یا کریمُ یا ربّ
#آنچه_گذشت
گروه #شاهزادههای_باغ_انار
تو سختترین شرایط زندگیم،
قرار شد برای امامحسن علیهالسلام بنویسم. موضوع خیلی کلی بود و هیچ ذهنیتی نداشتیم. از یه طرف دکتر بهم گفته بود باید عمل کنم، از طرفی باید تا نیمه ماه رمضون آماده میشد. ولی باید مینوشتیم کار برای امام حسن بود. بالاخره، با همفکری دوستان، چند نمونه داستان از کرامات و بخششهای امامحسن در گروه گذاشته شد. هرکسی درباره داستان تاریخی یا معاصر نظری داد. تااینکه، رسیدیم به داستان آزاد شدن یه برده، توسط امام حسن بخاطر نیکی که به یه سگ کرده بود.
یه لحظه خودم رو اونجا دیدم، کنار یه باغ خوش آب و هوا که بادخنکش دلم رو برا نوشتن آماده کرد. ناگهان سرنوشت اون سگ، جلوی چشام رژه رفت.
شروع کردم به نوشتن، بااینکه خیلی حالم بد بود، تمام تلاشم رو کردم. بالاخره عمل بود و بیهوشی و... معلوم نبود چی پیش میاد. میخواستم حالا که مسئولیتش رو قبول کردم، مدیون بچهها نشم. نوشتم و نوشتم. تا اینکه یه روز قبل عمل، داستان تموم شد و اون رو برای یکی از اعضای گروه فرستادم. خداروشکر عمل بخیر گذشت و بعد ازون متوجه شدیم که مهلت تمدید شده. احد جان و استاد صداقت عزیز هم اشکالات داستانمون رو گفتن و تونستیم اونهارو برطرف کنیم. در نهایت با همفکری دوستان و نظر دادنهای تاثیرگذارشون روی طرح اصلی، داستان ما شد "س. ا. ر. ا."
از برگزارکننده های این مسابقه و بنیانگذار این باغ انار باصفا که همه ما رو دور هم جمع کرد،سپاسگزاریم. 🙏
گروه #شاهزادههای_باغ_انار
-واقعاً خیلی از این خبر خوشحال شدم. خدای من! فکر نمیکردم وجودم اینجا این همه موثر باشه، ولی حضورم اینجا دلیل دیگه ای داره.. هرچند نمیدونستم قراره به چنین مکان زیبایی بیام.. میخواستم مطالبی رو به شما بگم که گفتنش کمی برام سخته، اما به خاطر همین افراد مقدسی که در اینجا به خاک سپرده شدند و من اونها رو نمیشناسم، حتی اگر خوشایندتون نیست، لطفاً فقط گوش بدین.
محمدحسن، کمی معذب شد. دستانش را در هم قفل کرد. سرش را پایین انداخت و فقط گوش کرد.
- من تو این مدتی که اینجا بودم، بهشدت شیفتهی ادب و احترام شما شدم.
لحظهای سکوت برقرار شد، آلیسیا درحال آنالیز واکنشهای احتمالی محمدحسن بود. وقتیکه هیچ واکنشی را ندید، راحتتر به حرفهایش ادامه داد.
-ادب شما به اندازهای من رو تحت تاثیر قرار داده که فکر میکنم سالهاست شما رو میشناسم.. اگر.. اگر نتونم خودم رو به دریای ادب شما وصل کنم، در زندگیام دچار خسارت بزرگی میشم.. شما.. شما.. حتما گزینه های بهتری... برای ازدواج دارین، اما من، نه!
محمدحسن هنوز سرش پایین بود. کمی خودش را جابهجا کرد. همین آرامش او بود که آلیسیا را بیقرارتر میکرد.
-چیزی نمیگین؟
محمدحسن با لحن خیلی آرامی که شنیدن صدایش حتی برای آلیسیا که در فاصله کمی از او قرار داشت، سخت بود گفت: «شما مسیحی بودین، درسته؟»
بغض آلیسیا شکست:
«بله! من یک مسیحیام، اما در این کشور، ... دلم را به اسلام باختم»
و بعد سیل اشکها بود که از صورت آلیسیا سرازیر میشد.
محمدحسن با صدای آرام و دلسوزانهای گفت:« خانم آلیسیا! لطفاً اشکهاتون رو پاک کنین.. این مسئله آسونی نیست. میدونین چقدر سخته؟»
آلیسیا درحالیکه با دست اشکانش را پاک میکرد، گفت: «من، اول از همه عاشق اسلام شدم و بعد.. عاشق شما.. اگر همه زیبایی که در شما وجود داره، از اسلام هست، من هم میخوام مسلمان بشم.. حتی اگر تو کشور خودم، اسمش تروریسم باشه.. من وقتی اخلاق و رفتار شما رو دیدم، فهمیدم که قلبا خیلی وقته که مسلمان شدم و فقط در ظاهر مسیحی بودم.»
-اینقدر مطمئن هستید؟
-بله! کاملاً.
-اما خانوادتون؟
-من از یک پدر و مادر آزاده، مسیحی و معتقد، متولد شدم و مطمئن هستم که راهم رو قبول دارن و حمایتم میکنن.
- میدونین، مسلمان شدن هم فرمول خاص خودش رو داره؟ همزبانی هست، هم قلبی و هم عملی. مطمئنین که پای هر ۳ مرحله ایستادین؟
-بله لطفاً بگین. فرمولش چیه؟ باید چیکار کنم؟
محمدحسن نگاهش را به آسمان انداخت. ستارهای در آسمان درخشید.
او ادامه داد:
همونطور که شما به ما کمک کردین برای رسیدن به فرمول پانسمان بیماران پروانهای، من هم فرمول مسلمون شدن رو تو این مکان مقدس، به شما میگم و شما تکرار کنین.
آلیسیا سرش را تکان داد. محمدحسن از جیبش دستمالی بیرون آورد و به آلیسیا داد. باد پرچم سه رنگ ایران را که درست جلوی درب ورودی مقبره شهدا بود، به حرکت درآورد.
آلیسیا به سختی کلماتی را بعد از محمدحسن تکرار میکرد:
«اَشهَدُ... اَن... لا اله... الا اللّه
و..
اَشهَدُ.. اَنَّ.. محمداً.. رسول.. اللّه»
گروه #شاهزادههای_باغ_انار
سرگروه: خانم یعقوبی