بســــم رب الفـاطـمـة الـزهـراء
#داستان_نوزدهم
"در پس تاریکی"
مثل برگ پاییزی روی زمین افتاد. چادرش را محکم روی سرش گرفت. نزدیکش شدم. دستهایش را گرفتم و به چشمهای ترسیدهاش زُل زدم. مردمک چشمهایش لرزید و اشک، پرده نازکی را رویش پوشانده بود. انگار روح از بدنش جدا شده باشد صورتش مانند گچ، سفید و تمام انگشتهای دستش در این گرما مثل یخ شده بود.
دستی روی سرش کشیدم و آرام گفتم: «چی شده زهرا جان؟ چرا اینقدر وحشتزدهای؟»
سلیمه چادر بستهی دور کمرش را باز کرد و کنارمان نشست. گوشهی چادرش را روبهروی صورت زهرا تکان داد تا کمی خنکی به جانش نفوذ کند: «مغولها مگه حمله کردن دختر؟ رنگ به صورت نداری. الاناست که سنگ کوب کنی و بیفتی رو دستمون.»
زهرا با صدای لرزان گفت: «ای کاش مغولها حمله میکردن. صحرای کربلا بود. اصلا نمیدونستم دوست کیه؟ دشمن کیه؟ اصلا مال این محل و این شهر نبودن. مثل سنگ ابابیل یهو نازل شدن.»
کبری که درحال همزدن آش داخل دیگ بود، دستهی چوبی ملاقه را رها کرده و با آستین پیراهنش عرق روی پیشانیاش را خشک کرد و گفت: «مثل آدمیزاد حرف بزن بفهمیم چیشده؟»
اشک در چشمهای زهرا لبپر زد و روی صورت بیروحش سُر خورد و چکهاش روسری حریر زیتونیرنگش را تر کرد: «خیابونها غلغلهن. میگن باید آخرزمون سفت بچسبی به دینت تا به تاراج نبرنش، راست گفتن.
ابروهایم را درهم کردم و رو به سلیمه گفتم: «لااقل یه آبقندی بیارین تا نفسش جا بیاد بعد مثل نکیر و منکر بازجوییش کنین.»
سلیمه چشمی گفت و چادرش را روی زمین رها کرد. دستی به شلوار خاکیاش کشید و به داخل خانه رفت.
زیر بغل زهرا را گرفتم و گفتم: «بلند شو عزیزم. بریم رو ایوون بشینیم تا کمی خون تو رگهات جریان بیفته.» زهرا یاعلی گفت و بلند شد. آرام آرام به سمت پلهها رفتیم . با آمدن سلیمه که لیوان شربت در دست داشت، روی پله اول نشستیم. زهرا لیوان شربت را گرفت و سرکشید.
شهربانو آبکش سبزیها را به پهلویش چسباند و به سمت حوض وسط حیاط رفت: «من میدونم داره درباره چی حرف میزنه. همین عفریتههای از خدا نشناسها که مثلا اومدن بگن آزادی میخوایم.»
زهرا سرش را تکان داد و تهماندهی شربت داخل لیوان را سرکشید و گفت: «اما انگار قصد و مرضشون چیز دیگهای هست. اومدن این نظام رو از ریشه بخشکونن.»
لبخندی نثارش کردم و گفتم: «مگه اسلام به همین سادگی به وجود اومد که با حرفهای چند تا بچه از بین بره. چه خونهایی که پای این اسلام و نظام ریخته نشده.»
سر چرخاند و نگاهم کرد: «نگران حاجآقا و قاسمخان هستم. انگار ارث پدرشونو خورده بودن که مثل هندجگرخوار بهشون حمله کردن. خدا بهم رحم کرد که اونا اونجا بودن. و اِلا معلوم نبود الان چه بلایی به سرم میآوردن بیصفتها.»
لبخند روی صورتم محو شد و قلبم هُری ریخت. ضربان قلبم کندتر شد. یک آن از جا برخاستم و دستپاچه به اطراف نگاه کردم تا چادری پیدا کنم و خودم را به او برسانم. چادر خاکی سلیمه را از روی زمین برداشتم و سر کردم. سلیمه از پلهها پایین آمد و پابرهنه به سمتم دوید و رو به رویم ایستاد: «کجا میری ریحانه؟ نشنیدی چی گفت؟ بیرون قتلگاهه.»
شهربانو بلند شد و دست به کمر ابروهایش را درهم کرد و گفت: «نمیتونستی زبون به دهن بگیری؟ این چی بود که گفتی؟ آدم یه خبر و مزه مزه میکنه بعد میگه. به حال و روزش فکر نکردی دخترهی خیره سر؟»
به سمت در حیاط رفتم و گفتم: «باید برم ببینم چی شده. نکنه بلایی سرشون بیارن؟
سلیمه پاتند کرد سمت در حیاط و پشتش را به در تکیه داد و گفت: «اولا اون جماعت هیچ غلطی نمیتونن بکنن. ثانیا تو با این وضع و حالت چهطور میخوای بری کمکشون؟ یکی باید مراقب خودت باشه. به فکر خودت نیستی به فکر اون طفل معصوم تو شکمت باش.»
زهرا بلند شد و منمن کنان گفت: «خیالتون راحت ریحانه خانوم. داشتم میاومدم اهالی محل رفته بودن کمکشون.»
سلیمه بازوهایم را گرفت و گفت: «شنیدی که چی گفت؟ خدا روشکر دست تنها نیستن.»
_«برو کنار سلیمه جان. من تا خودم نبینم آروم نمیشم.»
شهربانو نزدیک شد و گفت: «چیو ببینی خواهر؟ قومالظالمین دیدن داره؟ والا وحشت داره.»
_«نه عزیزم. اینکه سکوت کنی و از ترس جونت از حق دفاع نکنی وحشت داره.»
کبری کنار دیگ، رشتههای آش را نصف کرد و داخل دیگ ریخت: «خانمها! پیاز داغ سوخت. بوی سوختگیش کل حیاط رو برداشته. بیاید به دادش برسید.»
سلیمه نزدیکم شد و بوسهای روی گونهام نشاند و گفت: «بیا بشین ریحانهجان. الان حاج آقا صحیح و سالم برمیگرده خونه.» خندید و ادامه داد: «مثلا اومدیم آش پشت پای پسرمو بپزیم. ببین زهرا چند وجب روغن روش ریخت؟»
لبخند بیجانی زدم و گفتم: «انشاءالله صحیح و سلامت سربازیش تموم میشه و برمیگرده.»
سلیمه دستش را بالا برد و گفت:«الهی آمین.»
۱