#داستان_بیستم
《رقص گلبرک》
پروانه در را باز کردو بادیدن آقای شیبانی که با آن شکمش که شبیه پف خیک بود، چادرش را کمی جلوتر کشید و به زمین نگاه کردولی آقای شیبانی مثل همیشه با نگاهی دریده به پروانه زل زد و گفت:
_ببینید خانم محمدی من برای کرایه ی عقب افتاده نیومدم .اومدم فقط بگم که می تونیم این مشکلات رو خیلی راحت حل کنیم. فقط شما باید به من یک جواب مثبت بدید نه تنها این خونه رو بلکه تمام اموالم را به نام شما میکنم و پسرتون هم به یک نون و نوایی می رسه.
پروانه دیگر طاقتش طاق شد .زیر لب صلواتی
نجوا کرد و به مرد نگاه کرد و گفت:
_من تا آخر همین روز تموم پولتون رو می دم و تا آخر همین ماه این خونه روترک می کنم.
ودیگر منتظر جواب و پاسخی نشد و در را بهم کوبید.آقای شیبانی با عصبانیت نفسش را بیرون داد و با تاسف سری تکان داد و رفت.
پروانه بی حال به داخل خانه رفت.با خودش زمزمه کرد.:
_امروز که به تولیدی رفتم از حاج فتاح وام می گیرم .اون حتما بهمون کمک میکنه .
سریع لباسش را عوض کرد و جلوی آینه به خودش نگاهی کرد.شیار ها و چین و شکن ها روی صورتش خود نمایی می کرد.ناگهان بغضی به گلویش هجوم آورد و قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و گفت:چرا ترکم کردی؟من برات چی کم گذاشته بودم؟ من همه چیزم تو بودی ..
به پنج سال قبل رفت .وقتی از کارگاه خیاطی خسته و کوفته به خانه برگشت.با دیدن برگه ای که به در یخچال زده شده بود، خشکش زد.
_پروانه الان که این نامه را می خوونی من ترکیه هستم . میدونم که الان از دستمعصبانی هستی ولی بدون من برای زندگیمون رفتم .میدونم مخالف بودی ولی چاره ای نداشتم .با دست پر بر می گردم. مقداری پول به حسابت ریخته م .
مواظب آرش باش.
دوستتون دارم.
چند بار نامه را خواند دستش را جلوی دهانش گذاشت و از ته دلش زار زد.چند وقتی بود که رامین هوای خارج رفتن به سرش زده بود. از صفدر شنیده بود .پول در وارد کردن جنس های خارجی است ،آن هم قاچاق .
تاسف خورد که با آن همه مخالفت باز هم رامین کار خودش را کرده بود و آن ها را ترک کرده بود. این پنج سال هم فقط با خیاطی درآمد خود و پسرش را می داد.هرچند پسرش هم شاگردی مغازه ی خواربار فروشی کار می کرد ،ولی پروانه همیشه مخالف بود و به او می گفت تو فقط درست را بخوان.
در این پنج سال چقدر سختی کشیده بود .از فقر بگیر تا نگاه های سنگین مردم....
صدای گوشی ،او را از آن حال و هوا بیرون می کشد..
_الو
_الو خانم محمدی؟
_بله خودم هستم .بفرمایید
_ببخشید من از بیمارستان تماس می گیرم.پسرتون یکم زخمی شده ،اگه ممکنه تشریف بیارید ،بیمارستان.
دستانش شروع به لرزیدن کرد.فکرش هزار جا رفت.
_الو ،پشت خط هستید؟
_بله
_لطفا بیایید بیمارستان الزهرا
پروانه چشمی گفت و گوشی را نفهمید اصلا قطع کرد یا نه .
چادرش را سرش کرد و زیر لب گفت:
_یا جده ی سادات خودت کمک کن.
خدایا من فقط تو رو دارم.
بعد هم مثل ابر بهاری در خیابان شروع به گریه کردن کرد.تاکسی گرفت و به سمت بیمارستان رفت.
1
مادر است دیگر...
و پریشان حال به بیرون رفت و با اولین تاکسی خودش را به بیمارستان رساند .
در طول مسیر فقط خدا را صدا می زد.
قلبش انگار در سینه اش سنگينی می کرد.نفس هایش سنگین شده بود. انگار زمان ایستاده بود و ثانیه ها به شماره افتاده بودند.
وارد بیمارستان شد.
خودش را به پرستار اورژانس رساند.
