eitaa logo
جشنواره {راز}
100 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
باطن بیمار، ظاهر زیبا بسم الله الرحمن الرحیم قطار بزرگ با چنان وقاری درحرکت می‌رفت که گویی تمام درختان قامت کشیده برای بدرقه صف کشیده بودند و حرکت رقص کنانشان به سادگی نشان می‌داد که در این میان باد هم برای خداحافظی آمده است. زوج جوانی در یکی از ایستگاه‌های میان راه سوار شده بودند. صورت مرد بر اثر روزها در برابر باد و آفتاب بودن، قرمز شده بود! از لباس‌های سیاه جدیدش اینچنین می‌شد فهمید که دست‌های آجری رنگش به طور مداوم زیر فشار بسیاری از کارهای دشوار در فعالیت بوده است. او هرازگاهی نگاه محترمانه‌ای به اطرافش می‌انداخت و آن نگاه‌هایی که به دیگر مسافران ارزانی می‌کرد، مخفیانه و با خجالت بود. زنی که روبه‌رویش نشسته بود گهگداری با عشوه‌ی ساده‌ای به مرد نگاه می‌کرد و لبخند مهربانی به او تحویل می‌داد. از زیر چادر مشکی نازکش به خوبی لباس مخملی با حاشیه‌های نوارهای رنگی و سکه‌ی تزئین شده‌ای که به تن داشت؛ پیدا بود. حس خجالت ناشی از برانداز کردن‌های بی‌دقت سایر مسافران در زمان ورود آنها به واگن، به این چهره‌ی ساده‌ی طبقه‌ی متوسط جامعه که غرق خطوط آرام و تقریبا بی‌حرکت بود؛ عجیب بود! ظاهرا آنها خوشبخت بودند... مرد پرسید:«گُسنت نیس؟» زن لبخند کوتاهی برلبانش نشست و گفت:«نه خیلی...» مرد:«یی ذره دیه تحمل کنی می‌رسی به ای واگنِ که غذا میدن. یی وعده‌ی درست و حسابی موخوریمان اونجا، البته که بعید می‌دانم به دست پخته آذرخانِم برسه.» شادی غرورآمیزی در چهره‌ی زن نشست و گفت:«یِواش‌تر آقا قاسم! الان ننه جان می‌شنوه داستان میشه بِرات.» مرد نگاهش را چرخاند به سمت زن سالخورده‌ای که موهای حنایی رنگش از زیر چارقدش خودنمایی می‌کرد. -«اَ وَختی آقا جان فوت کرد، ننه دیه اُ حس و حالِ قِدیم و نِداره...دیه او نازخاتون قِدیم نی!» -«نِظِرت شیه بیدارش کنیم باش‌ِش حرف بِزِنیم؟» -«نه دِ بیذار باخوابه، الانا ناهارِ دیه اوموقه بیدارش مُکُنیم.» سپس به آرامی در چشمان آدر نگاهی کرد و گفت:«ساعت سه و چهل و پنج دیقه مِرِسیم تِهرو.» آذر انگار که اطلاع نداشت، گفت:«واقعا؟!» برق تعجب در پاسخ به حرف شوهرش، بخشی از شیرینی همسرانه او بود.  از جیبش ساعت نقره‌ای رنگی بیرون آورد و همینطور که جلوی خودش نگه داشته بود، با نگاهی دقیق به آن خیره شده بود. چشمان مرد برقی زد و با خوشحالی به زن گفت:«یادگارِ آقاجانِمه.» زن به جلو خم شد و با شیطنت گفت:«ساعت دوازده و هفت دیقه» بالاخره آنها به سالن غذاخوری رفتند. پیش‌خدمتان و کسانی که در نزدیکی میز آنها نشسته بودند، بادقت ورود آنها را زیر نظر داشتند. دقایقی بعد مرد جوانی که فرم مرتبی از رنگ سیاه و سفید به تن داشت جلو آمد. چهره‌ی جذاب و مهربانی داشت! آنها را برای رزرو غذا راهنمایی کرد. این استقبال درهم پیچیده با احترام معمولی برای آنها ساده به نظر نمی‌رسید...حتی وقتی به کوپه خود بازگشتند، حس فرار در چهره‌ی آنها آشکار بود. در مسیر حرکت قطار، صدها متر پایین‌تر از یک شیب طولانی تابلوی کوچکی که با غبار پوشیده شده بود؛ خودنمایی می‌کرد. قطار در یک زاویه به آن نزدیک می‌شد و ایستگاه تهران راس آن بود. قاسم رو به آذر گفت:«وخی رسیدیمان...آذر تو به نِنِه کمک کن مِنِم ساک ماکاره میارِم.» طولی نکشید که درمیان جمعیت شلوغ قرار گرفتند. درمیان ازدحام جمعیت و سروصداهای اطرافشان، کمتر می‌شد که باهم صحبت کنند. بالاخره به در خروجی رسیدند و از همانجا سوار تاکسی زردرنگی شدند. راننده تاکسی مردی قد کوتاه و با هیکلی نسبتا چاق بود که هر چندثانیه یک‌بار خود را در آینه‌ی ماشین نگاه می‌کرد و چنگی میان موهای فرفری گندمی رنگش می‌زد. راننده نگاهی به قاسم کرد و شروع کرد به حرف زدن:«بینم داش از کجا میاین؟! فکر نمی‌کنم اهل اینورا باشی درسته؟!» قاسم نگاهش را از عروسکی که با حرکت ماشین به رقص می‌آمد و روی شیشه‌ی ماشین آویزان بود، برداشت و با لحت خسته‌کننده‌ای گفت:«از ولایت خُمو...حاجی آباد.» -«ها دقیقا نمیدونم کجاست. ولی لهجه‌ی باحال و قشنگی داری داش. ببخشید! آخه شاید باورت نشه ولی ده سالی میشه از تهرون جم نخوردم! خودمم بچه ناف تِرونم، تو نمیری جونم به جونش بسته‌ست. حتی یه‌بار با اصرار ایال و بچه‌ها قرار شد بزنیم به جاده و بریم پابوس آق امام رضا...نتونستم که! بچه‌ها رو فرستادم خودم نرفتم.» راننده ابرویی بالا پایین کرد، سری تکان داد و با لحت مرموزانه‌ای گفت:«آخه قراره با رفیقم تنهایی بریم.»