد و دیگر سؤالی نپرسید.
-درِ خونه چرا بازه؟
صدای بسته شدن در، در خیال ثمین پیچید. او مطمئن بود موقع رفتن، دستش را پشت سر عماد گذاشته، عماد بیرون آمده و بعد در را بسته است. چرا در باز بود؟ شاید کسی در خانه بود. شاید هم دزد آمده بود! این شهر، شهر ناامنی نبود، همسایهها مدام در کوچه رفت و آمد میکردند. بعید بود دزدی به خانهی آنها آمده باشد.
ثمین وارد خانه شد. آشپزخانه، هال، اتاقها....
وای کتابخانه! کتابها جلوی کتابخانه ریخته بودند.
احساس کرد همهی خانه، دیوارها و سقف دور سرش میچرخند. تلفن را برداشت و شماره ناهید خانم را گرفت.
ناهید، چادرش را سر کرد. نشست توی تاکسی. ثمین، وضعیت خوبی نداشت. باید خودش را زودتر به او میرساند. فرصت خوبی بود برای جبران محبتهای این خانواده.
دلشوره ثمین و ترافیکی که در آن گیر افتاده بودند، کلافهاش کرده بود. نمیدانست چرا خیابان قفل شده. ماشینها متوقف میشدند و رانندهها به سمت وسط خیابان میرفتند.
انگار معرکهای آنجا بود.
رانندهی تاکسی، راهی به جایی نمیبرد، کلافه شد، او هم پیاده شد. ماشینها را دور زد و به معرکه رسید.
مردی روی زمین افتاده بود، موتوری هم دورتر از او.
اطرافش پر از کاغذ بود، خون تمام آنها را رنگ کردهبود.
#پایان
#بوسه
#پنج
اشکهایم بند نمیآمدند. عاقبت دوباره چرخِ فلک مرا از او جدا کرد.
- ای پیر چرا گریه میکنی؟
تکانی به خود دادم و گفتم:
- میدانی چه کسی را ترک کردیم؟
سری به نشانه ندانستن تکان داد.
- توی شال کمرش پنهان شده بودم. دیروز برای شست و شو شال را باز کرد و من از میانش بیرون افتادم. اگر آنجا میماندم چه میشد؟ بعدِ آن بارها پنهان شدم و حالا...
- نمیفهمم چرا ناراحتی؟
اشک ریختم:
- اگر میدانستی، اگر او را میشناختی که اینگونه آرام نمینشستی!
چسبید به من.
- بگو تا بدانم ای پیر!
- سالها قبل، وقتی به سن و سال تو بودم، نزد پیر سکههای کیسهی مرد عربی بودم؛ او مرا نصیحت کرد و گفت: «دل بستن به آدم ها بر ما روا نیست». من دل بستم و حالا فقط چند روز است که نزد نوه او برگشتم و حال مجبور به جدایی شدم.
- راست میگویند، سکهها و پولها که نباید دلبسته شوند!
اما من دل بسته بودم؛ حتی اگر همه سرزنشم میکردند باکی نبود. دل بستن به این خاندان، لطف خدا بود.
- میدانی از کرامتش، تمامی اموالش را بخشید؟
عقب کشید. صدای جیرینگ جیرینگ سکهها بلند شد. چشمهای جوانِ مقابلم گرد شد:
- من تا به حال این چنین بخشنده ندیدم!
- حق داری...
سکه کنار دستش را به عقب راند و گفت:
- بیشتر برایم بگو!
به فکر فرو رفتم. آهسته گفتم:
- وقتی از شال کمرش بیرون افتادم، بارها خودم را پنهان کردم؛ میان دیگر سکهها و کیسهها... گوشه دیوار و پشت شمع؛ اما با این بخشش، دیگر توان مقابله با سرنوشت را نداشتم. میدانم میخواهی بدانی او چه داشت؟
- آری!
