eitaa logo
جشنواره {راز}
100 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
             بسم الله الرحمن الرحیم   {سعید دکل}    فکرش را هم نمی کردم سعید دکل را دوباره ببینم . آن هم توی هیات خودمان ! پسره ی گاو خرزور! گردنش هنوز همان طور کلفت بود و کله ی تراشیده اش پر از رد زخم و بخیه . همان لبخند احمقانه هم روی لب های نازکش نشسته بود . البته حالا پشت لبش سبز شده بود . خب که چی ؟ من هم دیگر آن بچه ریقوی دبستانی نبودم . به محض این که دیدمش ، دست هایم یخ کرد . نزدیک بود کتری پر از چای را ول کنم روی پایم . درد آن همه پس گردنی و سبیل آتیشی و کتک هایی که از دست های سنگینش خورده بودم ، یک باره به تنم ریخت . او انگار اول مرا نشناخت . حق داشت نشناسد . توی این سه سالی که گورش را از محل ما گم کرده بود ، من بزرگ شده بودم . قد کشیده بودم . دیگر آن بچه ی ترسوی زرزرو نبودم که او بتواند پول تو جیبی و خوراکی هایم را به زور کف برود . من هم قوی شده بودم . تازه ، کلاس کاراته هم می رفتم . سعید دکل هر چقدر هم زور داشت ، حریف یک کمربند سبز کاراته نمی شد ! یک تلنگر به گوش چپم خورد . به طرف چپ برگشتم . کسی نبود . صدای خنده ی داداش حسن را از طرف راستم شنیدم . -کجایی سنسی ؟ به قد بلند و شانه های پهنش نگاه کردم . به سمت استکان ها ابرو انداخت : « بریز چایی رو ! مردم معطلن . » -داداش ! -هوم ؟ -امروز امام حسین یکی از دعاهای منو مستجاب کرد . لبخند زد : باریکلا ! چه دعایی ؟ در حالی که به سعید دکل که هیکل گنده اش را به میله ی داربست پارچه ی خیمه تکیه داده بود ، نگاه می کردم ، گفتم : « انتقام از یک ظالم ستمگر ! » ابروهای پهن داداش حسن بالا رفت : « بسم الله ! کی ؟ » چشم هایم را به سمتش ریز کردم . او خودش را زده بود به آن راه و مثلا داشت به روضه ی حاجی نجاتی گوش می داد . -...امام حسین فرمود : « راه بده برگردم به سمت مدینه . حر سری به مخالفت گرداند . گفت : « نمی تونم یابن رسول الله ! » امام به هر سمتی که خواستن برن ، هر دلیلی برای حر آوردن ، هر چه گفتن من همراه زن و بچه هستم . اما باز حر مخالفت کرد و گفت : « من از طرف ابن زیاد دستور دارم ، تا شما را در این صحرای کربلا نگه دارم ، تا امیر ابن زیاد برسه » . امام فرمود : « مادرت به عزات بشینه  ...» من هم سری تکان دادم و زیر لب گفتم : « مادر تو هم به عزات میشینه سعید دکل ! یک امیر ابن زیادی نشونت بدم ، خودت حظ کنی ! »    ***   تمام آن شب توی رختخواب به نحوه ی زدن سعید فکر می کردم . سعی کردم همه ی جوانب را در نظر بگیرم . او معمولا مرا توی جاهای تنگ گیر می آورد . با آن شکم گنده اش راه را می بست . توی کوچه ای ، کنج دیواری گیرم می انداخت ! یاد کتک های آن دست های سنگینش باز انگار تنم را به درد آورد . اما من باید توی یک جای بزرگ با او درگیر می شدم . باید جا برای لگد زدن می داشتم . نمی توانستم بخوابم . اول از همه یک مشت می زدم توی آن لبخند احمقانه اش ! لبخندی که همیشه از لای اشک هایم دیده بودمش . بعد هم یک لگد محکم می زدم توی شکم گنده اش و یکی بعدی را می کوبیدم کنار گردن کلفتش . اصلا شاید بهتر بود به داداش حسن می گفتم او را بزند . چقدر افسوس می خوردم که آن روزها داداش حسن سربازی بود وگرنه آن پسره ی خیکی جرات نمی کرد آن طور مرا اذیت کند . با همه گندگی هیکلش پیش داداش حسن جوجه بود . تازه داداش حسن کمربند مشکی داشت . با یک لگد لهش می کرد . از تجسم قیافه ی کتک خورده و دماغ پر از خون و چشم های پر از اشک سعید دکل کلی کیف کردم و بی اختیار بلند خندیدم . اما باید لگد آخر را خودم بهش می زدم .  داداش حسن سر جایش نشست و با چشم های گرد به من که وسط رختخوابم با یک پا در هوا ایستاده بودم ، نگاه کرد : « حسین ؟ چی کار می کنی نصف شبی ؟ » خودم هم نفهمیده بودم کی از جایم برخواسته بودم . خندیدم و گفتم : « داشتم برای جنگ با یزید تمرین می کردم ! ببخشین داداش . شب بخیر . » داداش حسن نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و دوباره دراز کشید . من هم با عضلات سفت شده دراز کشیدم . خیلی هیجان داشتم . فردا توی شبیه خوانی نقش امام حسین را داشتم . کم چیزی نبود ! این شبیه خوانی هیات نوجوانان را داداش حسن راه انداخته بود . نه به آن روزها و نه به حالا که من مهم ترین نقش را در هیات محل داشتم و داداش حسن مثل کوه پشتم بود .خدایا شکرت ! خوب وقتی با این دکل طرف می شدم !  نمی دانم کی خوابم برد ولی توی خواب خودم را در لباس امام حسین سوار اسب می دیدم . یک شمشیر تیز و یک سپر براق هم دستم بود . مردم دورتا دور هیات ایستاده بودند و وقتی من وارد می شدم ، همه برایم صلوات می فرستادند . دستمال های سبز توی هوا تکان می دادند و اسپند دود می کردند . من تا وسط جمعیت می رفتم و ناگهان سعید دکل با لباس های قرمز و آن کلاه خود با پر قرمز در نقش شمر می پرید وسط میدان . توی خواب می دانستم که او خود شمر است .