_ ببخشید آرش منو آوردن اینجا؟
پرستار نگاهی به او کرد و گفت:
_اسمش؟
_آرش فیاضی
_بله. ته راه رو اتاق آخری. فعلا اتاق عمله خیلی خون ازش رفته.
پروانه دیگر به حرف های پرستار توجهی نکرد و پا تند کرد به سمت ته راهرو.
با دیدن دو دختر که شال هایشان رو شانه هایشان افتاده بود و لباس جذبی که توجه هر کسی رو جلب می کرد......
با دیدن تشویش دختران نگران تر شد.
دخترها با دیدن پروانه سلامی کردند. خواستند چیزی بگویند که پسری از ته راهرو صدا زد: _خاله پروانه ....
پروانه به سمت صدا برگشت با دیدن لباس های خونی شهاب نگران تر شد .شهاب دوست پسرش بود و از بچگی باهم بزرگ شده بودند. هرجا می رفتند ،باهم بودند.
_چی شده شهاب ؟آرش کجاست؟توروخدا حرف بزن.
شهاب با بغض به دختر ها نگاهی کرد و گفت :
_امروز که داشتیم باهم از دانشگاه می اومدیم ،صدای جیغ شنیدیم . به سمت صدا رفتیم دیدیم این دو تا دختر رو ، دوتا مرد دارند به زور سوار ماشین می کنند.
ماهم دویدم سمتشون.آرش باهاشون گلاویز شد.
شهاب اشک هایش روی گونه هایش چکید و ادامه داد:
نامردا چاقو داشتند.چند نفر هم که دیدند دعوا شده .ریختن سرمون با چاقو ،قمه زدنمون .آرش افتاده بود رو من که به من چاقو نخوره .ولی خودش....
صدای هق هقش در سالن بیمارستان پیچید.
پروانه دستش را به دیوار گرفت.لبخندی زد.شهاب وقتی لبخند پروانه را دید تعجب کرد ولی با شنیدن جمله ی بعدش جواب سؤالش را گرفت.
آفرین پسر خوش غیرتم...
بعد هم ازحال رفت.
به سمت شخاب دوید و گفت:چی شدهپروانه گفت:سلام و به داخل اتاق شد.با دیدن چهره ی سفید آرش که گویی گردی از سفیدی و گچ رو صورتش پاشیده بودند و لبهای ترک خورده ی او .دهانش خشک شد.با چشمانش گشاد به یک تکه گوشت که بی حال رو تخت افتاده بود خیره شد.به آرامی لب زد :یا زهرا...و دیگر چیزی،نفهمید.
2
آن دو دختر به سمتش دویدند و پرستار را صدا زدند.دختری که موهایش شرابی بود و به خاطر گریه هایش آرایشش بهم ریخته بود .با نگرانی گفت:گیسو کاش زودتر خوب بشه پسره. خیلی دلشوره دارم.نمی دونم اون عوضی از کجا پیداش شد. گیسو نگاهی پر از خشم به آیسو کرد و گفت:هزار بار بهت گفتم اینقدر لباس جلف و جذب نپوش. بیا اینم اینم آخرش . اگه خوب نشه چی؟ من تا آخر عمر خودمو نمیبخشم.
با هجوم بغض دیگر نتوانست ادامه بدهد.
پرستار از اتاق بیرون آمد و به دختران گفت :
_شما همراه این خانم هستید؟
گیسو نگاهی به آیسان کرد و با مکث گفت:
_بله
پرستار گفت:
_به هوش اومدن ،می تونید برید داخل.
و با گفتن این جمله وارد یک اتاق دیگر شد.
آیسان شروع به جویدن ناخن هایش کرد و در دلش انگار چیزی زیر رو میشد.دستگیره ی در را فشار داد و همراه گیسو وارد شدند.
به آرامی سلام دادند. پروانه نگاهی به دختر ها کرد که سرشان را پایین انداخته بودند.
با لبخند مهربان که گویا شکوفه های یاس از لبخندش بیرون می ریخت به گرمی جواب سلام آنها را داد.خواست بلند شود ولی احساس سرگیجه کرد که آیسان دستش را گرفت.
پروانه با مهربانی گفت:
_ ممنون دخترم.میشه کمکم کنی برم پیش پسرم.
3
وقتی به پشت شیشه ی آی سیو رسید، بی مهابا اشک هایش یکی پس از دیگری روی گونه هایش جاری شدند.
در دلش نجوا می کرد و می گفت:
_ای خدا من بچه مو از تو می خوام.یا فاطمه ی زهرا .یا جده ی سادات به دادم برس .خدایا این بچه امانت خودته دست من.حالا جواب باباش رو چی بدم.خدایا تو خیلی مهربونی .خیلی رئوفی .بچه مو به خاطر گناهان من و باباش تنبیه نکن .
