eitaa logo
جشنواره {راز}
87 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
رنگ از صورتش پرید. سرش برای لحظه‌ای تیر کشید. به سختی آب دهانش را فرو داد. آب چشمه دهانش، دلش را بهم پیچید: حتماً باید بری؟ اون هم تنها!! مرد سرش پایین‌ بود. نگاهش به انگشت شصت پایش. دنبال چیزی می‌گشت در ذهنش؛ دلیلی، توجیهی، کلامی که زن را آرام کند؛ ولی پیدا نمی‌شد لعنتی! اصلاً نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند. می‌دانست این مأموریت مثل همیشه نیست. در محل کارش، هیچ چیز سر جایش نبود، این مأموریت بیشتر شبیه تبعید بود تا مأموریت. -کاش می‌‌شد ما رو هم می‌بردی مسعود! این‌، دقیقا اولین خواهش مسعود هم بود؛وقتی آقای شرفی مأموریتش را گفت: -خونواده‌ام رو‌ می‌تونم ببرم؟ -نه آقای سهرابی، اصلاً. آقای شرفی چند بار تأکید کرد به تنها رفتن. آن‌هم مأموریتی که دو ماه طول می‌کشید. -منزل بعضی همکارها به شما نزدیکه، همین آقای احمدی، هوای خونواده‌ی شما رو دارن تو این مدت. خیالت راحت باشه! این حرف آقای شرفی، قلبش را توی دهانش آورده بود. احمدی مراقب‌ خانواده‌ی او باشد؟ آخر احمدی؟! حتی از احمدی بعید نبود که به اصرار او، مسعود را به این مأموریت فرستاده باشند. باید به آقای شرفی می‌گفت ولی نمی‌توانست. هیچ مدرکی نداشت. پسرک از اتاقش بیرون آمد، جورچین‌هایش را ریخت جلوی پای پدر.  مسعود هنوز جمله‌ای پیدا نکرده بود. زن دوباره پرسید: کسی از شرایط من خبر نداره؛ نه؟ به آقای شرفی هم نگفتی؟ -نه ثمین، هیچ‌کس خبر نداره، خودت گفتی دوست ندارم کسی متوجه بشه. ثمین‌، لب به دندان کشید. موهایش را پشت گوشش داد. دیگر چیزی نگفت. تا آنجا که می‌توانست خودش را پنهان می‌کرد. دوست نداشت غریبه و آشنا بدانند که او باردار‌ است. مسعود، دست‌هایش را باز کرد: عماد بیا بغل بابا... یه کم پسر بابا بشو. عماد خودش را توی بغل پدر رها کرد، مسعود محکم فشارش داد. موهای فرفری‌اش از همیشه بلندتر بودند. احساس کرد صورت عماد خیلی کوچک‌تر شده، انگار به جای شش سال، سه سال داشت، دوست داشت عماد سی‌ساله بود؛ جوان، یک ستون، کسی که هوای مادرش را داشته باشد، وقتی که او نیست. دوست داشت کاری بکند که خیالش راحت شود. اما چیزی به ذهنش نمی‌رسید. با خودش فکر کرد با ثمین در مورد آقای احمدی حرف بزند؛ اما همسر نازنینش بیشتر نگران‌ می‌شد. همان یک‌بار که مجبور شده بود از احمدی بگوید، ثمین تا مدت‌ها آرامش نداشت. او زن ترسویی نبود. شب‌های زیادی تک و تنها در خانه مانده بود. ولی از احمدی همه کاری بر می‌آمد. فرصت زیادی نداشت. یا باید به ثمین می‌گفت و او را نگران‌تر می‌کرد، اینطور خیال خودش راحت‌تر می‌شد؛ یا باید اضطرابش را با خودش به مأموریت می‌برد. ثمین از روی مبل بلند شد. بدون آنکه حرفی بزند به سراغ کمد لباس‌ها رفت. -ساک آبیه خوبه؟ صدایش مثل قبل نبود، کمی می‌لرزید. -آره خوبه، همه‌چیز اونجا هست فقط لباس و مسواک برام بذار. صدای باز شدن در کمد آمد. ساک مسعود، زود آماده شد. فقط یک جمله مانده بود. مسعود هنوز دنبال یک جمله بود. باید چیزی می‌گفت، یک چیزی که هم هشدار می‌داد به ثمین، و هم آرامَش می‌کرد. ولی اصلاً مگر چنین چیزی ممکن بود؟ -ثمین! مواظب خودت باش، چیز سنگینی جابه‌جا نکن. هر وقت کاری داشتی زنگ بزن به ناهید خانم فقط...، این فقط را، دوست داشت بگوید ولی نگفت. -به هیچ کس اعتماد نکن ثمین.. سعی کرد این جمله را طوری بگوید که لحنش عوض نشود. همانطور در چارچوب در ایستاده بود. -یه لحظه صبر کن الان میام‌. ثمین تند تند قدم برداشت. به سمت آشپزخانه رفت. صدای بازشدن در کابینت آمد. مسعود داد زد: نمی‌خواد ثمین ... ثمین زود برگشت. -یه ذره آجیله، پسته مسته هم نداره. -عماد بابا خداحافظ، مواظب مامانت باش. عماد دوید جلوی در. مسعود سوار ماشین شد. هر دو در چارچوب در ایستادند تا ماشین از پیچ کوچه هم گذشت.