لبخند زدم. اصلا یاد او آرامش داشت:
- او معصوم بود... زلال تر از آبهای سرچشمه. صافتر از آسمان... وقتی قرآن میخواند، حتی پرندگان آرام میگرفتند. پدر
و پدربزرگ و مادرش هم همینگونه بودند.
لب تر کردم:
- رمضان بود که دنیا آمد. شبیه قرص ماه بود. درخشان و زیبا! پدر و مادرش از پدربزرگ برای نام گذاریاش پیشی نگرفتند
و پدربزرگ از خدا پیشی نگرفت.
- چنین خانوادهای لایق پرستشند!
- نه... خدای بزرگ و اعلی که این خانواده را خلق کرد، لایق پرستش است.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- همه اموالش را بخشید. ایثار کرد... معنی ایثار را فهمیدی؟ من دلم خوش است شاید روزی برسد که باز او را ببینم!
لحظه آخر جلوی چشمانم ظاهر شد. همان لحظهای که از کف دستهای نیازمند خودم را پرت کردم و به پایش رسیدم.
بوسیدن پایش بهترین هدیهای بود که گرفتم با زبان بیزبانی خود گفتم:
- من باز میگردم امام من!
#پایان
روی زانوهایم کمی خودم را جلو میکشم و کولهپشتی سنگین را دنبال خودم میکشانم. نمیتوانم نفس بکشم. حس میکنم بجای هوا، خون در مجرای تنفسیام میجوشد. دست دیگرم را میگذارم روی سوراخ سینهام؛ همانجایی که یک توپ سی میلیمتری از آن خارج شده. صدای قلبم را میشنوم. صدای زینب را که من را صدا میزند. چشمانم سیاهی میرود، دوباره میافتم اما این بار امین نگهم میدارد. کوله را از دستم میگیرد و دستم را میاندازد دور گردنش. پلکهایم میافتد روی هم...
***
دستی خشن و مردانه خراش روی صورتم را نوازش میکند. این دست را میشناسم. انقدر گلوله در خشاب جا زده که زبر و سیاه شده. دست امین است. چشمانم را که باز میکنم، امین را میبینم. لبخند میزند اما چشمانش غم دارد. کنار شقیقههایش سپید شده. دوباره خون از گلویم میجوشد و همراه چند سرفه بیرون میریزد. امین با صدای بغضآلودش میگوید:
- مثل همیشه سر وقت میرسی.
به رویش لبخند میزنم از عمق جان: دیدی امانه دوباره امانشون رو برید؟
میخندد، خندههایش همیشه دلنشین است: مثل اسمت هستی آرامش و اطمینانِ قلب من.
دستش را به گونههایم میکشد. زخم صورتم میسوزد، صورتم را جمع میکنم. دست دیگرش روی سینهام مانده. همانجایی که گلوله از آن بیرون رفت. دارد چفیهاش را روی آن فشار میدهد. درد و تنگی نفس امانم را میبرند؛ انقدر که حتی نمیتوانم ناله کنم. ریهای که یک گلوله توپ سی میلیمتری آن را سوراخ کرده باشد دیگر به دردِ نفس کشیدن نمیخورد. دلم برای زینب تنگ میشود، برای به آغوش کشیدنش. برای چشمان قشنگ و مشکیاش که به امین رفته. دیگر نفس ندارم. میخواهم دهان باز کنم و با امین حرف بزنم، اما نمیتوانم. نفسم تمام میشود.
یک نفر دستم را میگیرد. نمیشناسمش اما هرکه هست خیلی زیباست؛ مثل فرشتهها. میخندد. میخندم. درد یادم میرود. چقدر این فرشته زیباست. مینشینم تا گلی که برایم آورده را ببویم. دیگر از درد خبری نیست؛ از خون و تنگی نفس هم. کمکم میکند برخیزم. یک نگاهم به امین است که دارد صدایم میزند و یک نگاهم دنبال کسی که میدانم الان به دیدنم میآید. خودش گفت. خودش قول داده موقع مرگ شیعیانش را تنها نمیگذارد...