خدایا من امیدم فقط به توئه نا امیدم نکن .
دیگر نتوانست ادامه بدهد .پاهایش سست شد و روی زمین نشست .
آیسان و گیسو هم کنارش...
_خانم تو روخدا پاشین بریم روی تخت بخوابید، اینجوری داغون می شید.
پروانه گفت:میشه با پرستار ها حرف بزنید برم پیش پسرم.
پرستار راضی شد و پروانه لباس مخصوص پوشید و وارد شد.
کنار پسرش نشست و به لب های سفید پسرش چشم دوخت.
_مادر پاشو.میدونی که من چقدر دوست دارم .میدونی که من غیر از تو کسی رو ندارم .پاشو مادر به فدات بشه.
میدونی آرش وقتی فهمیدم به خاطر دفاع از دوتا دختر چه جوری غیرتی شدی چقدر بهت افتخار کردم.همون موقع هام که بابات رفت با غیرت بودی.
یادته بهم میگفتی مامان تو نرو بیرون کار کن .من خودم میرم سر کار.نرو مغازه ،هرچی خواستی به خودم بگو.مادر یادته چه شب هایی گشنه سرمون رو گذاشتیم زمین خوابیدم ،هیچوقت چیزی نمی گفتی.
یادته تا یک هفته فقط نون و رب سرخ شده می خوردیم.میخواستی من غصه نخورم میگفتی مامان بهترین غذای عمرم همون روزا خوردم.وقتی بابات رفت من فقط دل خوشیم تو بودی .
_دیگه وقتتون تمومه خامم.بفرمایید بیرون
پروانه احساس می کرد کمرش شکسته .لنگان لنگان بیرون آمد.
نگاهش به دختران که با اضطراب به او نگاه می کردند.افتاد.
به سمت آنها رفت .گیسو احساس ترس کرد.
دست آیسان را آرام فشار داد ،برای قوت قلب.
پروانه چادرش را روی سرش مرتب کرد و به آنها گفت:عزیزم شما چرا اینجا وایستادد.برید خونه. خانوادتون نگران میشن.
بعد هم رو صندلی خودش را انداخت .تسبیحش را بیرون آورد و زیر لب شروع به فرستادن صلوات کرد.
گیسو با تعجب به آیسان نگاه کرد.آرام گفت:
_وای چرا هیچی بهمون نگفت.من فکر کردم میخواد دعوامون کنه.
آیسان چشمانش اشکی شد و گفت :بیا بریم ..........
خداحافظی کردند و به سمت در ورودی رفتند.
ولی گیسو نتوانست تحمل کند برگشت و سریع به سمت پروانه پا تند کرد ،روبه رویش زانو زد و گفت:
چرا از اونوقت تا حالا اومدید،هیچی بهمون نگفتید؟
بعد هم سرش را روی زانوی پزپروانه گذاشت و شروع به گریه کرد.
پروانه دستی به سر دختر کشید و گفت:آخه چی بگم. اتفاقا من به خاطر غیرتی شدن پسرم خیلی خوشحالم. خوشحالم که دستمزد زحماتمو داد.پاشو دخترم گریه نکن . خدا خیلی بزرگه ...
4
تو هم دختر منی . برو خونه عزیزم
گیسو و آیسان با حالی،پریشان بیمارستان را ترک کردند.
پروانه هم تا صبح فقط با خدا راز و نیاز می کرد.
صبح صدای گوشی او را از خواب پنج دقیقه ای بیرون کشید.
_الو
_سلام خانم محمدی زنگ زدم بابت کرایه .فکراتون رو کردید؟
پروانه با شنیدن صدای آقای شیبانی رعشه ای به تنش اقتاد با صدای آروم گفت:
_آقای شیبانی پولتون ظهر تو حسابه و بدون مکث گوش راقطع کرد.
نفس عمیقی کشید ، تنها یک راه داشت آن هم کمک از آقای فتاح بود سرکارگرتولیدی .
با خودش گفت:
_مرد مومن و با ایمانی هست حتما کمکم می کنه.
شماره ی آقای فتاح را گرفت و ماجرا ی بیمارستان و کرایه ی عقب افتاده ی خانه را برای او شرح داد.حاج فتاح هم فقط به حرف های پروانه گوش می داد و چیزی نمی گفت.