چشمهایم را به سختی باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. بدنم می‌سوخت و کوفته شده بود. انگار که سمباده روی تنم کشیده بودند. بدنم پر از زخم‌های عمیق و سطحی بود. چشمهایم هنوز دودو می‌زد. طبیعی بود؛ از بالا به پایین پرت شده بودم. نمی‌دانستم کجایم. خودم را کنار دیوار کشیدم. اوممم! بوی خوش می‌آمد. می‌توانستم این بوی خوب و آرامش را به فال نیک بگیرم. شاید اینجا رنگ آسایش را می‌دیدم؛ اما نه سرشت مرا با درد ساخته بودند. من برای درد کشیدن و آتش گرفتن آفریده شده بودم. - زنده شدی؟ - مگر مرده بودم که زنده شوم؟ نگاهی به اطراف انداختم چه کسی با من سخن می‌گفت؟ - انگار زیادی خسته‌ای! نترس، اینجا در عین هیاهو سکون هست. لب‌هایم را به سختی باز کردم: - سرد است! - اینجا گرم می‌شوی... شبیه من. از گرمی و مهربانی این خانواده، تو هم آرامش می‌گیری! خودم را کنار دیوار کشیدم و به رفت و آمد خیره شدم: - من همیشه سرمایی بودم. جز آن باری که از خون رنگین شدم و سوختم، دیگر همیشه یخ‌زده بودم! خندید: - شبیه خزندگان خون سرد! به حرفش عکس العملی نشان ندادم. خوب بود که فعلا کسی به من توجه نداشت. چند روزی را شاید این گوشه، در تنهایی راحت بودم و کسی بلایی سرم نمی‌آورد. این خط و خش‌ها شاید بخاطر گناهی بود که ناخواسته مرتکب می‌شدم. کاش نبودم! گاهی از خود متنفر می‌شدم برای وجود و ماهیتم. آه! چشم بستم و سعی کردم از این آرامش فعلی لذت ببرم. صدایی گوش نواز شنیدم: - این صدای خوش از کیست؟ - صاحب این خانه! چشم بستم و گوش سپردم. - شبی در مسجد بودم. همین لحن و همین صوت و همین کلمات را شنیدم؛ به یاد ندارم نامش چه بود. مهم نیست! باز خندید: - این صدا را هیچکس فراموش نمی‌کند. تو چطور... نگاهش کردم: - از بس سر و بدنم به دیوار و زمین کوبیده شده، فراموشی گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و چشم بستم تا نبیند دروغ می‌گویم. واقعیتش این بود، خودم مایل نبودم بیشتر از یک دقیقه قبل را به یاد بیاورم. به صدا گوش کردم. اممم! دوستش داشتم! آرامشم بیشتر شد. حالا می‌توانستم اطراف را بهتر ببینم. سرگیجه‌ام بهتر شده بود. باید بلند می‌شدم و نگاهی به اطراف می‌انداختم؛ اما نه... راه رفتنم مساوی بود با جلب توجه، مساوی بود با دیده شدن و من فعلا قصد نداشتم کسی به من پیله کند و بازیچه شوم! دو روزی بی‌حرکت همان گوشه نشستم. دیگر حوصله‌ام به سر رسیده بود. باید می‌فهمیدم چقدر چیزهایی که دیدم صحیح است. - می‌شود کمی از این خانه بگویی؟ - از وقتی اینجا ساکن شده‌اند هیچ صدای بلندی نشنیدم. سخاوتمند و از گناه و دورویی به دورند. صاحب خانه هیچگاه دستور نمی‌دهد. - دلم می‌خواهد سال‌ها اینجا بخوابم! می‌دانی؟ قسم خورده‌ام روزی علیه خیلی‌ها شهادت دهم، اما حالا... با این تعاریف تو و چیزهایی که دیدم، می‌توانم شهادت به خوب بودن اینها بدهم. حاضرم اینجا بمانم، حتی به قیمت تنها ماندن این گوشه! - تو به اینجا تعلق نداری. دیر یا زود باید بروی! تعلق... بله تعلق بهترین حس و قشنگترین احساس‌هاست. او نمی‌فهمد. من به اینجا تعلق دارم و تعلق داشتن یعنی گوشه‌ای احساس آرامش کنی! اینجا مکانیست برای من! ****
