eitaa logo
جشنواره {راز}
87 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
_ چه میشه کرد! باید ساخت نازنینم! _نخواه بسازم. وصیت‌ بابا رو چرا زمین گذاشتن؟ چون بابا زمین تو روستا را وقف ساخت مدرسه کرد؟ فکرشو هم نمی‌کردم اینقد کینه‌ای باشن که موقع کفن و دفن زهرشون رو بریزن! از این می‌سوزم که همه‌شون می‌دونستن، برای بابا مهمه تو قم دفن بشه؛ این اواخر انگار اجل خبرش کرده باشه به هر کی می‌رسید می‌سپرد "قبرم قمه" چرا به حرفش اعتنا نکردن مامان! بشون گفتم "اگه سختتونه من وصیتشو اجرا می‌کنم؛ خودم میبرمش قم و خاکش می‌کنم." محل نذاشتن که هیچ، بی احترامی هم کردن! _حرفات حسابه مادر! وقتی بشون گفتی که “اگه مسلمونید، کجای دین گفتن دختر نمی‌تونه وصیت باباش رو اجرا کنه؟ “ وقتی بشون گفتی "فکرای جاهلیت خودتون رو به دین رسول خدا نسبت ندید! “ وقتی باشون اتمام حجت کردی؛ دیگه چرا اینقد خودتو عذاب می‌دی؟ _چون به هیچ جا نرسیدم! چون آخرسر بردن تو مقبره‌ی بیرون شهر، خلاف وصیتش دفنش کردند. _ همه‌ی اینا رو می‌دونم عزیزم چه میشه کرد؟ گاهی دنیا وفق مراد ما آدما نیست. بسپر به آخرت که حساب و کتابش دقیقه! نمی‌گم عزادارای نکن مادر! ولی سوختن تو یعنی سوختن بچه‌ی تو وجودت، سوختن حلما و حسین زندگیته، اینه حرفم! خدا آقا امیر برات حفظ کنه که همه جوره کنارته؛ کنارته که الان سالمی! آه نفس سوزی می‌کشد و می‌ایستد؛ چادرش را مرتب می‌کند: _ پاشو عزیزم به خودت تکونی بده، توکلت به‌خدا باشه. اینجوری هم نگام نکن؛ اختیار موندنم دست خودم نیست! _از پیشم بری، از غربت و بی‌کسی می‌میرم. بری، دردامو به کی بگم؟ نه تنهام نذار! دستم را جلو می‌برم و لبه‌ی چادرش را محکم می‌گیرم تا مانع رفتن‌ش شوم، برمی‌گردد و غمگین می‌گوید: «بچه‌هات واجبترن مادر!» صدای گریه‌ی نوزاد از درونم بلند می‌شود، توجهی نمی‌کنم و به چادرش چنگ می‌زنم؛ چادرش پُر می‌شود از شیارهای نور؛ و از چنگ‌هایم محو می‌شود. تلاش می‌کنم به او برسم؛ اما دورتر می‌شود. دنبالش می‌دوم. با منبع نور یکی می‌شود. تندتر می‌دوم و می‌نالم تا شاید صدای‌م را بشنود و بایستد؛ سکندری می‌خورم و بر روی زمین می‌افتم؛ خودم را روی زمین می‌کشم تا گُم‌ش نکنم. سدی مانع جلو رفتنم می‌شود. زور می‌زنم که با دستانم سد را برانم ولی موفق نمی‌شوم. صدای مادر مثل یک لالایی ذرات محیط را پر می‌کند: «بابات مهمون منه! به زندگیت برس مادر» همه چیز ناپدید می‌شود؛ فقط شیون‌ و زاری خودم به گوشم می‌رسد. کسی مرا در آغوش می‌گیرد. خوشحال می‌شوم که مادر برگشته‌ست! سرم را به سینه‌اش می‌چسبانم و دوباره گرم می‌شوم. بوی مادر را نمی‌دهد؛ ضجه می‌زنم و به سینه‌اش مشت می‌کوبم، صدایش در گوشم می‌نشیند: «خانمم آروم باش. خواب می‌دیدی؟» مشت‌هایم را در هوا می‌گیرد و خیره به چشم‌هایم می‌گوید‌: «به خدا توکل کن» نگاه از او می‌گیرم و مشت‌هایم را از دستانش می‌رهانم. باورم نمی‌شود خواب بوده باشد. سرم را در میان دستانم می‌گیرم تا از این گیجی، نجات یابم. دست بر روی پیشانی‌ام می‌گذارد: _ تب نداری الحمدلله! حالت خوبه؟! پتو را از او طلب می‌کنم. صدای اذان موبایلش بلند می‌شود. پتو را به دستم می‌دهد: «دیشب، یه هویی یاد حرف مادرخدابیامرزت افتادم که می‌گفت تو سختی‌ها یاسین بخونید و به مادرسادات هدیه بدید، بی برو برگرد حاجت روا می‌شید. همون لحظه به نیت سلامتی و آرامشت، شروع کردم. قبل از بیدار شدنت دومی رو هم خوندم. الحمدلله دارم اثرشو می‌بینم. تو هم امتحان کن» آستین‌هایش را بالا می‌زند و نگاهم می‌کند: «نمازو اینجا میخونم مساجدو هم بستن» بدون هیچ حرفی، پتو را بر روی سرم می‌کشم. اذان به «اشهد ان محمد رسول الله» می‌رسد، ناخودآگاه گریه‌ام می‌گیرد. یاسین می‌خوانم و اشک می‌ریزم. مثل یک پناه آرامم می‌کند. امیر پُر سر و صدا بر می‌گردد: «باز این بچه‌ها مُهرها رو سربه نیست کردند! اون مُهرهای نو کجان؟!» سرم را از پتو بیرون می‌آورم و با انگشت اشاره، به او می‌گویم: «پایین آینه قدی، نیست؟!» به خودم هم تکانی می‌دهم؛ تکیه‌ی دستم را به دیوار می‌دهم و بلند می‌شوم. سرم گیج می‌رود و درد در کمرم می‌پیچد؛ محل نمی‌گذارم. امیر به سمتم تند قدم بر می‌دارد؛ دستم را می‌گیرد و همراهی‌ام می‌کند‌‌: _کجا خانم؟ _وقت نمازه پایان 4⃣