فقط در آخر گفت:چشم خانم محمدی .من پول رو تا ظهر واریز می کنم. انشاءالله خدا پسرتون رو هم شفا بده.
پروانه چشمانش اشکی شد و گفت:ممنونم .قول می دم تا آخر ماه دو برابر براتون کار کنم .
بعد هم با تشکر و خداحافظی گوشی را قطع کرد.نگاهی به بالای سرش کرد و گفت:
_می دونم هوامو داری .ممنونم ازت....
باز هم شروع به ذکر گفتن گفت.
صدای پاهایی شنید که به حالت دو به سمت اتاق پسرش می روند.سراسیمه به سمت اتاق پسرش دوید و از پشت شیشه دید که سینه ی پسرش با شوک بالا و پایین می رود.
زیر لب گفت: یا فاطمه تو رو به حق سر بریده ی حسین پسرم .....
ناگهان با دیدن ثابت ماندن دستان دکتر و پارچه ی سفیدی که روی سر پسرش کشیده می شد ازچشمانش سیاهی رفت و از حال رفت...
دو ماه بعد....
گل های پر پر شدهی روی قبر با وزش باد به رقص در آمدند.
و پروانه با نوازش نسیم لبخندی زد و با دیدن گیسو و آیسان که باد چاددر آن ها را در هوا به رقص در آورده بود، دستی برای آنها تکان داد...
5
زنگ گوشی به صدا در آمد و با دیدن شماره ی ناشناس جواب داد.
_الو
_الو پروانه
صدای در گوشش اکو شد .صدایش آشنا بود.صدای رامین بود.
_با بغضی خفته گفت:چیکار داری؟
_ میشه منو ببخشی .میشه بزاری بیام برات توضیح بدم .بخدا من زندان بودم .ترکیه گیر افتادم
_پروانه چشمانش را روی هم فشار داد و با صدای تپش قلبش فهمید که هنوز دوسش دارد.....
6
پایان
«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ»
#توتیایچشم
#داستان_بیست_و_یکم
روی پشتبام گِلی خانهشان، دراز کشیده بود. آسمان را نگاه میکرد. نسیم ملایم و خنکی میوزید. جان میداد برای دردودل با خدا.
به خاطر خستگی زیاد، چشمهایش سنگین شد. خوابِ شیرینی، او را به مهمانیاش دعوت کرد.
صبح با صدای مادرش که بدون وقفه و از ته دل، در حالی که از درد به خودش میپیچید و میگفت: «زینب، زینب، زینب»
از خواب پرید، زیر چشمی نگاهی به آسمان کرد، حالا دیگر خبری از ماه و ستارهها نبود. خورشید از پشت کوه کمکم در حال بالا آمدن بود، و از دور چشمکی حوالهی چشمان قهوهای رنگ و درشتش کرد.
بلند شد، از پلهها پایین رفت.
با کور سویی امید، به سمت پنجره اتاق رفت تا آسمان آبی را دوباره ببیند، نگاهی به آسمان کرد و به سمت مادرش رفت و بوسهای نثار گونهاش کرد و گفت: «صبح بخیر مامان».
_صبح بخیر خوابالو، هم سن و سالات یکی دوتا بچه تو بغلشونه، دختر منم عروسکاش بغلشن، برو دست و صورتتو بشور و بیا صبحونتو بخور.
خمیازه کنان و با کرختی و کسلی و با چشمهای پف کرده گفت:
_ عه مامان من خودم فعلا بچهم. چشم الان میرم.
نگاهی به اتاق انداخت و گفت: «بابا کجاس؟»
_بابات رفته خطبهی عقدِ دخترِ مش کاظم و پسرِ حاج یوسفُ بخونه.
_عه انشاءالله خوشبخت شن.
و با خنده گفت: «اللهم الرزقنا از این شوهرا».
_چیه نکنه از دست من و بابات خسته شدی؟ میخوای شوهر کنی؟
با ناز و عشوه دخترانهاش گفت: «الهی من قربون شما دوتا برم. شماها نفسای منین، عمرا اگه ترکتون کنم».
سمت شیر آب وسط حوض که زیر درخت چنار بود، رفت. دست و صورتش را شست. به داخل خانه برگشت. صبحانهاش را خورد.
از وقتی یادش میآمد یک پای پدرش مسجد بود و یک پای دیگرش هیئت، هیچگاه از دهن مادرش یا حسین و یا زهرا نمیافتاد.
پنج ساله بود که مادرش مینشست و سورههای قرآن و زندگینامههای ائمه علیهم السلام را یکی یکی برایش میخواند.
«1»