#داستان_یازدهم
«راز...»
به تصویر منعکس شده در صفحهی خاموش گوشی زل میزند. گوشش را به بالشت میفشرد، انگشت اشاره را در گوش دوم فرو میکند. اما مگر صدای غر زدنهای او قطع میشود؟
بغضش را فرو میبرد. تمام تلاشش را میکند تا نگذارد پردهی اشکش فرو ریزد. برای فکر کردن به سکوت نیاز دارد، چیزی که با وجود غرهای شوهرش محال است. از جا بلند میشود. به سراغ مخلوط کن میرود. کمی قهوه، یخ وشکر... صدای مخلوط کن اورا از فضای متشنج خانه خارج میکند. به گذشتهها میرود. جوان بود و زرنگ. به قول قدیمیها از هر انگشتش یک هنر میبارید. یاد روزهایی افتاد که شاگردانش گرداگرد اتاق مینشستند. روزی که هنرش پیشرفت کرد و محل کارش از خانه به آموزشگاه تغییر کرد...
باصدای دخترش به خود میآید.
_«مامان، واسه منم یه لیوان درست کن»
لبخندی نثار دخترش میکند.
لیوان نوشیدنی را جلوی همسرش میگذارد:
«بخور توش موزم ریختم، بخور تا آب نشده...»
نوشیدنی خنک کارساز میشود چند دقیقه سکوت...
نفسی عمیق میکشد. زیر لب نجوا میکند: «آرامش...»
لیوان دیگری پر میکند. روبه دخترش میگیرد، اما زود دستش را پس میکشد. دخترک بابهت به مادر میگوید:«چی شد؟»
مادر شرمسار میگوید: «حواسم نبود توش موزِ، بهش حساسیت داری...»
باز نوشیدنی درست میکند. دستی به صورتش میکشد. باز مغزش به گذشتهها سفرمیکند.***
یادِ روزهایی میافتد که زیباییاش زبانزد بود. همان هم باعث دردِسر! چه مرد نماهایی که برایش مزاحمت ایجاد نکرده بودند...یاد آن روزهای شوم حالش را خراب میکند. مخلوطکن را خاموش میکند. نوشیدنی را در لیوان میریزد:«بیا اینم بدون موز برای دختر قشنگم.»
دخترک کمی میچشد:«چه خوش مزه شده مامان»
روی اوپن را دستمال میکشد و به اتاق برمیگردد. قفل گوشی را باز میکند. به گروه دوستان سر میزند. پیامها از صف انتظار به صفحهی گوشی میجهند. لبخند نرمی لبهایش را از هم میشکُفد. خواندن پیامهای دوستان بهترین اتفاق آن روزش است. کمی با آنها هم صحبت میشود. لحظات خوش دوامی ندارند و باز غرزدنهای او...
نفس کلافهاش را بیرون میدهد و از همان جا صدایش را بلند میکند:«تو روخدا بخوابید... ظهرِ عزیزم مگه عصر نمیخوای بری انسولین بگیری؟»
بعد زیر لب میگوید:«عجب کاری کردم بهش قهوه دادما!» ملتمسانه روبه آسمان میگوید: «خدایا لطفا، خواهش میکنم. فقط امروز...» طولی نمیکشد که دعایش برآورده میشود. همسرش شمشیر همیشگی را غلاف میکند، پسرش سپر را زمین میگذارد. همسر بالحنی آرام میگوید:«خب واسم پتو بیار تا بخوابم»
لبخند پیروزی بر لبانش نقش میبندد. به سرعت از اتاق بیرون میرود. پتوی آبی گلگلی را به دستش میدهد. همانجا روی مبل مینشیند تا مطمئن شود، میخوابد! چند دقیقه بعد صدای خروپف...به چهرهی همسرش خیره میشود. زمزمه میکند: «وقتی خوابی چقدر آروم ومظلومی. چی میشه که آدم آخرین لبخندی که زده رو یادش میره؟ آخه چرا اینقدر خشنی تو؟»
باز بغض راه گلویش را میبندد. احساس پوچی میکند. با خود فکر میکند که از چه زمانی اینقدر ضعیف شده؟ دوباره مغزش راهی گذشته میشود****
ماه رجب است و عادت به خانه تکانی دارد. نیمه شعبان جشن مفصلی برپا میکند. پسر یک سالهاش را نذر ولی عصر (ع)کرده.
قالی دوازده متری را به تنهایی به حیاط میآورد. شیلنگ آب را روی فرش میاندازد. به قول مادرش هوا دزد است! هرآن ممکن است باران ببارد، هرچند پاییز اهواز از بهار چیزی کم ندارد. اما او باعجله شروع به شستن فرش میکند. سه فرزندش به حیاط میآیند. خواهر و برادر بزرگتر دستان برادر نوپایشان را گرفتهاند. هین بلندی میکشد و میگوید:
«چرا بچه رو آوردین توحیاط؟ الان برای تاتی تاتی رفتنش زوده. بذاریدش توی روروک.» هنوز حرفش تمام نشده که باران نمنم باریدن میگیرد. نفس کلافهای بیرون میدهد که چند تارآویزان موهایش به بالا میپرد. یکهو صدای جیغ کودک بلند میشود. سراسیمه به سراغ کودکش میرود. برادر بزرگتر با استرس میگویند. «مامان به خدا لیز خورد» گریهی کودک معمولی نیست. دستش متورم میشود. با گریه های کودک اوهم به گریه میافتد. با زاری میگوید: «بدو باباتو صداکن» بالاخره به اتفاق شوهر و بچهها به بیمارستان میروند. سراسیمه وارد راهروی بیمارستان میشوند. پدر رو به خانمی سفیدپوش میگوید:«خانم دکتر بچهم، بچهم، دستش...»
خانم جوان آنهارا به آرامش دعوت میکند:
«آروم باشید. چیزی نیست.» دکتر دست شفابخشش را به دست کودک میکشد و می گوید:
«فقط در رفته.»
این را میگوید و دستش را میچرخاند.