📩نحوه شرکت در جشنوارهٔ🔰راز🔰: ⚜ همه‌ی اعضای باغ انار و ناربانو بدون محدودیت می‌توانند در این جشنواره شرکت کنند. ⚜ تنها قالب ادبی () پذیرفته است. هر اثری که به هر دلیل در ساختار داستان نگنجد، از ورطه داوری خارج می‌شود. ⚜ استاد راهنمای هر فرد، مدرسِ کلاس آموزشی او در باغ انار است. ⚜ اگر کسی در هیچ کدام از گروه‌های کلاسی عضو نبود، می‌تواند به آیدی @Ta_Ahad اطلاع دهد و زیر مجموعه یک استاد راهنما قرار بگیرد. ⚜ داستان‌ها به صورت نوشته می‌شود و هر نفر می‌تواند فقط داستان ارائه بدهد. ⚜ داستان کوتاه یک کیفیت ادبی است، بنابراین هیچ محدودیتی در تعداد کلمات برای این جشنواره وجود ندارد. ⚜ داوری در دو مرحله صورت می‌گیرد. در مرحله اول، خود مخاطبین قضاوت می‌کنند و ۱۰ اثر برگزیده انتخاب می‌شود. دور دوم داوری، اساتید راهنما رتبه اول تا سوم، و دو اثر شایسته تقدیر را برمی‌گزینند.
باغ انار برگزار می‌کند: ✨سومین دوره مسابقات داستان نویسی با محوریت اهل بیت علیهم السلام، .✨ جشنواره ادبی 🔰 راز 🔰 رهبر آسمانی زنان ⏳ ارسال آثار : ۲۲ تیر (مصادف با روز مباهله پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم) ⛔️این زمان به هیچ عنوان تمدید نمی‌شود. هر نفر، تنها اثر می‌تواند ارسال کند. همچنین هر نفر برای تأیید و ثبت اثر باید ذیل گروه‌های پنج نفره باشد تا از کمک‌ها و راهنمایی‌های اعضای گروه برای نوشتن داستانش استفاده کند. خانم‌ها برای تشکیل گروه به آیدی👇 @Ta_Ahad و آقایان به آیدی👇 @MAHDINAR پیام دهند. 📍بقیه اطلاعات در خصوص شیوه‌ی داستان‌نویسی در کانال جشنواره، درج شده است. کانال اطلاع رسانی مسابقه https://eitaa.com/joinchat/4009361527Cba4db5f8ef همه شرکت‌کنندگان مسابقه، الزاما باید در این کانال حضور داشته باشند. این تنها پل ارتباطی بین برگزارکننده و شرکت‌کننده‌هاست.
✨سومین دوره مسابقات داستان نویسی با محوریت اهل بیت علیهم السلام، در مجموعه‌ی باغ انار به .✨ جشنواره ادبی 🔰 راز 🔰 رهبر آسمانی زنان ⏳ ارسال آثار : ۲۲ تیر تا ساعت ۲۳:۵۹ شب. (مصادف با روز مباهله پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم) 📍هر نفر، تنها اثر می‌تواند ارسال کند. 📍اثر هر نفر باید در قالب پیام ایتایی باشد. 📍 شناسه‌ی هر اثر، نام آن است. پس برای اثر خود، عنوانی جذاب و پرکشش انتخاب کنید. 📍 در پایان اثر، نام و نام خانوادگی خود و هشتگ حتما نوشته شود. 📍اثر خود را با توجه به مطالب خواسته شده به آیدی👇 @sedaghati_20 ارسال کنید. 🖊نحوه داوری و نتایج مسابقه، متعاقبا اعلام خواهد شد. کانال اطلاع رسانی مسابقه https://eitaa.com/joinchat/4009361527Cba4db5f8ef همه شرکت‌کنندگان مسابقه، الزاما باید در این کانال حضور داشته باشند. این کانال، تنها پل ارتباطی بین برگزارکننده و شرکت‌کننده‌هاست.