#داستان_پانزدهم
{ وداع زهرا }
به سختی نشست، زینب را صدا زد، زینب همراه ام کلثوم کنار بستر مادر حاضر شد. مادر، ام کلثوم را دراغوش گرفت و نوازشش کرد. با کمک زینب لباس هایش را تعویض کرد و موهای کودکش را شانه زد و نوازش کرد. اورا در اغوش خود خوابانید، حالا نوبت زینب شده است ، فضه خدمت بانو رسید «جانم به فدایتان بانو بگزارید من به همهی کارها رسیدگی میکنم شما استراحت کنید.»
_« نه فضه جان، میخواهم امروز خودم به بچه هایم برسم . تو غذایی برای اهل خانه فراهم کن .» فضه اطاعت کرد و به مطبخ برای پخت غذا رفت . و مشغول درست کردن حلوا برای ناهار شد.
زینب مقابل مادر نشست. مادر با انگشتان نحیف و بلندش موهای زیبای زینب را نوازش کرد. زینب چقدر این لحظات را دوست داشت چندروزی بود که مادر بیمار بود و نتوانسته بود به زینب و دیگر بچه ها رسیدگی کند. شانه را در موهای بلند سیاه زینب فرو برد و آرام پایین آورد ، با رقص موها زیر شانه فاطمه آنچه از سر گذرانده بود به خاطر آورد، به یاد روزهایی افتاد که دست حسن و حسین را دردست گرفته و به در تک تک صحابه ی پدر رفت تا حق مولایش علی را به همه یاد آوری کند . چگونه پشت تلی از آتش کین، محسن ناشکفته اش پرپر شد.
سینه اش از درد تنهایی مولایش سوخت. اشک از دیدگان خسته از جور نامردان روزگار سرازیر شد و در دامن زینب اش چکید تا بذر صبر در وجود او بکارد.
زینب از گرمای مهر مادر به شوق آمده بود و سر از پا نمیشناخت. سر به سینهی هستهی مادر نهاد. مادر اورابه اغوش کشید،بوسید و بویید. درگوشش زمزمه وار وصیت خواهر و برادرش رابه او کرد. مادر نجوا کنان سفارش حسین را کرد، « زینبم حواست به حسینم باشد او زیاد آب مینوشد مبادا تشنگی براو غالب شود.» زینب تمام حرفهای مادر رابه گوش جان نوشیدو با زبان کودکانهی شیرینش به مادر اطمینان خاطر داد مراقب اهل خانه خواهد بود. حسین را هیچگاه تنها نخواهد گذاشت. سر به زانوی مادر گذاشت و آرام دست نوازشگرش را به لب کشاند و بوسه زد.
علی همراه حسن و حسین قدم به کلبه عشق نهادند،زینب با شوق به استقبال آنها رفت و از بهبود حال مادر خبر داد. حسن و حسین دوان خود را به اغوش مادر رساندند و از حال خوب مادر خدا را شاکر شدند. علی لبخند به لب کنار بستر زهرا نشست. او میدانست بانویش دل از دنیای پر زرق و برق دنیا کنده است. آندو فقط در سکوت به هم خیره شدند.
فضه سفره را کنار بستر زهرا انداخت. بچهها از شوق بهتر شدن حال مادر با اشتیاق غذایشان را نوش وجود کردند.
بعد از غذا علی خواست چند لحظه با زهرا در خلوت سخن بگوید .
« زهرا جان سفارشت آماده است. میدانم که لحظهی جدایی نزدیک است. از تو میخواهم سلام مرا به رسول خدا ص برسانی.»
_« علی جانم شوق دیدار پدرم مرا به مرگ راغب تر کرده است. علی جانم فرزندانم را بعد از خدا به تو میسپارم. دلم نمیخواهد این مردم بیعت شکن بیوفا، پیکر مرا تشییع کنند، خودت شبانه دور از چشم مردم به همراه اهل بیت پیکر مرا تشییع کن و به خاک بسپار.مولای من بر مزارم قرآن بخوان که من از دنیا خواندن قرآن را بسیار دوست داشتم.»
پایان
#جشنوارهی_راز