هو
سلام و عرض ادب به #همه گروه ها و سرگروه ها...
نحوه نوشته شدن داستانتان را بنویسید. با این هشتگ... #آنچه_گذشت
شاید این راهی که شما رفتید برای بعدا برای آدمهای دیگر و جای دیگر تجربه ای شود تا سریعتر به نتیجه برسند.
گروه #اناره
#سندس
کاربر عسکری
گروه دوم
یالطیف
با شروع مسابقه خیلی ذوق و شوق نداشتم.چون آنقدر همه درگیر بودند که میدانستم احتمال زیاد نرسیم کاری از پیش ببریم.آن هم کار گروهی!!
از دوران دبستان از کارگروهی واهمه داشتم.
چند روزی هم بود که درگیر بیماری کرونا شدم.
هرشب احد، شمارش معکوس را میفرستاد و برای دقایقی دلهره به جانم میانداخت. اما بیماری باعث میشد قید همه چیز را بزنم.
چندروزی گذشت.یکی از هم گروهی هایم چندتا روایت فرستاد.نظر اعضای گروه را خواست.من هم چندتا روایت از لحظه تولدو دوران زندگی ایشان پیدا کردم و فرستادم.
به این نتیجه رسیدیم شاید یک موضوع، تکراری بشود.
قرار شد مکان و زمان روایت را به حال ربط بدیم.
ایشان داستانی نوشتند که باهم نقدش کردیم.
این را هم بگویم هربار که قید کار را میزدم،این بانوی عزیز با پیگیری هایشان ....
ادامه در👇👇👇👇
داستانهای اعضا، برای مطالعه و داوری
@jashnvare_faz
به صفحه گوشی اشاره کرد.
رمز را گفتم. دستانش را روی گوشی تکان داد.
-هیچی نمیگی فقط میگی خبر رو تایید نکنه حرف اضافهای بزنی دیگه هیچوقت زنتو نمیبینی. خیلی دوسش داری مگه نه؟
قهقهه کنان گوشی را سمتم گرفت.
با نفرت به او نگاه کردم. ضربان قلبم تندتر شد. رد عرق از پشت سرم تا کمرم رسیدبود. دستم را آنقدر محکم مشت کرده بودم که بیحس شده بود.
بلافاصله بعد از یک بوق صدایش در گوشی پیچید.
-الو دکتر چرا جواب نمیدین؟ این چند ساعت کجا بودین؟ نگران تون شدیم؟ من الان توی فرمانداری سیستانم، ما به تمام نیروهای گشتی خبر دادیم دنبال شما بگردن. دکتر جان خبر تایید رو بریم؟
با شنیدن این حرفها جرأت پیدا کردم اما با اشارهی مرد به هاله ته دلم خالی شد.
-نه خبر رو تایید نکن! این قبرا خیلی بزرگتر از قبرهای عادیه.
هنوز حرفم کاملنشده بود، با ضربهای که به صورتم خورد، به عقب پرت شدم. طعم گس خون فضای دهانم را پر کرد. صدای ضعیفی از پشت خط به گوشم رسید.
- اونجا گورستان جنّایِ شهرِتیسِ. الان به گشتیهای قلعه پرتغالیها خبر میدم چند دقیقه دیگه می...
گوشی به زمینخورد. قطعههایش به اطراف پخش شد. به سختی از روی زمین بدنم را جدا کردم، چشمانم به سرنگی افتاد که سوزنش در بازوی هاله فرورفته بود. هاله افتاد. نفهمیدم چطور آن سه مرد فرار کردند. بیرمق روی زانوهایم حرکت کردم. خودم را به او رساندم. سرم را روی سینهاش گذاشتم، قلبش هنوز میتپید اما کند.
دستانم بسته بود. کاری نمیتوانستم بکنم. بهت زده صدایش کردم. ضجه زدم.
-هاله جان عزیزم پاشو... هاله جان...
خیالت راحت خبر پخش شد. چقدر خوشحال بودی وقتی بعد از واکسن مرگ و میر صفر شد. قطرات اشک چشمانم را از دیدنش تار کرد.
-مگه نگفتی نمیذاریم جونِ مردم رو فدای منافع سیاسی و مالی کنن، پاشو الان همهجا میتونن اعلام کنن که واکسن نمیذاره کسی بمیره... پاشو...همیشه بقیه رو بیشتر از خودت دوست داشتی...هاله به من رحم کن.
هاله به سختی لبهای لرزان خشکش را تکان داد. صدایی از گلویش شنیده نشد.
بیجان لبخند زد.
هنوزم عسلی چشمانش دیده نمیشد.
گروه #اناره
سرگروه: خانم عسگری