#داستان_هشتم
۱
«چستر»
_مردک بیشعور فکر کرده من کلفت در خونه باباشم...
در اتاق را بستم. کنترل سفید و کوچکی روی زمین افتاده بود. آن را برداشتم و روی میزم گذاشتم. از آبسردکن کنار میز، یک لیوان پر کردم. نزدیکش شدم. صورتش قرمز بود. تند تند حرف میزد و به همسرش بد و بیراه میگفت.
_مرتیکه بیغیرت جلوی اون همه آدم گفت: اون زنی که من میخوام نیست.
صورتش را جمع کرد وگفت:
_گمشـــــو
دستش به لیوان یکبار مصرف خورد. لیوان پر آب از دستم پرت شد. تمام آب روی میزم ریخت.
با عجله پروندههای روی میز را برداشتم.
با دیدن وضع میز، خودش را جمع کرد و ساکت شد. دستی به موهای فِرش کشید و زیر شال کِرِمی مرتبشان کرد. دوباره شروع کرد به فحش دادن:
_آشغال عوضی نامرد...
با چشمان از حدقه درآمده نگاهش کردم. آرامتر از دفعهی قبل ادامه داد:
_هر دفه خواهرهای عنترش میومدن یه شوکی به زندگیمون میدادن و میرفتن.
اشاره کردم که روی صندلی جلوی میز بنشیند.
_عزیزم الان مفصل با هم در مورد همه چیز حرف میزنیم.
دستم به کنترل کوچک روی میز خورد. یکدفعه ساکت شد.
با چند دستمال کاغذی مشغول جمع کردن آب روی میز شدم. سکوتش برایم غیر عادی بود. سنگینی نگاهش را حس کردم. نگاهی به صورتش انداختم. دماغ عمل کرده و صورت پروتز شدهاش نمیگذاشت تا زیباییاش را ببینم. مات میز شده بود. از دیدن صورت بی حرکتش، تنم یخ کرد. با لکنت صدایش کردم.
_خانم شِکرچی؟... شکوه جان؟
مثل عروسکی بی صدا و حرکت نشسته بود.
دستمال و پروندههای توی دستم را روی میز انداختم. به طرف آبسردکن خیز برداشتم. قبل از اینکه قدم از قدم بردارم، سکوتش شکست. با همان تندی قبل دستانش را تکان داد و حرف زد:
_اصلا از اول هم این خواهراش تو زندگی ما موش میدووندن. من هرچی گفتم خونوادت دارن زندگی ما رو خراب میکنن باور نمیکرد.
از رفتار عجیبش آب دهانم را قورت دادم. یک لیوان آب سر کشیدم و دوباره به صورتش نگاه کردم. فکر کردم شاید به علت نداشتن تعادل روحی کارش به طلاق کشیده. لیوان دیگری پرکردم و به دستش دادم. این بار حواسش بود. لیوان را گرفت. آهی بیرون داد و تشکر کرد. از سکوتش موقع خوردن آب استفاده کردم. تابلوی رومیزی عنوانم را که موقع تمییز کردن میز افتاده بود، مرتب کردم.
_عزیزم من برای کمک به شما اینجام.
نوک انگشتان دو دستم را به هم زدم. دستم را روی پروندههای روی میز گذاشتم. نگاهم به او افتاد. درحال سرکشیدن قطرات آخر لیوان دوباره مثل رباطی بی جان ثابت ماند. ابروهایم درهم رفت. ضربان تند قلبم تمام قفسه سینهام را پر کرد. آب دهانم را به سختی پایین دادم. مغزم فرمان داد:
_چیزی که میبینی حقیقت نداره. آروم باش و واقعیت را کشف کن.
نزدیک رفتم. با احتیاط دستش را لمس کردم.
_خانم شکرچی؟!
فکر کردم بین میز من و این اتفاق رابطهی مستقیمی هست. به میز نگاه کردم. امکان نداشت برقی در کار باشد. جنس میزم از ام دی اف یا حداقل نئوپان بود. هیچ سیم برقی هم آن اطراف نبود. دنبال همین فکر صندلیاش را چک کردم. کمی فکر کردم و دوباره پشت میزم رفتم. سعی کردم مثل قبل بنشینم. دستانم را روی پروندههای جلویم گذاشتم. اتفاقی نیوفتاد. پروندها را بلند کردم. چشمم به کنترل ناشناس روی میز افتاد. تقریبا شبیه کنترل دستگاه دی وی دی بود. سعی کردم به فکر مسخرهای که به سرم زد، توجه نکنم. پروندهها را کنار گذاشتم. کنترل را دست گرفتم. نگاهی به خانم شکرچی انداختم. با خودم گفتم دیوانه نشو اِمِل اما روی کلید شروع فشار آوردم.
باور کردنی نبود. جرعهی آخر آب را سر کشید. لیوان را پایین آورد. با آرامش بیشتری رو به من گفت:
_ببخشید تا کی باید معطل این مشاور بازیا بمونیم؟!
این بار من مات او مانده بودم. نگاهی به عنوان روی میزم کرد.
_ببینید خانم سلامات من حاضر نیستم یه ساعت هَـ...
دکمهی توقف را زدم. ثابت ماند درحالی که دهانش نیمه باز بود. شروع را زدم.
_... َم با این مرتیکه زیر یه سقف باشم.
برای اینکه لبخندم را پنهان کنم، گفتم:
_ این یه روند قانونیه که باید قبل از طلاق انجام بشه.
سعی کردم دوباره دکمه توقف را فشار دهم. برای اینکه جلب توجه نکنم بدون نگاه کردن به کنترل دکمه را زدم.
موجی دایرهوار جلوی چشمم تشکیل شد و من را به داخل خود برد. اول از هر چیز صدایی آشنا به گوشم رسید. بعد از آن تصویر جلوی چشمانم واضح شد. داخل آپارتمانی ناآشنا بودم. سالنی حدود ۵۰متری که پر بود از وسایل شیک و دکوری. کنار یک دست مبلمان سلطنتی سفید ایستاده بودم. کنترل را در دستم سفت گرفتم. بیحرکت به اطراف چشم چرخاندم.