eitaa logo
جشنواره {راز}
87 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم "پناه" نفسم بالا نمی‌آید. چنگ می‌زنم تا خودم را از دست سنگینی که راه نفسم را بسته خلاص کنم؛ اما چیزی نمی‌یابم. تقلا می‌کنم‌‌ و مشت و لگد را به سمت صاحب دست که اثری از او نیست روانه می‌کنم. فشار دست به دهان و بینی‌ام بیشتر‌ می‌شود‌؛ دندان‌هایم از زور دست سنگی دارند خُرد می‌شوند! _إِنَّمَا تُنذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكرَ وَخَشِيَ الرَّحمنَ بِالغَيبِ* تیز می‌شوم، این صدا چقدر آشناست! نوری در دلم می‌تابد، امیر اینجاست. می‌خواهم جیغ بزنم و او را برای کمک بخوانم، نمی‌توانم. _فَبشِّرهُ بِمَغفِرةٍ و أجرٍ كَريمٍ* نوری می‌تابد و این تاریکی مخوف را روشن می‌کند. صدا آهسته‌تر می‌شود، انگار دارد از من دور می‌شود. وحشت می‌کنم از این سیاهی که جای‌ نور را می‌گیرد. خودم را تکان می‌دهم. نمی‌خواهم او نباشد. تاریکی مطلق تمام امیدم را ناامید می‌کند. کم می‌آورم‌؛ چشم‌هایم بسته می‌شوند؛ دست از تقلا برمی‌دارم. اشکی از گوشه‌ی چشمم می‌سُرد و گونه‌ام را تر می‌کند؛ نفس‌های بالا نیامده در قفسه‌ی سینه‌ام حبس می‌شوند؛ گوش‌هایم دیگر قرآن خواندن امیر را نمی‌شنوند و سکوتی که حتی ضربان قلبم را خاموش می‌کند... گریه‌ی ریز نوزادی از درونم ضرب می‌گیرد؛ از سلول‌هایم تک به تک عبور می‌کند و در گوش‌هایم اکو می‌شود. قلبم می‌تپد و خون در رگ‌هایم می‌دود. جان تازه را در دست‌هایم جمع‌ می‌کنم و دست سنگی را با فریادی از ته دل پس می‌زنم... پلک باز می‌کنم اکسیژن به درون ریه‌ام جریان پیدا می‌کند‌ سرفه‌هایم سکوت اتاق را می‌شکند و در تاریکی‌اش گم می‌شوند. خودم را از بالشت می‌کَنم و راست بر روی تخت می‌نشینم، نوری ضعیف در آینه‌ی قدی اتاق، منعکس می‌شود که به سمتم می‌دود. سرفه‌هایم شدت می‌گیرند. صدای ریختن چیزی در لیوان را می‌شنوم و بوی آب پرتقالی که به مشامم می‌خورد، چیزی در معده‌ام می‌جوشد. امیر با همان نور کم موبایل لیوان را به لبهایم نزدیک می‌کند، پتو را جلوی دهانم می‌گیرم و از او رو برمی‌گردانم. پتو را به زور از من دور می‌کند و به سمتی می‌اندازد: «بخور! حالت جا بیاد.» سرم را عقب می‌برم و از نوشیدنش، ممانعت می‌کنم. پوفی می‌کشد و می‌گوید: «اینجوری جون برات نمی‌مونه قربونت برم!» می‌خواهم چیزی بگویم که دوباره سرفه، زبانم را سد می‌کند. لیوان را روی پاتختی می‌گذارد و بلوز مشکی‌ام را از پشت بالا می‌زند: «تو چقدر عرق کردی! لباست خیس خیسه؟!» بوی روغن بابونه، مشامم را می‌سوزاند. دستان روغنی امیر روی شانه‌هایم می‌نشیند و تا پایین کمرم را ماساژ می‌دهد. دستگاه بخور را روشن می‌کند: «همه‌ش تو خواب می‌نالیدی!» نفسی تازه می‌کنم و زبان بر روی لبهای ترک خورده‌ام می‌کشم. شوری خون را فرو می‌دهم و می‌پرسم: «ساعت چنده؟ چرا اینجا اینقد گرمه؟» مقابلم می‌نشیند، با همان نور بی‌جان صفحه‌ی موبایل هم، می‌شود خستگی را در چشمان‌ش خواند. می‌گوید: «از یک هم گذشته! زیاد نیست اسپیلت‌و خاموش کردم، فکر کردم سردته! گرمته روشن کنم؟» دوباره لیوان آب پرتقال را به دستم می‌دهد: «از دیروز هیچی نخوردی؛ حواست هست؟» نگاهم به دست‌های امیر است که کنترل اسپیلت را از روی پاتختی چوبی قهوه‌ای بر‌می‌دارد؛ ذهنم کلمه‌ی «دیروز» را بالا و پایین می‌کند. یک آن، آوار اندوه حالم را زیر و رو می‌کند. اسپیلت را روشن می‌کند‌. کنترل را روی میز عسلی می‌گذارد: «چی‌شد؟ چرا اشکات داره می‌ریزه؟ چرا آب پرتقالتو نمی‌خوری؟» لیوان را از دستم می‌گیرد و کنار پاتختی می‌گذارد. بغض، مجال حرف زدن را از من می‌گیرد. مرا در آغوش می‌کشد‌: «پس کی این اشکا تموم میشه؟داری خودتو به کشتن می‌دی!» پیراهن‌ش را چنگ می‌زنم و هق هقم را رها می‌کنم. انگشتانش را میان موهایم می‌سُراند و لبانش را نزدیک گوشم می‌آورد‌: «آرومتر خانمم! بچه‌ها بیدار می‌شن» آه بلندش را از میان سینه‌ی پهنش بیرون می‌دهد: «این روزا هم تموم میشه صبور باش» صدای تو دماغی‌اش بُراقم می‌کند؛ نمی‌خواهم سرم را از روی سینه‌اش بردارم. دست می‌برم و گوشه‌ی چشم تا خط ریشش را می‌نوازم: _داری گریه می‌کنی؟ _ قرار گذاشته بودیم یکی باشیم! درد تو درد منه! حرف‌ش به دلم نمی‌نشیند، آب دماغم را بالا می‌کشم و می‌گویم: 1⃣ ____________ *«آیه11س. یس»