eitaa logo
جشنواره {راز}
86 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
قاسم مات و مبهوت به راننده نگاه می‌کرد. راننده نگاه قاسم را دزدید و ادامه داد:«ماشینمو میگم داش. خیلی مشتیه! ما راننده تاکسیا جونمون به ماشینمون بسته‌ست.» بعد قهقهه‌ای زد و سرش را تکان داد. -«راستی بینم! کسی و تو تِهرون دارین؟ آشنایی، فامیلی؟» تا قاسم خواست چیزی بگوید، راننده در ادامه‌ی حرف‌هایش دوید و گفت:«میگما اگه مسافرین، خونه‌ی من خونه‌ی خودتونه...یه ننه دارم آه! یه دیزی درست می‌کنه براتون، انگشتای دستتونم باهاش می‌خورید.» بعد یه نیم‌ نگاهی در آینه به مادر قاسم انداخت و گفت:«البته نوکر حاج خانومم هستیم. مثلِ ننه خودم.» سپس به طرف قاسم خم شد و گفت:«خانوما رو که می‌شناسی...یکم حسودن! از یکی که تعریف می‌کنی سریع به خودشون می‌گیرن. اَی...اَی...زنن دیگه...» با این حرفِ او قاسم یاد حرف آذر در قطار افتاد و لبخند ملیحی صورت خسته‌اش را پوشاند. لبش را لیسید و گفت:«نه ممنونم. خدا نَ شکر زیاد غریب نیستیمان! آبجیم اینا اینجا می‌نیشَن.» -«ها...پس اومدی تِهرون!!» -«زیاد نه. اوموقه که بِچه بودم آقام یی‌وار آوردتوم.» دستش را به جیب شلوارش برد و تکه کاغذی بیرون آورد که رویش آدرسی نوشته بود. -«بفرما آقا راننده. اینِم آدرس.» -«کوچیک شما، اصغرم داش...» مادر قاسم بادقت به پرگویی‌های راننده گوش می‌داد و هرازگاهی لبخندی روی لبانش جاری می‌شد. آذر از پنجره بیرون را دید می‌زد. به خیابان‌های شلوغ و پرسروصدا، که هرازگاهی خود را در محاصره‌ چند ماشین دیگر می‌دید، چشمانش از خستگی سفر خمارِ خواب بود‌. چندی طول نکشید که وارد خیابانی شدند که نسبت به خیابان‌های پرسروصدایی که از آنها گذشته بودند؛ آرام‌تر و بی‌سروصداتر به نظر می‌رسید. راننده که همچنان درحال حرف زدن بود پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:«بفرما آق قاسم اینم مقصد شما!» آذر انگاری دست و پایش را گم کرد و طوری که به نظر نرسد به خودش تکانی داد و مادر پیر قاسم را که سرش را روی شانه‌های او گذاشته و خوابش برده بود، بیدار کرد. قاسم از ماشین پیاده شد و در را برای آنها باز کرد. ساک و چمدان را برداشت و به طرف راننده رفت و مقدار کرایه‌ای که با او طی کرده بود، به او داد. -«اصلا قابل شمارو نداره آق قاسم، جون شما لازم نیست بخدا، مهمون ما باش!» همینطور که حرف می‌زد، پول را از قاسم گرفت و دستش را با آب دهانش خیس کرد و شروع کرد به شمردن. چشمان ریز و نخودی‌اش با خندیدنش تنگ‌تر شد و گفت:«ده تومن دیگه بذاری درست میشه!» قاسم با تعجب به او نگاه کرد و گفت:«مگه...؟» -«می‌دونم می‌خوای چی بگی داش! ولی خب، جون شما فکر نمی‌کردم انقدر پرپیچ و خم باشه مسیر...! ما فقیر فقرا کم پیش میاد بیایم این طرفا.» نگاهی به اطرافش کرد و گفت:«ماشاءالله خونه‌های قشنگیه نه؟!» قاسم بدون بحث پول را به او داد و باز تعارفات ظاهری راننده را شنید. سپس به طرف آذر و مادرش که آنطرف‌تر ایستاده بودند رفت. مادر لنگ‌لنگان به طرف او آمد. -«چیزی شده پِسِرُم؟» -«نه ننه جان‌. راننده دستمزد ماخاست. خب بیزار ببینوم کدوم پلاک بی؟!» نگاهی به اطرافش انداخت. صدایی شنید: دایی جون! این‌طرف این طرف! با نگاهش صدا را دنبال کرد. از ساختمان روبه‌رو بود. دختر کوچکی که کنار او زنی ایستاده بود. از پنجره به طرف آنها اشاره می‌کردند. به طرف ساختمان رفتند. در باز بود... حس خجالت‌آوری تمام وجود آذر را دربرگرفته بود. شاید دلیلش این بود که برای اولین‌بار به آنجا آمده بود. قاسم چمدان را برداشت و بازویش را دراختیار همسرش قرار داد. هنوز از در ورودی داخل نشده بودند که دختر کوچکی با موهای بلند فرفری به طرف قاسم دوید. او نیز آغوشش را برای دخترک باز کرد. کمی بعد زنی با چهره‌ی مهربانی در چهارچوب در ظاهر شد. از چشمان پر ذوق و شوقِ اشک‌آلودی که داشت، معلوم بود خیلی وقت است‌ همدیگر را ندیده بودند. آنها سوار اتاقک کوچکی شدند که بعد از چند ثانیه به طبقه‌ی نهم رسیدند. از پنجره‌ی بزرگی که قسمت بیرونی ساختمان را پوشش می‌داد، می‌شد تمام ساختمان‌های آن اطراف را دید. ساختمان‌های آسمان خراش و بلندی که با خانه‌های ساده و بی‌آلایش حاجی‌آباد فرق زیادی داشت. زن در را باز کرد و آنها را به داخل خانه تعارف کرد. همه سرخوش و شاد به نظر می‌رسیدند...قرمزی روی گونه‌های آذر هنوز پاک نشده بود و سعی می‌کرد با احتیاط رفتار کند. کف خانه از سنگ‌های تمیزی پوشیده شده بود. چند فرش کوچک در جای‌ جای خانه پهن شده بودند. خانه با صندلی‌ها و مبل‌های جورواجور تزیین شده بود.