#پایان ...
گروه #انارهای_چریک
سرگروه: خانم فرات
چند ماه از فوت حاج حیدر میگذشت. کارگاه هم دیگر تعطیل شده بود. زینب و سیدعلی سرگرم صحبت بودند و اسم برای مهمان تو راهیشان انتخاب میکردند. سیدعلی میگفت: «زینب اگه پسر باشه،اسمشو من میذارم».
_سیدعلی اگه دخترم بود من اسمشو میذارم.
ناگهان دَرِ خانهشان زده شد. سیدعلی رفت در را باز کرد. با یاالله گفتن حاج یوسف و مش رضا سریع چادرش را سر کرد. حاج یوسف،مش رضا، همراه با ماه سلطان و آقا شاپور داخل آمدند. نفسش را در سینه حبس کرد، چشم غرهای بهشان رفت. اخمی روی صورتش نشست و گفت: «این دیگه چه جورشه!
نوش دارو بعد مرگ سهراب!»
حاج یوسف با دستان لرزانش شروع به صحبت کرد و گفت: «دخترم بذار توضیح بدم. روزی که پسرمو برا دکتریش به شهر میبردم، پسر ماه سلطان خانوم هم یه قالی دستش بود که میخواس ببره شهر بفروشه.
ماه سلطان خانوم هم به ای خیال که پسرش قالی رو اورده تحویل داده و پول رو بهش ندادی اون تهمتو بهت زد. وقتی من ماجرا رو براش گفتم شرمنده شد و گفت: منو ببر خونه سیدعلی تا ازشون حلالیت بگیرم».
اینبار رو کرد به سیدعلی و گفت: «آقا شاپورم وقتی بهش گفتم: حکیمه خانوم دختر آقا رجب خدا بیامرز برا ترم دانشگاش به پول نیاز داش و ازت کمک خواس و تو برا کمک بهش، اون پول رو از من گرفتی بهش دادی، از کاری که کرده پشیمونه.
بهخاطر حال روحی زینب خانوم به آقا شاپور و ماه سلطان خانم گفتم: الان زینب خانوم تو شرایطی نیستن که ببرمتون خونهشون برا حلالیت. بذارین چند وقت بگذره. دیگه امروز خبرشون کردم و خدمتتون رسیدیم».
بعد از تمام شدن صحبتهای حاج یوسف، ماه سلطان خانم خودش به حرف آمد و گفت: «دخترم من شرمندم. پیش خدا و تو روسیاه شدم. جلو همه آبروتو بردم. حلالم کن».
اینبار صدای آقا شاپور بود، که نگاهها را به سمت خودش معطوف کرد و گفت: «سیدعلی من خیلی پشیمونم، وقتی حاج یوسف ماجرا رو تعریف کرد با اینکه ازت خوشم نمیاومد، ولی عذاب وجدان شبا نمیذاش راحت بخوابم. هر شب کابوس میدیدم. تورو به همون خدایی که قبولش داری منو حلال کن. تا از اون کابوسها خلاص شم»
سیدعلی با تمام دردهای که روی قلبش سنگینی میکرد و آن تهمت باعث شده بود استخدامی سپاه ردش کنند، با صدای پر از دردش گفت: «حلالی آقا شاپور. ولی دیگه تا خودت با چشات ندیدی و با گوشات نشنیدی کسی رو قضاوت نکن، و مورد اتهام قرارش نده».
اینبار چشمانش از خوشحالی میل باریدن داشتند. او هم رو به ماه سلطان کرد و گفت: «خدا به اون بزرگی و عظمتش میبخشه، من که بنده اونم چرا نبخشم. شمام جای مادر منین. انشاءالله خدا ببخشتون»
حاج یوسف رو کرد به سیدعلی و گفت: «پسرم حالا که کدورتا برطرف شده فردا دَرِ کارگاه رو باز کنین».
سیدعلی در جوابش گفت: «چشم انشاءالله».
#پایان
«13»
#جشنواره_راز